eitaa logo
کشکول حاجی
372 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
88 فایل
مدیر کانال : @kashkolPM ادمین تبادل و انتقادات و پیشنهادات @pahlevanan313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚حضرت امام صادق علیه السلام می فرمایند:💚 🔆 هركس چهل صبح(پیوسته) (دعای) عهد را بخواند: 1️⃣از یاوران قائم ما باشد 2️⃣و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد او را از قبر بیرون آورند 3️⃣و در خدمت آن حضرت باشد 4️⃣و حق تعالی به هركلمه از حسنه او را كرامت فرماید 5️⃣ و هزار گناه از او محو كند. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد را بخوانی،مقدراتت عوض میشود...🍃 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
⭕️ 🔸رسول اكرم (ص): 🔹مهْدىُّ اُمَّتِى الَّذى يَمْلاُ الاَرْضَ قِسْطا وَ عَدْلاً كَما مُلِئَتْ جَوْرا وَ ظُلْما؛ 🔹مهدى امت من كسى است كه هنگام پر شدن زمين از بيداد و ظلم، آن را پر از قسط و عدل خواهد كرد 📚كتاب سليم بن قيس هلالی ج ۲، ص ۹۱۰ 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
😊 سر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم هرگز نمی شود که از این در برانیَم یابن الحسن برای تو بیدار می شوم روزت بخیر ای همه زندگانیَم☺️ 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🌺 صفحه 301 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
20.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥جواد خیابانی: مردم عزیز کشورم ببخشید در ۴۰۰ روز حرف زدن و در ۷ هزار برنامه زنده ۲۰۰ تا اشتباه داشتم من خیلی بی‌سوادم... ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحنه ای زیبا از قدم زدن دو اسب سفید وحشی در مقابل آبشار اسکوگافوس در ایسلند ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏فیلم از طرف محمد پورمحمدی
🔹هفت سال حبس مرحوم آیت الله سید محمد باقر مجتهد سیستانی، پدر آیت الله العظمی حاج سید علی سیستانی، دامت برکاته، در مشهد مقدّس، برای آن که به محضر امام زمان (عج) شرفیاب شود، ختم زیارت عاشورا را چهل جمعه، هر هفته در مسجدی از مساجد شهر آغاز می کند. ایشان می فرمود: «در یکی از جمعه های آخر، ناگهان، شعاع نوری را مشاهده کردم که از خانه ای نزدیک به آن مسجدی که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم، می تابید. حال عجیبی به من دست داد و از جای برخاستم و به دنبال آن نور، به در آن خانه رفتم. خانه کوچک و فقیرانه ای بود که از درون آن، نور عجیبی می تابید. در زدم. وقتی در را باز کردند، مشاهده کردم که حضرت ولی عصر امام زمان (عج)، در یکی از اتاق های آن خانه، تشریف دارند و در آن اتاق، جنازه ای را مشاهده کردم که پارچه ای سفید روی آن کشیده بودند. وقتی که من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم، حضرت، به من فرمودند: «چرا این گونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من به دنبال شما بیایم.» بعد فرمود: «این، بانویی است که در دوره بی حجابی (دوران رضا خان پهلوی)، هفت سال از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند!» 📚 شيفتگان حضرت مهدى، ج ۳، ص ۱۵۸ ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
ادامه رمان میوه بهشتی
یز را بفهمی. وگرنه بای بای. عمو جون من خیلی خسته است و نیاز به استراحت داره. کاری باری؟ _ وای شرمنده...باز من کنجکاو شدم و چیز های دیگه را فراموش کردم. مزاحمتون نمیشم. _ اختیار دارید خانم... خلاصه با تعارفاتی که یاشار و الهه تیکه پاره میکردند از هم جدا شدیم و به سمت خانه راه افتادیم. پشت در که رسیدیم گفتم:یاشار بردیا نمی داند که تو قراره بیای. پس منتظر شوکه شدنش باش. خنده ای کرد و گفت: پس نیفته رو دستمون بمونه؟ _ هیچیش نمیشه. بیا تو! در ساختمان داخلی را که باز کردم صدای اویزی که پشت در نصب بود بلند شد. و بعد از ان صدای بردیا که معلوم بود داخل اشپزخانه است: قربون ابجیم برم که تا گفتم تنهام دلش نیامد بره خونه دوستش و امد پیش داداشیش. _ بردیا انجا چیکار می کنی؟ _ دارم میز را میچینم. به خدا دلم برات شده بود که میای و از اون دوست تپلت دست میکشی. _ بردیا جان حالا که داری میز را میچینی لطفا 3 تا بشقاب بگذار... بردیا به خیال اینکه سوتی داده و الهه با من است به سرعت از اشپزخانه پرید بیرون. که البته نزدیک بود با کله بخورد زمین. اما همین که یاشار را دید اول با تعجب و بعد با دقت شروع به براندازش کرد. اروم اروم جلو امد و زمزمه کرد :یاشار... یاشار با لبخند به سمتش رفت و خواست اورا در اغوش بگیرد ولی بردیا دو قدم پشت هم به عقب برداشت. یاشار خشکش زد. نه تنها یاشار..بلکه من هم باور نمی کردم این بردیاست که این کارو میکنه. از بردیا بعید بود. اون تنها یکسال از یاشار کوچیک تر بود و از بچگیش با یاشار بزرگ شده بود و اون را مثل برادرش می دانست. پس اینکاراش چه معنی میداد؟ یاشار _ چیه؟ نمیشناسی؟ یا تو گوشت خوانده شده که نشناسی؟ منم...یاشار. عموت...همبازیت...برادرت...هم خونت. یادت رفته؟ _ یادم نرفته. هیچ چیز را یادم نرفته.. _ پس چرا عقب میکشی پسر؟ _ بازم به خاطر اینکه هیچ چیز را یادم نرفته. _ نمی فهمم چی میگی؟ _ راست میگی.نباید هم بفهمی...چون نبودی. ولی من خوب یادم میاد...وقتی را یادم میاد که شبها بلند می شدم تا اب بخورم و مادرم را میدیدم که از غم دوریت داره اشک میریزه ... پدرم را یادم میاد که تا چند وقت مریض بود و دلش برای برادرش که ترکش کرده بود پر میزد. خواهرمو یادم میاد که به خاطر عموش که ترکشون کرده بود اشک میریخت و با باباش حرف نمیزد. خودم و یادم میاد که هروقت چشمم به تختت که گوشه ی اتاقم خاک می خورد بغضم می گرفت...این ها را یادم میاد اقای یاشار بردباری. یاشار فاصلشون را به سرعت طی کرد و بردیا را در اغوش گرفت. بردیا هم دیگه حرف هایش را زده بود و با ارامش سر بر شانه ی دوست...برادر...و عموش گذاشت. *** _ اجی جونم پاشو زنگ بزن از بیرون غذا بیاورند. انقدر حرف زدیم یادمون رفت به این شیکمو باید شام هم بدیم. _ تو هنوز عادته که به من بیچاره بگی شیکمو؟ _ مگه دروغ میگم؟ هنوز یادم نرفته که انقدر روی غذا حساس بودی که سرمیز که بودیم اولین بشقابی که مامان می کشید برای تو بود. فکر می کردی غذاها تمام میشه و برای تو هیچی نمی ماند. یاشار مشتی حواله ی بازوی بردیا کرد و گفت: حسودی...جون به جونت کنند حسودی. ان موقع ها هم یادم نمیره که چپ چپ به دنیا جون نگاه می کردی که چرا اول برای من می کشید. _ بس کنید بابا...یاد بچگی هاتون افتادید؟ بالاخره زنگ بزنم یا نه؟ یاشار _ پس چی؟ من گشنگی نمی کشما. بردیا _ بیا...بعد میگه من شیکمو نیستم. به سمت گوشی روی میز رفتم و شماره را گرفتم.داشتم سفارش میدادم که چشمم به گوشیم که روی میز کناری بود خورد. همان لحظه برایم اس ام اس اومد. برداشتم و نگاه کردم. 4 تا اس داشتم و یک میسکال. میسکال و یکی از اس ها از طرف ساناز بود. یک اس ام اس هم از طرف الهه بود که نوشته بود حالمو به وقتش می گیرد. اما دوتا اس ام اس اخر از طرف همان شماره ی ناشناس بود.اولیش را باز کردم. _khanoomi delam barat tang shode. Midooni chand vaghte nadidamet؟ دومین اس ام اس را که از همان شماره امده بود را باز کردم. _ey bi ensaf. Jane azizet movazebe khodet bash. مخم هنگ کرده بود. این دیگه کیه؟باید میفهمیدم...شماره اش را گرفتم. دوتا بوق خورد و قطع کرد. هرچی می گرفتمش ریجکت میکرد.دیگه قاطی کرده بودم. یک بار دیگه هم گرفتم...ولی نخیر...حس جواب دادنش نمیومد. براش زدم:u? زد:ye dust. _ man in dust ra mishnasam? _ kheyli khoob. _ ok…pas labod to ham man ro kheyli khoob mishnasi..na? _ albate azizam. _ pas kheyli ham khoob midooni ke age faz o nolamo ghati konam bad mibini. _ midoonam _ pas mesle adam begu ki hasti?! _ be ghole khodet man fereshtam..pas dalili nadare ke mesle adam begam ki hastam. دیگه داشتم قاط می زدم. اخه این کی بود که حتی تیکه کلام من را هم می دانست.دوباره شماره اش را گرفتم. ولی فایده نداشت. بیشتر حسم می گفت چون بر
نمیدارد دختره.وگرنه چه دلیلی داشت که برندارد؟!لابد یکی از بچه های قدیمه که دارد سر به سرم میگذارد. دیگه داشتم قاط می زدم. اخه این کی بود که حتی تیکه کلام من را هم می دانست.دوباره شماره اش را گرفتم. ولی فایده نداشت. بیشتر حسم می گفت چون بر نمیدارد دختره.وگرنه چه دلیلی داشت که برندارد؟!لابد یکی از بچه های قدیمه که دارد سر به سرم میگذارد. _ چی شد؟ پس چرا اینجا نشستی؟ _ زنگ زدم قرار شد بیاورند. دستم را به دسته ی مبل تکیه دادم و بلند شدم. داشتم به سمت پله ها می رفتم که صدای بردیا متوقفم کرد. _ وایسا ببینم. _ جانم؟ _ چی شده باران؟ نمیدونستم جریان شماره و اس ام اس ها را به بردیا بگم یا نه. ترجیح می دادم حالا که یاشار امده از او کمک بگیرم تا بردیا. _ چیزی نشده داداشی. خسته ام. همین. _ خب برو استراحت کن. شام امد صدات می کنم بیای. _ ممنونم...بابت همه چیز. لبخندی زد و با خیال راحت به طرف یاشار که با کنترل tv درگیر بود رفت. دوباره صدای sms ام امد. و باز هم از طرف ناشناس. بدون فکر سریع پاکش کردم. از بچگی هم از اینکه مغزم درگیر موضوع های اعصاب خرد کن باشه متنفر بودم.شماره ی ساناز را گرفتم تا بببینم هی گفته بود کارم دارد چی کارم دارد. یک بوق...دو بوق...سه بوق...نه مثل اینکه امروز هیشکی من را ادم حساب نمی کند. به هرکی زنگ میزنم جواب نمیده. نه بابا مثل اینکه این یکی ادم حسابم کرد. _ سلام دختر عمه ی بی معرفت خودم. _ علیک سلام ساناز خانم...چطوری بانو؟ _ زبان نریز..دیگه حنات پیش من رنگی نداره. _ حنا هم بود حناهای قدیم.. _ بی نمک...خوبی؟ چه خبرا؟ _ سلامتی...خبری نیست. تو چه خبر؟ _ خبرای دست اول. مثل همیشه که تا فضولیم گل می کرد پاهایم را جمع می کردم و چهار زانو و سیخ میشستم نشستم و گوشیم را بیشتر به گوشم فشار دادم و گفتم: واقعا؟ _ میگم باران این سریال ساختمان پزشکان را می بینی؟ _ اره...چطور مگه؟ _ اخه واقعا گفتنت مثل این خانم شیرزاد بود. _ واقعا؟ _ اره واقعا. _ باز تو من را به حرف گرفتی؟ خبرات را بگو الان بردیا صدام می کند. _ اخه جا قحط بود تو پاشدی رفتی ور دل داداش جونت؟ _ چقدر حرف میزنی...خبرات را بگو شرتو کم کن. _ دیروز رفتم خانه عمه اینا. _ خانه عمه اینا چیه دیگه..بابای بنده خدای من پول آن خانه رو داده انوقت خانه عمته؟ _ خودت نمیذاری حرف بزنم دیگه. _ خب...بقیش. _ رسیده بودم سر کوچه که دیدم یک اقای قد بلند که از پشت خیلی شبیه بردیاست از خانه امد بیرون. فهمیدم که یاشار را دیده.به خیال خودش چه خبر نابی هم دارد. _خب... _ خب به جمالت. وقتی رسیدم بهش دیدم این که یاشاره..باورت میشه؟ یاشار برگشته. ولی عمه بهم سپرد که جلو عمو ارش سوتی ندم. _ همین؟ _ اره دیگه...خوشحال نشدی عموت برگشته؟ _ دیوونه الان یاشار اینجاست. _ واقعا؟ _ بله خانم شیرزاد. واقعا. خنده ای کرد و با عشوه ی مسخره ای گفت: حالا که این خبر تاریخ انقضاش گذشته بود خبر دوم را به اطلاع عموم میرسانیم. _ من یک نفرم...عموم کجا بود؟ _ اخه عزیزم اگه تو یک چیزی را بفهمی انگار عموم فهمیدند. خبرگذارید در حد BBC است. _ حوصله کل کل با تو فنچولک و دیگه ندارم. بگو خسته ام کردی. _ فعلا که این فنچولک پنج شنبه خواستگار داره... _ نه؟؟؟ _ اره... _ حالا کی هست؟ _ پسر شریک بابا... _ یا خدا ؟! همان پسر جوش جوشیه که تو جشن تولدت زد همه ی ابمیوه ها را ریخت؟ قهقه ای زد و گفت: خودشه... با این تفاوت که الان ندیدیش که چقدر عالی شده.باورت نمیشه چقدر عالیه. تا این حرف و زد احساس کردم تمام بدنم در حال کهیر زدن است. انقدر این جمله را از صبح شنیده بودم که بهش الرژی پیدا کرده بودم. _ چرا چرا...ساناز باورم میشه. به خدا باورم میشه. اصلا جدیدا همه ی پسرا نمی دانم چرا همه عالی شدن...به نظرت اینطور نیست؟ _ خوبی تو؟ چی میگی برای خودت؟! _ هیچی بابا...بردیا داره صدام میکنه. کاری نداری؟ _ نه ...قربانت. بای _ سلام برسون. خداحافظ. پس ساناز هم پر شد. لبخندی زدم و به سمت پایین راه افتادم. من...یاشار بود. عزیزم...باورم نمی شد. زبونم از کار افتاده بود و هیچی نمی توانستم بگم...