eitaa logo
•| کانون فرهنگی ،قرآنی شهید حدادیان 🌹🕊️
270 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
4.6هزار ویدیو
194 فایل
#تربیت_مربی /تدبر/حفظ/روخوانی/دانشجو معلم/ باهمکاری جهاد دانشگاهی تهران/وموسسه تدبرمشهد ومسابقات فرهنگی وقرآنی دانشگاه پیام نورباهمکاری وحمایت ستاد قرآن و عترت شهرستان سرخس ونهادامامت جمعه وخانواده محترم شهیدمحمدحسین حدادیان🌷 ادمین 👇 @Khademshohada110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#🦋🌺او قلب عالم امکان است....🦋🌺 🔰کوتاه ترین دعا برای بلندترین آرزو..🦋 ✨اللهم عجل لولیک فرج ✨ https://eitaa.com/shahidhadadian74
Haj Hasan Khalaj Mamnonam Agar Naravi (320)-۱.mp3
1.47M
با ابو تراب هم نوا بشیم... غریب مانده دیگر بی فاطمه🖤😭 زیر سایه آقا امیر المومنین علیه السلام باشید https://eitaa.com/shahidhadadian74
مراسم روضه شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در قرارجمعه ها تهران با سخنرانی استاد حسن محمودی ※ پخش زنده 👇👇 @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون شروع سخنرانی استاد حسن محمودی
Mehdi Rasooli - Madare Ghamkhar.mp3
3.99M
🥀انقدر غم مردمو خوردی ای مادر غمخوار.. شده حرفت ورد زبونا الجار ثم الدار.. دلم از این میسوزه تو مدینه.. یکی نمیگه چه غصه ای داری.. تو که شب تا سحر واسه مردم تو دعاهات چیزی کم نمیذاری.. جوری فتنه شده که تو حتی میون خوبا‌م یاری نداری.. نگرانم من واسه این زخما نگرانم چون خونیه نفسات.. 🖤مظلوم مادر بی کس مادر میدوید ..تو کوچه یه نفس مادر🖤😭 https://eitaa.com/shahidhadadian74
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت شانزدهم قرار شد براي صبحانه بيرون برويم. چند روزی بود که هیچ کس حال درست و حسابی نداشت. نزدیک بود دو تا از خواهر زاده هایم به جان هم بیفتند. همه خسته و عصبی شده بودند. اینقدر که در کنج خانه کز کرده بودیم و منتظر شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. انتظار خبر شهادت گاهی از خود آن سخت تر است. اینطور هر لحظه شهید می شوی. با هر صدای در. با هر زنگ تلفن. پیام جدید. خسته بودیم. یک خانه کوچک قدیمی و ۲۷ زن و بچه کوچک و بزرگ. بساط صبحانه را خودم آماده کردم پنیر و سبزی و لبنه و زعتر. با یک فلاسک پر چای داغ. یک لحظه دیدم که نان نداریم و صبحانه هم که بدون نان معنی ندارد. به خواهر بزرگم گفتم - تا شما آماده بشید میرم نون می خرم. نانوایی بر خلاف همیشه بسته بود و مجبور بودم راه دورتری بروم. هنوز نان داغ توی دستم بود که سایه جنگنده ها را روی سرم حس کردم. اول خیال کردم اشتباه می کنم. اما خودش بود. همان صدا بود. دقیقا مثل جنوب. مثل آن روز دوشنبه. یک لحظه خشکم زد. تمام این مدتی که از جنوب بیرون آمده بودیم اینجا خبری نبود. هنوز گیج بودم که صدای بمباران شروع شد. دود از سمت خانه ما بود. نان های داغ از دستم افتاد و مثل باد به سمت خانه می دویدم. بی اراده فریاد می زدم "یا حسین" اگر خانه ما را زده باشند؟ اگر بچه هایم رفته باشند؟ مادرم. خواهرها. کاش بیرون نمی آمدم. کاش نان نمی خریدم. یک نفس به سمت خانه می دویدم. شوهرم مدام زنگ می زد. خواهر شوهرهایم. جوابشان را نمی دادم. بچه ها دست من امانت بودند. چطور می گفتم که دنبال نان آمدم و بچه ها گرسنه رفتند؟ جواب پدر شهید فاطمه را چه می دادم؟ از تصور اینکه چشمم به خانه ویران بیفتد و جنازه های بچه ها را از زیر آوار بیرون بیاورند به خودم می لرزیدم. کاش من هم در خانه می ماندم. کاش همه با هم می رفتیم. اینکه یک نفر بماند و بقیه بروند بزرگترین عذاب عالم است. نزدیکتر که شدم خواهرم را دیدم. نفسم بالا نمی آمد. صدای انفجار را که شنیده بود آمده بود دنبال من. این یعنی خانه ما را نزده بودند. اما بمباران همان نزدیکی ها بود. بوی دود و خاک همه جا را برداشته بود. به محل بمباران رسیدیم. همان خانه کوچک قدیمی کنار جاده. این خانه پر بود از زن و بچه های قد و نیم قد. با چند پیر زن و پیرمرد که همیشه بیرون در خانه می نشستند. دختر کوچکی از این خانه گاهی می آمد حیاط خانه ما. می خواست با دخترها باری کند. بچه ها هر کجا که باشند همدیگر را زود پیدا می کنند. حتی وسط جنگ. مادرم اخم هایش می رفت توی هم و می گفت - خودتون کم بودید اینا رو از کجا آوردید؟ اهل بعلبک بودند. این را از لهجه غلیظ دختر بچه فهمیدم. وقتی با آب و تاب برای دخترهایم از عروسک بزرگ موطلایی اش می گفت. حالا جنازه دختر بچه رو به رویم بود. لباس ياسي رنگش شده بود رنگ خون. از موهای طلايي بلندش شناختمش. مي لرزيدم. هنوز صداي خنده هايش توي گوشم بود. اسمش زهراء بود. ایستاده بودم یک گوشه تماشا. من موهای سفید پیرزنی را دیدم که از لای آوار بیرون زده بود. ساختمان کاملا ویران شده بود. با تمام زن ها و بچه ها. می لرزیدم. ممکن بود این خانه خانه ما باشد. اصلا چه فرقی می کرد. بچه های این خانه. بچه های خانه ما. بچه ها فرقی با هم ندارند. دستم را گذاشته بودم روی صورتم و گریه می کردم و مردم و نیروهای امدادی شهداء را از زیر آوار بیرون می کشیدند. همه بچه های کوچک. همه زن. همه آواره. من این خانواده را دیده بودم. همه زن و بچه بودند. جنازه بچه های کوچک را که از زیر آوار بیرون می کشیدند با خودم می گفتم کجای اینها شبیه فرماندهان مقاومتند؟ اینها فقط بچه اند. مردم برای کمک آمده بودند. مسلمان و مسیحی. خواهرم می خواست بماند. دید من دارم نگاه بچه های شهید می کنم و می لرزم. آن دختری که بلوز یاسی پوشیده بود. همان که با دخترهای من بازی می کرد. همان که صدای خنده اش تمام خانه را برمی داشت. همان که لهجه غلیظ بعلبکی داشت و عروسکش را جا گذاشته بود حالا خودش مثل یک عروسک کوچک به انتظار آمبولانس کنار بقیه شهدا خوابیده بود.‌ همه زن. همه بچه. از شدت انفجار جنازه بعضی از شهدا روی پشت بام و زیر درخت ها افتاده بود. نزدیک ظهر بود و هنوز صبحانه نخورده بودیم. "المیادین" گفت ۲۶ نفر شهید و زخمی شده اند. کسی دل و دماغ صبحانه خوردن نداشت دیگر. نشسته بودم کنار پنجره و نگاه دخترهای کوچکم می کردم که زیر درخت های زیتون باری می کردند و حس می کردم سایه آن دختر کوچک بعلبکی با همان موهای بلند طلایی دارد لای درخت ها بازی می کند. انگار صدای خنده هایش را می شنیدم. وقتی که با لهجه غلیظ بعلبکی اش می گفت منتظر است جنگ تمام بشود و به خانه برگردند. می گفت عروسکش را در خانه جا گذاشته است. ادامه دارد ... راوي : زني از جنوب لبنان 📝 رقیه کریمی https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2