eitaa logo
کشکول
1.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
91 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 آرمان روح‌الله "آرمان" و "روح‌الله" رفتند تا آرمان روح‌الله بماند... 👨🏻‍💻 اثر؛ علی عبادی ❣️ @kashkool
*خدایا ممنونم که عزیزانم را به من برگرداندی* قسمت ششم6️⃣ از اورژانس مرخص شدم. هنوز در دست و پاهایم احساس سِری میکردم. درست نمی‌توانستم حرف بزنم. همه اش در هول و ولا بودم. می رفتم و می آمدم. یکی آمد گفت:« آقای اسلامی! عمل پدرت تمام شده! دارند او را می برند ریکاوری...» _حالش چطور است؟ _خدا را شکر عملش خوب بوده. همان لحظه خدا را هزار مرتبه شکر کردم. مدام در دلم میگفتم:« خدایا ممنونم که عزیزانم را به من برگرداندی!» در این فاصله زمانی، در این مسیری که از کامفیروز آمدم تا لحظه ای که متوجه شدم پدرم، آخرین نفر از اعضای خانواده ام، سالم است به اندازه یک عمر به من سخت گذشت. هم به من هم به خانمم. دل در دلم نبود که به بیمارستان مسلمین بروم و پدر و مادرم را ببینم. از طرفی نگران راستین بودم، هنوز در اتاق عمل بود... پ.ن: تصویر آقای اسلامی راد در حین مصاحبه با حسینیه هنر شیراز ادامه دارد... مصاحبه پویان حسن‌نیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین) تنظیم: خانم ثریا گودرزی ❣️ @kashkool
*نگران نباشید* قسمت هفتم7️⃣ نصف شب بود، راستین را از اتاق عمل آوردند بیرون. همین که دیدمش، دلم ریخت. دیدن پسر دو ساله ام، روی تخت بیمارستان، با این حالش بند بند وجودم را از هم جدا می‌کرد. هر سه تای مان گریه می‌کردیم، من، همسرم و رهام، پسر بزرگترم. کسی توان آرام کردن دیگری را نداشت. رییس بیمارستان‌ و دکتر جراحش، آقای فروغی، آمدند و گفتند:« نگران نباشید! عمل خوبی بود! تا صبح صبر کنید. بهش مسکن داده ایم که بیدار نشود؛ چون درد دارد و درد می کشد...» همین که احساس کردم میتوانم راه بروم، سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان مسلمین. مادرم را آی سی یو نبردند. او را مستقیم آوردند توی بخش. هنوز به هوش نیامده بود، رفتم بالای سرش. همان‌جا ایستادم تا به هوش آمد. بدون هیچ حرف اضافه ای پرسید:« مامان راستین؟ راستین چی شد؟» _خدا را شکر حالش خوب است. نگران نباشید! عمل کرده، از عمل هم آمده بیرون. نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد، گریه می کرد و می‌گفت:« حالش خوب است؟ زنده است؟» _مامان! اصلا به هوش آمده ای که داری از راستین میپرسی؟ نمیتوانست خودش را کنترل کند، همین جور گریه می کرد. سرش را نوازش کردم و کلی قربان صدقه اش رفتم تا بالاخره توانستم آرامش کنم. کمی بعد رفتم سراغ پدرم را گرفتم، بهم گفتند:« دارند پدرتان را از ریکاوری می برند توی آی سی یو.» بدو بدو پله ها را بالا رفتم و رسیدم به آی سی یو. طبقه بالا بود. داخل رفتم و پدرم را از دور دیدم. به هوش آمده بود، همین که من را دید، گفت:« بابا راستین...؟» _بابا جان! حالش خوب است، نگران نباشید... ادامه دارد... مصاحبه پویان حسن‌نیا با احسان اسلامی راد (پدر راستین) تنظیم: خانم ثریا گودرزی ❣️ @kashkool
*ما حرم را بلد نبودیم* از زبان پدر بزرگ راستین بشنوید ... قسمت هشتم8️⃣ شصت سال از عمرم رفته است و هر زمان می‌خواستم شیراز بیایم، یک مشکلی پیش می آمد و نمی‌شد. تا این که تصمیم گرفتیم با پسرم به شیراز بیاییم. قبل از سفر در دلم به امام رضا (ع) گفتم:« می‌خواهم بروم پابوس برادرت، اجازه می‌دهی؟» چهارشنبه نیمه شب رسیدیم شیراز. استراحت کردیم و ظهر حدود ساعت یازده رفتیم حرم. من بودم و خانمم و نوه دو ساله‌ام، راستین. نماز ظهرمان را خواندیم. بعد رفتیم مهمان‌سرایی همان حوالی و ناهار خوردیم. برگشتیم حرم و من با نوه‌ام بازی می‌کردم. راستین با من خیلی جفت و جور است و کلا با من خیلی می‌جوشد. دستش را گرفتم و رفتیم کنار ضریح. من را صدا کرد:« بابایی! بابایی! من را بلند کن.» بغلش کردم. سر و صورتش را به ضریح می‌زد و بوس می‌کرد. غروب بود. توی حیاط نشسته بودیم. هوا تاریک شده بود و صدای اذان در صحن می‌پیچید. تجدید وضو کردیم و رفتیم سمت ضریح. زیارت کردیم. راستین پیش خانمم بود، سمت خانم‌ها. من هم سمت آقایان بودم. از درب سمت ضریح وارد شبستان شدیم. نوه‌ام دوید سمت مهر ها و چند مهر برداشت و با آن ها بازی می‌کرد. خانمم گفت:« راستین پیش شما می‌ماند یا پیش من؟» _اینجا دارد بازی می‌کند، بگذار پیش من بماند. خانمم رفت برای نماز. خادمی در بلندگو اقامه می‌گفت. راستین را صدا کردم و گفتم:« بریم بابا! بریم صف نماز جماعت.» یواش یواش می‌پرید و بازی بازی سمت من می‌آمد. ناگهان دیدم یک خانمی دارد جیغ می‌زند. کنار درب بالای شبستان ایستاده بود و پشت سر هم جیغ می‌زد. صدای تیراندازی آمد. من فکر کردم صدای خرابکاری اغتشاشگران است. اصلا همچین چیزی به ذهنم هم نمی‌رسید که کسی بیاید در حرم امن الهی تیراندازی کند. ناگهان خادم ها فریاد زدند:« فرار کنید!!» خانمم برگشت سمت من، کنار درب سمت ضریح. ما حرم را بلد نبودیم. نمی‌دانستیم چی به چی ست و باید از کجا فرار کنیم.ترسیده بودیم. فقط میخواستیم فرار کنیم. خانمم داشت از سمت خانم‌ها به طرف ضریح می‌رفت که صدایش کردم:« نمی‌خواهد از آن طرف بروی. بیا با هم برویم.» نوه‌ام را بغل کردم و با هم از سمت آقایان رفتیم به طرف ضریح. می‌خواستیم از آن سمت برویم بیرون. نمی‌دانستیم درب شبستان را که بستند؛ این نامرد دور می‌زند و می‌آید سمت ضریح ... ادامه دارد... مصاحبه پویان حسن‌نیا با آقای حسن اسلامی راد تنظیم: خانم ثریا گودرزی ❣️ @kashkool
*یا شاهچراغ! ما مهمان شما بودیم!* قسمت نهم9️⃣ درب شبستان را که به رویش بستند، این نامرد سریع دور زد و از در ضریح، آمد داخل. درب سمت ایوان قدیم. اسلحه اش را گرفته بود دستش و هر کس سر راهش بود را می زد. یک لحظه دیدمش، هیکل بلند و قیافه وحشتناکی داشت. ما گیر افتاده بودیم. دیگر چاره ای نداشتیم. گفتیم:« خدایا! چه کارکنیم؟» یک کولر گازی قدی نزدیک ضریح بود، در یک فضای اتاقک مانند کوچکی. حدودا ۲۰ یا ۲۵ نفر بودیم و رفتیم آن جا جمع شدیم و پناه گرفتیم. گفتیم شاید که ما را نبیند. اول هم ما را ندید، چون از پشت آمد. بعد که صدای جیغ زن و بچه ها را شنید برگشت. آمد سراغ ما و همه را یکی یکی می‌زد. من راستین را بغل کرده بودم، خودم جلویش ایستاده بودم که تیر نخورد. خانمم هم سمت چپم ایستاده بود که راستین از بغل تیر نخورد. یک لحظه دیدم بالای سرم ایستاده، پوکه گلوله هایش دقیقا می افتاد کنار پایم. خیلی به ما نزدیک بود. از دو سه متری شلیک میکرد. اصلا نیازی به نشانه گیری نداشت، اینقدر نزدیک بود که به راحتی همه را می زد و می کشت. تک تیر می‌زد. همه را یکی یکی کشت. می رفت و گشت می‌زد. دوباره می آمد نگاه می‌کرد. هر کسی که کمی جان داشت را تیر خلاصی می‌زد. هر نفر را دو سه تا تیر می‌زد. میخواست آمار کشته ها برود بالا. یک تیر زد توی قفسه سینه ام. دست زدم دیدم خون همین جور دارد میزند بیرون. تمام لباس هایم پر از خون شد. ناگهان صدای جیغ خانمم رفت هوا. نگاه کردم دیدم پایش تیر خورده است. در دلم گفتم:«عیبی ندارد. باز هم خدا را شکر. فقط نوه ام تیر نخورد.» فقط در فکر این بودم که باید مراقب راستین باشم. . دست راستین توی گردنم بود. سرش را محکم در سینه ام گرفته بودم که یک موقع تیر نخورد. یک لحظه دیدم این حرام لقمه آمد و یک تیر زد به پهلوی نوه ام. از شکمش، از روده هایش زد بیرون. آن موقع دیگر انگار همه چیز روی سرم خراب شد. راستین دهانش باز مانده بود.رنگ لب هایش پریده بود. حالت تهوع بهش دست داد. حالش بهم خورد. ترسیده بود، هیچ چیزی نمی گفت،هیچی. گریه هم نمی‌کرد. فقط همین جوری نگاه می‌کرد. بی وجدان رفت و برگشت و دوباره یک تیر دیگر زد توی پایم. یکهو دیدم پایم داغ شد. گفتم ما دیگر کارمان تمام شده است. اشهدم را گفتم. با گریه به خانمم گفتم:« من قلبم تیر خورده، من میمیرم. تو فقط مواظب راستین باش! این بچه را فقط زنده به پدر و مادرش تحویل بده.» از درگاه خدا داشتم ناامید میشدم. نفسم بالا نمی آمد. به سختی نفس می‌کشیدم. داشتم خِسِّه میکردم. یک لحظه برگشتم سمت راستم، یک نیم نگاه به ضریح شاهچراغ کردم و با بغض گفتم:« یا شاهچراغ! ما مهمان شما بودیم! این رسم مهمان پذیری نیست!» یکهو انگار معجزه شد. دیگر صدای تیراندازی نیامد. نیروهای خودی رسیدند... مصاحبه پویان حسن‌نیا با آقای حسن اسلامی راد (پدربزرگ راستین) تنظیم: خانم ثریا گودرزی ❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آفرین مغازه دار باهوش از فروش اسپری رنگ به چند دختر نوجوان امتناع کرد و گفت: به زیر ۳۰سال اسپری رنگ نمی‌فروشم. حرکت خیرخواهانه این فروشنده برای نجات دختران از دام رسانه‌های معاند را ببینید. ❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬آیا خوانندگی زن جایز است؟ 🔹دڪتر رفیعی ❣️ @kashkool
جانِ شیعه اهل سنت حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام‌هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: _این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله می‌رسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی! موبایل خیس و از هم پاشیده‌ام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: _اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود! با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: _حالت بهتر نشده؟ قرص را از دستم گرفت و گفت: _چرا مادر جون، بهترم! سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: _موبایلت چرا شکسته؟ خندیدم و گفتم: _نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد! و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: _تقصیر این آقای عادلیه. من نمی‌دونم این وقت روز خونه چی کار می‌کنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم! از لحن کودکانه‌ام، مادر خنده‌اش گرفت و گفت: _خُب مادرجون جن که ندیدی! خودم هم خندیدم و گفتم: _جن ندیدم، ولی فکر نمی‌کردم یهو در رو باز کنه! مادر لیوان آب را روی میز شیشه‌ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: _مثل اینکه شیفتش تغییر می‌کنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد. و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: _الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن. این حرف مادر که نشانه‌ای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه‌ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه‌ای که خم شده بود و احساس می‌کردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه‌ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه‌ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر می‌گیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی‌اش پُر ستاره‌تر می‌شد! ماهی‌ها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می‌آید و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه‌فروشی شود. مادر به خاطر میهمان‌ها هم که شده، برخاسته و سعی می‌کرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوه‌ها را شسته و در ظرف بلور پایه‌دار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پُر از شور و انرژی‌شان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید: _ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟ عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت می‌کشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: _داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم. و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. ادامه دارد... ❣️ @kashkool
🌷 راه شهدا ؛ کلام شهدا ❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸آخرین عکس یادگاری شهیدان زینال زاده و رضازاده در مراسم تشییع شهید حسن براتی، ۲۵ آبان ۱۴۰۱(یک روز قبل از شهادت) 🔻گفته بودند عکس حجله‌ای برای شهادتمان بگیرید... ❣ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ آمارگیری جالب از وضع حجاب در خیابان های تهران! ❣ @kashkool
بسم الله العزیز المقتدر *🔴دلیل عقلی مماشات* 🔸در دو روز اخیر تعداد بسیار زیادی از مخاطبین از ما پرسیده‌اند که با توجه به افزایش حجم خشونت از طرف اغتشاشگران پس چرا نظام برخورد نکرده و استراتژی‌اش " شهید می‌دهیم ولی کشته نه" است؟! 🔸برای پاسخ به این سوال باید استدلال تصمیم‌سازان و تصمیم‌گیران را درک کرد: طبق کلان پروژه حریف، آنها هدفی جز جنگ داخلی و سوریه‌سازی ایران ندارند. طبعا رسیدن به این نقطه، صرفا با یک کشته و دو کشته و اعتراض خیابانی حاصل نمی‌شود. بنابراین باید بکشند، وقتی کشتند ما تحریک شده و با گلوله جنگی شلیک می‌کنیم در اینجا آنها با دو بازوی رسانه‌ای و ظرفیت‌های تروریستی به بهانه انتقام کشته‌های قبلی، می‌کشند و مجددا ما می‌کشیم و آنها مجددا می‌کشند. 🔸 این همان طرح باشگاه چرچیلی است که یکبار به آن اشاره کردیم. در اینجا یک چرخه نامتناهی از خشونت و زدوخورد و کشتن شکل می‌گیرد که سرنوشتی جز جنگ داخلی ندارد شاهد مدعا، حجم تولید نفرتی است که از روز گذشته تا به امروز برای کودکی که خودشان کشته‌اند می‌کنند! 📌حال اصلی‌ترین سوال این است؛ راهکار چیست؟ آیا باید دست روی دست گذاشت تا همه نیروهای حافظ امنیت به شهادت برسند تا جنگ داخلی رخ ندهد؟ 🔸در پاسخ باید گفت که نظام از همان ابتدا که این راهبرد دشمن یعنی کشته‌سازی حداکثری در دنیای واقعی و مجازی به صورت موردی و تولید چرخه خشونت و نفرت آغاز شد را فهمید این پروتکل را به وسیله گروه‌بندی معترضین تعیین کرد: ۱. لیدرها و گروهکی‌ها: تک‌زنی در صحنه، انهدام خانه تیمی مسلحانه و بازداشت لیدرها شبانه توسط واجا و اطلاعات سپاه. ۲. نوجوانان و جوانان هیجانی: بازداشت ۲۴ ساعته، آزاد کردن، این افراد رفته و به دوستان خود بگویند قضیه جدی است و به خیابان نیایید. شنبه، ۱۶ مهر، آزادی‌ها مجددا وارد شدند، مصوبه شاک این شد تا زمان محاکمه حق آزادی کسی وجود ندارد. 🔸بعد از وقایع چهارشنبه، ۴ آبان و حادثه شاهچراغ، چتر پوششی گسترش یافت. اینبار حجم بازداشتی‌ها افزایش یافت، علنی و در لحظه شد، رصد پهپادی و پوشش رسانه‌ای افزایش یافت و علاوه بر لیدرها، شعارنویسان و افرادی که اقدامات هنجارشکن انجام دادند وارد لیست بازداشتی‌ها شدند. 🔸این موج مجددا خوابید تا اینکه دوباره در سه روز اخیر شاهد افزایش موج خشونت بودیم. نکته مهم این است که آنها دقیقا وقتی همراهی مردمی نبینند دست به اقدامات مسلحانه و تروریستی می‌زنند تا به زعم خود، افراد خاکستری و کسانی که وارد کار نشده، ترسشان ریخته شده و وارد عرصه شوند. اما در واقع اگر اعتراضات تبدیل به تروریسم مطلق شود، در نقطه عکس آن، مردم بیشتر همراهی نمی‌کنند از همین رو آنها اخیرا کشته‌های اقدامات خود را کشته توسط نظام معرفی می‌کنند( کیان پیرفلک). 🔸در مرحله قضایی نیز آنها پروژه اعدام‌سازی را با محوریت اکانت توییتری پروانه سلحشوری کلید زده‌اند، بدین شکل که با خبرسازی جعلی، خودشان حکم داده و افراد را به اعدام محکوم می‌کنند!!! اگر هم حکم اعدام صادر شد فاز بعدی یعنی فشار سنگین آغاز می‌شود. هدف این پروژه، افزایش هزینه برخورد قضایی با آشوب گران با هدف حفظ ظرفیت بالقوه جنین ناقص‌الخلقه‌شان است. 🔸باید دید تدابیر جدید نظام در این خصوص چیست؟ البته از نظر ما موثرترین راه، هدف قراردادن عقبه کار است. برخی شروع کرده‌اند و صرفا به دو یا سه نفر از مقامات امنیتی کشور فحاشی می‌کنند. این افراد از بسیاری مسائل خبر ندارند که اگر داشتند چنین صحبت‌هایی نمی‌کردند. توصیه ما به این دوستان، مراجعه به متن قانون اساسی و صحبت‌های امیر کیومرث حیدری است. اگر مردم ما همین یک نکته را متوجه شوند که برخی مسائل دست یک یا دو نفر نیست بسیاری از معضلات حل می‌شود!
بسم الله النّور 💢 *سناریوهای تکراری و رسیدن به راه‌کنش* (تاکتیکِ) *آخر* ✅ تا این‌جای کار که سناریوها را موبه‌مو مانند سوریه پیش رفته‌اند یعنی: 1⃣ تحریک افکار عمومی به واسطۀ یک داستان ساختگی. 2⃣ به میدان آوردن برخی سلبریتی‌های کم‌سواد و دنیاطلب و بعضی فوتبالیست‌ها و ورزشکارانِ بی‌بصیرت، پول‌پرست و جوگیر شده برای دامن زدن به تحریک‌ها. 3⃣ ایجاد آشوب‌های خیابانی. 4⃣ کشته سازی‌های دروغین. 5⃣ مرعوب کردن نیروهای نظامی و انتظامی. 6⃣ ناامنی روانی برای حامیان مردمی کشور. 7⃣ فعال کردن تجزیه‌طلب‌ها برای از بین بردن تمرکز سیستم حکم‌رانی. 8⃣ ایجاد اعتصابات ساختگی و اجباری با تهدید و ارعاب مردم. ✅ *نتیجه تاکنون*: پس از ناکامی برای جذب اکثریت قاطع مردم و پی بردن به اقلیتِ یک‌هزارمِ درصدیِ خود و نا امیدی از همراهیِ تودۀ مردم، اکنون چند روزی است که مستقیماً و به سبکِ منافقینِ دهۀ ۶٠ وارد نبرد مسلحانه شده‌اند، و به‌وسیلۀ سلاح‌هایی که با پول عربستان و امارات و پشتیبانیِ تسلیحاتیِ آمریکا، انگلیس، فرانسه و آلمان، و اقداماتِ مخربِ بارزانی‌ها از سمت غربِ کشور و داعشی‌ها از سمت شرق کشور به‌دست آورده‌اند، مشغول مسلح کردن عوامل خود هستند. 👈 در این مرحله با توزیع سلاح بین مزدورانِ آگاه و نا آگاه‌شان، کار را به درگیری‌های خیابانی کشانده و آن‌را گسترش خواهند داد!!! 🔹 البته هرچند که این ماجرا ممکن است تا مدتی دیگر ادامه داشته باشد، لکن ورود به فاز مسلحانه و درگیری‌های خیابانی و جنگ و گریز، از نظر صاحب‌نظران سیاسی، نظامی و اجتماعی جهان، مرحلۀ آخر و پایانی و سرانجام این اغتشاشات و خرابکاری‌ها می‌باشد و آخرین تیر ترکش آشوبگران و تجزیه‌طلبان خواهد بود. ✅ *مطمئن باشید که نظام مقدّس جمهوری اسلامی، با قاطعیت در این بخش پیروز خواهد شد و کار فتنه تمام خواهد شد و تا سال‌ها امنیت کشور تأمین خواهد بود.* 🔺 به‌زودی غربی‌ها به این باور خود، که براندازی در کشور بزرگ ایران امکان پذیر نیست، استوار خواهند شد و همه به چشم خود خواهند دید که جمهوری اسلامی هم در برابر براندازی به صورت انقلاب مخملی به سَبکِ جورج سوروس و فرانسیس یوکوهاما ضد ضربه است و هم روشِ تسلیحِ مزدوران و راه انداختن نبردهای مسلحانه و چریکی، به آن کارگر نیست. ✅ ماجرای مداخلۀ نظامی نیز که سال‌هاست از روی میز و کشوهای میز و حتی از فکر و خواب دشمن خارج شده است. 😎 🍃 *نَصْرٌ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ ۗ وَبَشِّرِ ٱلْمُؤْمِنِينَ.* ✌️🇮🇷🇮🇷🇮🇷✌️
این دوتا تحلیل قابل نقد هست اما محترم و قابل تامل👆👆 ❣️ @kashkool
🍃یک زن خوب را نمیشود با طلا و نقره سنجید، ارزش او مافوق آنهاست... 🍃رسول مهربانیها ❣️ @kashkool
50.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند غیر رسمی ۵ 🔹روایتی از دیدار فعالان جهادی و گروه‌های خدمت‌رسانی به مناطق محروم با رهبر انقلاب ❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحنه تمسک رهبر معظم انقلاب به مهر تربت کربلا ❣️ @kashkool
دیگه وقت نمیکنن مراقب خودشون باشن میسپرن دست خدا ❣️ @kashkool
زینب ۱۳ ساله مثل خیلی از بچه‌های امروز به کلاس زبان انگلیسی می‌رود. او تنها دختر چادری آموزشگاه‌شان است. بیش از ۴۰ روز در و دیوارهای آموزشگاه را پر از شعارهای مختلف «مرگ» دیده و طاقتش تمام شده. به تازگی اعتراف کرده که از چند روز قبل با خودش الکل می‌برده و قبل و بعد از کلاس، وقتش را به پاک کردن شعارها می‌گذرانده. البته هر که از پشت سرش رد می‌شده، ناسزایی نثارش می‌کرده که با سکوت زینب ما مواجه می‌شده. بله... دانش‌آموز اصیل و دلاور ما برای اعتقادش هم دیوار پاک می‌کند، هم فحش می‌شنود. اما لب به ناسزا باز نمی‌کند. این بچه‌ها دانش‌آموخته‌ کلاس قهرمانی حاج‌قاسم هستند القصه معلم کلاس زبان به بچه‌ها تکلیف داده که انشایی بنویسند و یک شخصیت بزرگ را معرفی کنند. زینب که انگار ناسزاها به او کارگر نیفتاده، تصمیم می‌گیرد از آرمان بگوید؛ «» او می‌خواهد باز هم در قامت یک انسان فرهیخته و عاقل، اعتقادش را با کلمات بیان کند. مادرش که می‌ترسد در آموزشگاه بلایی سر دخترش بیاورند، مخالفت می‌کند! اما در نهایت راضی می‌شود. زینب می‌نشیند به نوشتن و چه نوشتنی شنیده‌اید؟ آن هم از زبان یک زینب ۱۳ ساله؟ زینب می‌داند نوشتن چنین متنی و خواندنش بین کسانی که فقط شعار «آزادی» می‌دهند یعنی چه. ولی کار خودش را می‌کند. انشایش را سر کلاس می‌خواند و بر خلاف انتظارش، استادش که تفکرات ضدانقلاب دارد در حالی که اشک در چشم‌هایش جمع شده، ایستاده برایش دست می‌زند! چند روز بعد هم انشا به حوزه‌ی حاج‌آقا مجتهدی می‌رسد و حاج‌آقای میرهاشم حسینی از زینب تقدیر میکند. ❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ صحبت‌های معنادار مهران رجبی در هیئت فدائیان حسین علیه‌السلام با حضور کربلایی‌سیدرضا نریمانی پنج‌شنبه ٢۶ آبان ماه ١۴٠١ 🔹‌ ما بچه حزب اللهی هستیم ، خیلی توهین میشنویم میگن کدوم سوراخ موش هستی ،من چند سال دیگه بیشتر زنده نیستم ، من باید جواب چشم های شهید سلیمانی رو بدم ، باید جواب چشمهای ماشاالله لطفی که در بستان کنارم شهید شد رو بدم ... جواب اینا رو کی باید بده ؟ عزت رو خدا میده ... عزت رو فالوور نمیده ، منوتو نمیده ما حق ناامیدی نداریم @madare0120
جانِ شیعه اهل سنت مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: _عطیه جان! به سلامتی خبریه؟ عطیه بی‌آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده‌ای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجان‌زده شدم که بی‌اختیار جیغ کشیدم : _وای عطیه!!! مامان شدی؟!! عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: _هیس! عبدالله میشنوه! مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لب‌هایش می‌خندید که رو به آسمان زمزمه کرد: _الهی شکرت! سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می‌گفت: _مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه! از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه! حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی‌آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: _فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه! سپس چهره‌ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: _محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازک‌تر بهش بگی! انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی‌پاسخ نگذاشت و گفت: _عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره! و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: _خجالت می‌کشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن. لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن: _به سلامتی! شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ادامه دارد... ❣️ @kashkool
🔆 واکنش جالب توجه اساتید و طلاب جهادی مدرسه علمیه معصومیه قم ❣️ @kashkool