🌠🌠🌠🌠🌿🌺🌿🌠🌠🌠🌠
🔷 رجب برای منتظران چیزی فراتر از ماه آمرزش و استغفار و آمادگی برای ورود به مهمانی بزرگ خدا در رمضان است.
🔶 رجب که می شود دلهای ما بی تاب و منتظر خروج پرچم هدایتگر یمانی، سردار سپاه امام_زمان است. رجب ماه پُر نشانه و امیدبخشِ نزدیکی ظهور است.
🌠🌠🌠🌠🌿🌺🌿🌠🌠🌠🌠
امام صادق میفرمایند:
وقتی قیام مهدی نزدیک شود در ماه جمادی الاثانی و ده روز از رجب بر مردم بارانی میباردکه خلائق همانند آنرا ندیده باشند( بحارالانوار ج 52 ص 337)
و شیخ مفید در باب این روایت میفرماید : سپس به بیست و چهار باران ختم می شود که زمین را پس از مرگش زنده میکند و برکاتش نمایان می شود ( الارشاد ج 2 ص 370)
🌠🌠🌠🌠🌿🌺🌿🌠🌠🌠🌠
امام صادق می فرمایند:
سفیانی از نشانه های حتمی است که شورش او در ماه رجب خواهد بود و بر نواحی و شهرهای پنجگانه ( دمشق ،حمص،فلسطین ،اردن،قنسرین) نه ماه حکومت میکند و حکومتش حتی یک روزهم بیشتر طول نخواهد کشید. (الغیبه نعمانی ص 202)
🌠🌠🌠🌠🌿🌺🌿🌠🌠🌠🌠
امیرالمومنین فرمودند: ( بحارالانوار خ 52 ص 228)
پس از استقرار فرمانده سپاه سفیانی در بیداء(صحرا) ندایی از آسمان می آید که : ای صحرا این قوم را در کام خود فرو ببر. دشت هم همه ی آنها را می بلعد به جز سه نفر که چهره ی ایشان به پشتشان برگشته نجات پیدا نمی کنند آنها از قبیله ی کلب(kalab ) هستند و در مورد آنها این آیه نازل شده(سوره سبا آیه ی 51)👇
ســـ🌤ـــلام
صبحتون پر از مهربانی خدا💐
انشاءالله درپناه پروردگار🌼🌱
امروزتون بخیر و نیکی☕️☘
حال دلتون خوب💓
وجودتون سبز و سلامت 🌿
زندگیتون غرق درخوشبختی🍏🍂
@shohadaye_montazerghaem
🍁آغاز هفته ای زیبا✨
✨با عطر خوش صلوات🍁
🍁اللّهُمَّصَلِّعَلي ✨
🍂مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد✨
🍁وَعَجِّلفَرَجَهُــم✨
→🌥💛←@B_rang_khodaa
هدایت شده از ملارد / ارنگه / مارليک / انديشه
📚 داستان کوتاه
طنــــاب و خدا
داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود..
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ...
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد...
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند..
کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد...
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ...
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود ..
در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن."
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟"
- نجاتم بده!
- واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟
- البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.
پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند...
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت....
👳 @mollanasreddin 👳