فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عبدالباری عطوان:برخی از کشورهای عربی از ترس ایران درحال ذلیل کردن خود هستند.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بایدن در توضیح اظهارات خود درباره پوتین گفت: آمریکا سیاست تغییر رهبری فدراسیون روسیه را ندارد.
🔹رئیس جمهور آمریکا تصریح کرد که سخنان وی در مورد ولادیمیر پوتین رئیس جمهور روسیه تغییری در موضع سیاسی آمریکا نیست، بلکه بیانگر خشم شخصی است.
🔸بایدن گفت که برایش اهمیتی ندارد که روسیه به اظهاراتش در مورد تغییر قدرت در فدراسیون روسیه چه واکنشی نشان خواهد داد.
🔹وی گفت که اظهارات وی در مورد پوتین تعامل دیپلماتیک را پیچیده نخواهد کرد و منجر به تشدید تنش در اطراف اوکراین نخواهد شد.
🔸رئیس جمهور آمریکا در مورد احتمال دیدار با پوتین خاطرنشان کرد که این بستگی به این دارد که رهبر روسیه در مورد چه چیزی بخواهد صحبت کند.
🔹 بایدن خاطرنشان کرد که استفاده احتمالی روسیه از تسلیحات شیمیایی در اوکراین منجر به واکنش قابل توجهی از سوی ایالات متحده خواهد شد.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کارشناس شبکه اردنی:مساله اینجاست که اسرائیل نمیخواهد قدرت منطقهای همچون ایران را به عنوان رقیب تحمل کند.
🇮🇷 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔻رسانه های صهیونیستی: در غرب بر این باورند که اظهارات جدید بایدن در مورد پوتین می تواند جدی ترین گاف لفظی در کارنامه یک رئیس جمهور آمریکا باشد
🔹️ علاوه بر آن، پرسشها در مورد سلامت روان و استقامت او در این رسانه ها مطرح شده.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️لحظه اصابت پهپادهای انتحاری انصارالله یمن به مخازن آرامکو
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
بایدن: جنگ روسیه علیه اوکراین تهدیدی برای اروپاست
رئیس جمهور آمریکا در دیدار با نخست وزیر سنگاپور:
▪️جنگ روسیه علیه اوکراین، تهدیدی برای اروپا و دو منطقه اقیانوس هند و آرام به شمار میآید.
🇮🇷 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔴عزل مسئول خاطی بندر امام
🔹وزیر اقتصاد: مسئول خاطی که ضربالاجل ما برای ترخیص کالای اساسی رسوبکرده در انبار بندر امام را رعایت نکرد، امروز عزل شد.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔻استعفای یکی دیگر از اعضای تیم مذاکره کنندگان آمریکایی در وین
🔹️دن شاپیرو که در دولت اوباما سفیر آمریکا در تل آویو بود، تیم مذاکره کننده آمریکا در مذاکرات وین را بعد از هفت ماه فعالیت ترک کرد.
🔹️وی آخرین نفری است که تا کنون از تیم مذاکره کننده رابرت مالی، نماینده آمریکا در امور ایران استعفا داده است.
🔹️او به دلیل ناامیدی و اختلاف درباره سیاست دولت بایدن در قبال ایران از سمت خود کناره گیری کرده است.
🔹️پیشتر نیز ریچارد نفیو، معاون رابرت مالی و دو مذاکره کننده دیگر از تیم مذاکره کنندگان آمریکا کناره گیری کرده بودند.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🌼بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍️امام علی علیه السلام: به خاطر عیبهایی که در خود میدانی، عیب برادرت را بپوشان.
⏳امروز چهارشنبه
10 فروردین ماه 1401
27 شعبان 1443
30 مارس 2022
🇮🇷 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
اضافه شد. ارش کامیاری.از شانس بد من شد دلباخته ی عشق من.
باورم نمی شد. ارش...برادر ساناز. پسر داییم.
10 دقیقه ای بود که هر دو فقط سکوت کرده بودیم و حرفی نمی زدیم.طاقتم تمام شد و گفتم:
چی کار میخوای بکنی بردیا؟
_ کاری نمی توانم بکنم. چون مطمئنم که ترانه هم اونو دوست داره... فرداشب مراسم خواستگاری ترانه است.
بعد از اتمام حرفش بلند شد و از پله ها بالا رفت. پشت بردیا یاشار وارد اتاق شد و گفت: حرفاش جدیه؟
_ به تو یاد ندادن گوش نایستی؟
_ نچ....مامان جونت یادم نداده.
_ برو بابا تو ام...وقت گیر اوردیا.
_ تو این دختر را می شناسی؟
_ اره...دو هفته اینجا بود..دیدمش.
_ فکر می کنی بردیا رو دوست داره؟
_ مطمئنم...
_ پس چرا بهش نگفتی؟
یهو لامپی بالای سرم روشن شد. باید با ترانه حرف می زدم...ولی نه. می ترسم که باور نکنه. ..بهترین کس تیام است... باید با اون در میان بگذارم.... ولی اخه بردیا رو چی کار کنم؟ ....!
بدون اینکه به یاشار که داشت باهام صحبت می کرد توجه کنم رفتم بالا. هرچی اتاقم را متر می کردم فایده نداشت و به نتیجه ای _ چی می گی تو؟ خوبه تازه از هم جدا شدیم؟!
_ الهه به کمکت نیاز دارم...
_ مگه من کمیته امدادم که کمکت کنم؟ برو بابا توام.
_ جان من مسخره بازی رو بذار کنار...پاشو بیا اینجا. واجبه....
صداش لحن جدی بودن گرفت: باشه...الان میگم حسام من را برسونه.
_ الههئ فقط حسام نیاد تو...جو خیلی خرابه. می ترسم بردیا یه رفتاری بکنه حسام ناراحت بشه.
_ اوکی...می پیچونمش.
_ منتظرم.
گوشی رو قطع کردم و روی تخت دراز شدم.باید یکی کمکم می کرد. مخم انقدر هنگ بود که قادر به تصمیم گیری نبودم. دوباره گوشیمو برداشتم و به مامان زنگ زدم.
تا گوشی رو برداشت گفت: سلام به دختر گل خودم.
احساس کردم که چقدر نیاز دارم که در اغوشش فرو برم و کمی مثل قبلنا خودمو برایش لوس کنم...
_ سلام مامانم...خوبی؟
_ فدات بشم مادر جان...تو چطوری؟ خوب رفتی و حاجی حاجی مکه ها.
_ این چه حرفیه اخه می زنی مامان؟! نمی دونی که چقدر دلم براتون تنگ شده.
_ بارانم چرا صدات گرفته؟
_ وا؟! مامانم کجا صدام گرفته؟
_ من اگر دخترم و نشناسم به درد لای جرز دیوار می خورم. می گم چی شده؟
ایش...یکی نیست بگه اخه مگه مرض داری الان که حالت اینجوریه زنگ می زنی بهش؟!
_ مامانم به خدا هیچی نشده...فقط دلم یکم گرفته و البته دلم برای خونه تنگ شده.
_ عزیزکم ...نمیخوای بگی چرا دلت گرفته؟
_ نمی دونم مامان جونم.( دیگه نمی توانستم از پس سوال های مامان بر بیام.به دروغ متوسل شدم و گفتم):ببخشید مامان جونم باید برم. اخه یاشار داره صدام می کنه.
_ باشه عزیزم. برو مراقب خودت هم باش. سلام به بچه ها برسون.
_ چشم...بابای
_ می بوسمت عزیزم. خداحافظ
گوشی را قطع کردم و دوباره ولو شدم روی تخت.انقدر زل زدم به سقف که چشمام روی هم افتاد.
با تکان شدیدی که بهم وارد شد از خواب پریدم. گیج و منگ دور و اطرافم را نگاه کردم که دیدم الهه نشسته و بهم زل زده.وقتی نگاه خیره ام را به خودش دید گفت:
به من گفتی بیام که چرت زدنت رو نگاه کنم؟؟ ده دقیقه است اومدم ولی سرکار خانم گرفتی خوابیدی.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ببخشید. از بیکاری خوابم برد.حسام هم اومده؟
_ نه خانم خانما...نیومده. حالا کارت رو بگو که کلی کار توی خانه دارم و اومدم ور دل شما نشسستم.
_ مسئله مربوط میشه به بردیا.
_ چی شده؟!
شروع کردم و از صحبت های ترانه تا حرفای بردیا را برایش گفتم. اونم در سکوت فقط گوش می داد. وقتی حرفم تمام شد گفت:
حالا من چیکار باید بکنم.
_ تو باید بهم کمک کنی و بگی که چی کار کنم.
_ مگه تو قراره کاری کنی؟
_ یعنی می گی بشینم و ببینم که بردیا نابود میشه؟
_ مگه نمی گی که ترانه بردیا رو دوست داره؟!
_ خب اره.
_پس اگر دوستش داشته باشه به ارش جواب رد میده.
_ اگه نده چی؟
_در این صورت همان بهتر که بهم نرسن. چون کسی به همین راحتی از عشقش بگذره دیگه عاشق نیست و به درد زندگی هم نمی خوره.
_ الهه مشکل اینجاست که ترانه توی یک شکیه که فکر می کنه بردیا اصلا دوسش نداره. برای همینم من احتمال میدم که همچین اشتباهی بکنه.
_ من میگم از حرفای بردیا فعلا چیزی به ترانه نگو. از حرفای ترانه هم به بردیا چیزی نگو. بهتره بذاری خودشون به این باور برسن که باید یه اقدامی چیزی بکنن.
_ اما فرداشب چی؟
_ تو از قرار فردا شب مطمئنی؟
_ اره....یعنی راستش نمی دانم. بردیا گفت.
_ میتونی از مامانت ته توشو در بیاری؟
_ زنگ زدم به مامانم ولی حرفی نزد. اگه در جریان بود حتما به من می گفت. ولی می توانم از ساناز بپرسم.
_ ساناز کیه دیگه؟
_ دختر داییمه دیگه. خواهر ارش.
_ د خب بزنگ دیگه ... تو هم شوتی ها.
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ساناز...بعد از چند تا بوق بالاخره برداشت.
_ سلام سانازی...خوبی؟ بارانم.
_ سلام...چی شده این وقت شب یادی از ما کردی؟
_ سان
از یه چیزی شنیدم میخواستم از صحتش مطمئن بشم.
_ چی؟
_ فرداشب خواستگاری ارشه؟
با تعجب گفت: فردا شب؟! وا نه؟!
الهه که داشت به حرف هایم گوش می کرد یهو مثل بزغاله پرید و گوشی رو از دست من گرفت و همان طور که روی ایفون بود گفت:
سلام ساناز خانم،خوب هستین؟
ساناز بیچاره که هنگ کرده بود با تعجب گفت: ممنونم...ببخشید شمااا؟
_ من الهه دوست باران هستم...ساناز جون شما مطمئن هستید؟
_ الهه جون مگه میشه مطئن نباشم؟ مثلا اگه برادر شما بخواد بره خواستگاری شما در جریان قرار نمی گیرین؟ بعدشم برادر من تازه 22 سال داره و فقط دانشجوئه. زن می خواد چیکار؟
الهه بدون اینکه حتی گوشی رو فاصله بده شروع کرد به حرف زدن: خب باران راست میگه دیگه...تو هم خلی ها...از تو خل تر هم اون داداشته که این حرفارو زده و باور کرده و حالا هم نشسته کنج اون اتاقش زانوی غم بغل گرفته.
ساناز_ جریان چیه بچه ها؟ چرا باید بردیا زانوی غم بغل بگیره؟ اصلا این چیزا چیه که شما ها می گین؟
خودم_ هیچی بابا...ساناز این الهه یه چیزی گفت حالا.
_ من گوشام مخملیه باران؟ بهت می گم جریان چیه؟! دارم از فضولی می میرم دیوونه.
دستمو بلند کردم و تاپ کوبوندم روی سر الهه که این مصیبت را هم اضافه کرد. چون می دانستم اگه ساناز سوتی ای بگیره تا اخر جریان را نفهمه ول کن نیست و بی خیال نمیشه و هم چنین دهنش هم قرصه جریان را برایش تعریف کردم.وقتی حرف هایم تمام شد گفت:
باران یه چیزی می گم بین خودمون باشه. خب؟
_ بگو...قول میدم.
_ باران الان روی پخشه؟
_ اره..الهه هم اینجاست.
_ الهه جون پس حالا که شما هستین باید بگم که این جریان بین سه نفریمون بمونه. قول بدین.
الهه با حرکات لبش گفت: این دختر داییتم چایی نخورده پسر خاله میشه ها.
توجهی بهش نکردم و گفتم: ساناز قول می دیم. بگو دیگه.
_ ارش اصلا ترانه رو دوست نداره. ارش الان دوسال هست که با شیما دوسته.
مغزم پوکید. چه اتفاقاتی دور برمون می افتاد و من بی خبر بودم. شیما تنها نوه خاله ی مامانم بود.باورم نمی شد که اون دختر ساده و مظلوم و اروم با ارش شیطون و مردم ازار دوست باشه.
_ ساناز اون که تازه امسال سوم دبیرستانه. چجوری دوساله باهم دوستن؟!
_ دوستن دیگه...به ما چه. مهم اینه که ارش جونش رو برای شیما میده. خدایی شیما هم خیلی دوسش داره.
_ بچه بازیه ها...اخه کی از اول دبیرستان با یه پسر که 4 سالم از خودش بزرگتره دوست میشه.
_ باران باز تو سوژه گیر اوردی؟ من اگه اینچیز ها رو هم بهت گفتم برای اینه که این قضیه یکم مشکوکه. برو دنبالش ببین کی به بردی گفته که قراره فردا مراسم خواستگاری باشه.
_ حیف که الان بردیا نیست تا بشنوه دوباره بهش گفتی بردی. وگرنه کلت رو می کند...ولی با حرفت موافقم. همین الان می رم و ازش می پرسم. کاری نداری؟
_ نه....برو بذار یکم استراحت کنم،فقط یادت باشه من رو بی خبر نذاری.
الهه که تا اون لحظه ساکت نشسته بود گفت: چشم ساناز جون...حتماخبرت می کنم. فقط میشه من شمارت رو از باران بگیرم. خدایی خیلی باهات حال کردم.
_ البته عزیزم. این حرفا چیه.
_ ممنونم عزی...
نذاشتم الهه حرفش را ادامه بده و گفتم: بسه دیگه. چقدر حرف می زنین. قطع کنید که می خوام برم و اطلاعات کسب کنم.
بچه ها با هم خداحافظی کردند و بالاخره گوشی رو قطع کردند.
پشت در اتاق بردیا ایستادم و درزدم. بعد از چند لحظه اجازه ی ورودم را صادر کرد.
نمی رسیدم. پشت در اتاق بردیا ایستادم و در زدم. بعد از چند لحظه اجازه ی ورودم را صادر کرد.
در را باز کردم و وارد شدم. روی تختش نشسته بود و به قول الهه زانوی غم بغل گرفته بود.
_ مگه الهه نیومده؟
_ چرا.
_ پس تو اینجا چی کار می کنی؟
_ آمدم یه خبر بهت بدم.
_خب؟
_ ولی شرط داره.
_ نه چیزی بگو نه اینکه شرط بذار. برو بیرون حوصله ات را ندارم.
_ پشیمون میشیا
داد زد و گفت: نمیشم...برو بیروووون
_ خیلو خب بابا. دیوونه.
از اتاق اومدم بیرون و از لای در گفتم : داداشی هرکی گفته فرداشب خواستگاریه شکر خورده. من منبع موسخ دارم. خواستگاری ای در کار نیست.
تا حرفم تمام شد دیدم بین زمین و هوا دارم دست و پا می زنم....دستی به کمرم کشیدم که از درد می سوخت.
_ خلی تو؟
بردیا _ ببخشید باران...من از کجا می دانستم که به در تکیه دادی. از طرفی هم وقتی شنیدم اون حرفو زدی هیجان زده شدم و در و باز کردم. حالا تو را خدا بگو...
لبخند شیطانی ای زدم و گفتم: چی بگم؟
قیافش دیدنی بود. وار رفت. با نا امیدی گفت: شوخی کردی؟
نگاهی بهش کردم..اخی..داداشم توی این چند ساعت چقدر بهم ریخته شده بود. دیگه دلم طاقت نیاورد که اذیتش کنم
_نه بابا،شوخیم کجا بود؟! ولی... بردیا به شرطی همه چیز را برات می گم که سوال من را جواب بدی.
_ بپرس...
_ راست باید بگیا
_ باشه بابا. بگو.
_ کی بهت گفته که فردا شب خواستگاریه؟
_ این سوال چه لزومی داره
_ واجبه!
_ تیام...
مغزم هنگ کرده بود. با