ســـلام
قبولباشہاعضاےجانِدل♥️
بنابہدلایلےنتونستمسحرهمراهمتونباشم😓
#التماسدعا🌱
#یاعلے💜👋
『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
#اباعبدالله💛🌱 {داده همیشہ لطف تو من را خجالتے آقای ڪربلا چہ قدر با محبتے😌} {ماندم چرا نگاه تو افتا
#صبحمراباسلامبہتوشروعݦےڪنم🙌🌸
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
#حسینجانم😍🌱
آرزوهاےزیادے
دردلمدارم
ولی...
دیدنڪربلایت
ازهمـہواجبٺراسٺ😌
#صباحڪمحسینۍ⛅️
#صُبحَمبِنامِتاݩ💙
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
#حسینجانم😍🌱 آرزوهاےزیادے دردلمدارم ولی... دیدنڪربلایت ازهمـہواجبٺراسٺ😌 #صباحڪمحسینۍ⛅️ #صُ
.
•
هفت روز آزگار فقط "فَابْکِ لِلْحسیْن"
ما روزھ ایم و از عطشت زجر میڪشیم💔
[ وَچڪہمیڪند
ازمن،ھنوزحسرتِتو ..♡(:
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
#سہتاڪارتپستاݪخوشگݪبراۍمعلماتون😍📚 #روزتونمبارڪبهترینآ📝 https://digipostal.ir/ostad https:
|•😍♥️🎊•|
روزمعلّـماےعزیزمون👩🏻🏫👨🏻🏫
بخصوصازنوعانقلآبےوبااخلآصش😎
وبخصوصترمعلّـمآیےڪہرواعصآبنیستن😬
مبآرڪتونباشهههہ😁😍
{معلمآےآیندهڪآنآلمونمروزتونپیشآپیشمبآرڪ🙃🌱}
درڪݪروزهمتونمبآرڪ☺️
خداحفظتونڪنہبرامونانشاالله🤲🏻
امسآلهمشمآخیلیاذیتشدینهمدانشآموزانتون😢♥️
#اجرتونمباسیدالشهدا✨
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
معلمیشغلنیستعشقاست
قشنگترینروزخدا
بزرگداشتپاکترینشغلدنیا
برشریفترینبندگانمبارڪ😍🎈
•روزمعلمبرمعلمانومبلغانعزیزمبارک•
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
joze7.mp3
4.22M
♥️🖇
#جزء۷قرآنڪریم😍🌱
تندخوانےوترتیل📖
قـارے: #استاد_معتز_آقایـے🎤
مدتزماݧ←۳۴دقیقہ
•^بهنیابٺاز👇
←شهیدقدرتاللہرحمانے♥️
←حضرتموسی💜
#قبولباشہ🌱
══@karbala_h══
╚══๑♥️⃝⃖⸙ᬼ ᬼ⃝⃖♥️๑══╝
『 اَلحُسِـٰین🇵🇸』
#پارتپنجم📒😍🌱
می دانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب بود، به کالههای آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شدهاش... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود.
-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه!
اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
-َاه! من نمیتونم خودت درستش کن!
-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
نه سال گذشته با هم مرتب کردند...
و تخت را آن روز و تمام روزهایروی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش ردش گذاشت و عطر تنم دش را به جان کشید...
آنقدر نفس گرفت و
ردش را دید، خواب لبخندش را؛
َ
اشک ریخت که خوابش برد. خواب شنید آهنگ دلنشین صدایش را...
حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطالع داد که به تهران رسیدهاند. قرار شد برای برنامه ریزی های بیشتبه منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهماننوازی و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکدهی افسری
دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گلگاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت...
دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها رادوست نداشت.
-تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حاال مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطالع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟
_مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگیهای اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
_بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم.
#پارت_پنجم💛📒