eitaa logo
کشکول
1.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اسطوره به اینا میگن ❣ @kashkool
جــان شـیعـه،اهـل سـنت نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می‌رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن‌های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می‌کردند، منظره‌ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می‌شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی‌ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار می‌گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه‌ها با پای برهنه به دنبال توپی می‌دویدند و به هر بهانه‌ای، تنی هم به آب می‌زدند یا خانواده‌هایی که روی نیمکت‌های زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می‌کردند. با گام‌هایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه‌ها را شکافته و پیش می‌رفتیم. بیشتر او می‌گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانش‌آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و ده‌ها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میان‌مان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: _تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم. همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: _چی بگم؟ شانه بالا انداخت و پاسخ داد: _هر چی دوست داری! هر چی دلت می‌خواد! از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: _ای کاش هر چی دلت می‌خواست برات اتفاق می‌افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه! از پاسخ رندانه‌ام خندید و گفت: _حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد. نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: _الهه! الآن چه آرزویی داری؟ بی‌آنکه از پرسش ناگهانی‌اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم: _دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه! و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین‌مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه‌ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده‌ام کرده بود، به گونه‌ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده‌ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: _الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم. با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می‌داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: _باشه، از همینجا برگردیم. و راه‌مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه‌ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه‌ها هم پارچه نوشته‌های سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: _الآن چه ماهی هستیم؟ عبدالله همچنان که به پرچم‌ها نگاه می‌کرد، پاسخ داد: _فکر کنم امشب شب اول محرمه. و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: _این پرچم‌ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه‌مون مجید افتادم! و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: _چند شب پیش که داشتم می‌رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمی‌گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد. ادامه دارد... ❣ @kashkool
ارسالی: به نظر من سرود جمهوری اسلامی آنقدر مقدس که خدا نخواهد از زبان هر کسی جاری نمیشه بعد از بخش سرود بچه ام ازم پرسید به نظرتون چند چند میشویم گفت چرا گفتم کسی که وطن دوست نیست به سعادت نمیرسه ولی ...سربالاست فعلا بخاطر وطن سکوت میکنیم دعا🤲🤲🤲 ❣ @kashkool
🔅 رمز زندگی راحت ❣ @kashkool
*من و محمد* قسمت اول من و محمد اختلاف سنی‌مان سه سال می‌شود. از دوران ابتدایی هم مدرسه‌ای بودیم. چون وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم همیشه به ما پول تو جیبی می‌داد، کم پیش می‌آمد محمد از من پول یا خوراکی بخواهد. همیشه هم پول داشتیم و هم برای هر زنگی خوراکی توی کیفمان بود. یک روز من توی خانه برای خودم پفک خریده بودم و داشتم با لذت می‌خوردم که محمد سر رسید. دیده بودمش که توی مدرسه خیریه باز کرده و زنگ تفریح خوراکی‌هایش را بین بچه‌ها تقسیم می‌کند منتظر بودم تا از من پفک بخواهد تا بحثش را پیش بکشم. همین طور هم شد تا گفت: «منم پفک می‌خوام» گفتم: «مگه بابا به هر کدوممون ده تومن نداد؟ پولت رو چیکار کردی؟ نگو که گمش کردی!» مِن و مِنی کرد و گفت: «نخیر. گمش نکردم. یه کاریش کردم دیگه!» ده تومان پول کمی نبود روی حساب داداش بزرگتری پاپی‌ش ‌شدم که پولش را چکار کرده که ‌گفت: «همکلاسیم گرسنه بود. پولم نداشت. بهش پول دادم تا برا خودش کیک و تنقلات بخره» محمد از همان اول با کرامت بود. روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی محقق: سیدمحمد هاشمی تنظیم: اسماء میرشکاری فرد ❣ @kashkool
*من و محمد* قسمت دوم تمام سال‌های تحصیلی‌مان را با هم گذراندیم. به خاطر علاقه و به خاطر اینکه پدرم هم مهندسی عمران خوانده بود هر دومان رفتیم رشته ریاضی و فیزیک. محمد رشته برق دانشگاه صنعتی می‌خواست و من که از کودکی عاشق فضانوردی بودم هوا و فضا یا انرژی هسته‌ای می‌خواستم. پدرم همیشه توی درس پشتوانه‌مان بود به من می‌گفت: «اگه بخوای می‌فرستمت اوکراین تا همونجا درس بخونی» گذشت. محمد، فنی‌کار خانه ما، عشق برق و الکترونیک، سال دوم دبیرستان چشمش را روی تمام آرزوهایش بست و گفت: «می‌خوام برم حوزه» هرچه بهش گفتم: «کاکام بذار درست تموم بشه بعد برو» قبول نکرد. هر چه پدرم گفت حداقل دیپلمت را تمام کن اما محمد طاقت نیاورد و همان سال رفت حوزه علمیه شیراز. وقتی محمد رفت من داشتم پیش دانشگاهی می‌خواندم، فاصله‌ای تا تحقق آرزوهایم نداشتم. شش ماه نشد که من هم پشت سر محمد هوایی شدم و رفتم حوزه! یک راست رفتم حوزه علمیه اهل بیت شیراز پیش محمد تا آنجا با هم درس حوزه را شروع کنیم. همان روزهای اول محمد مرا کنار کشید و گفت: «کاکام. اگه یه چیزی بهت بگم به کسی نمی‌گی؟» گفتم: «نه» گفت: «من به درجه‌ای می‌رسم که در قیامت مردم به حالم غبطه می‌خورن» با خنده و شوخی گفتم: «هنوز یه هفته نیومده یا منو آیت‌الله بهجت می‌کنی یا خودت آیت الله بهجت می‌شی» گفت: «حالا صبر کن خودت می‌فهمی!» روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی محقق: سیدمحمد هاشمی تنظیم: اسماء میرشکاری فرد ❣ @kashkool
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استفاده قطری ها از میزبانی جام جهانی برای تبلیغ حجاب و گرایش به اسلام در بین طرفداران تیم های مختلف.👌 ❣️ @kashkool
جانِ شیعه اهل سنت با تعجب پرسیدم: _یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!! و او پاسخ داد: _نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می‌کردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست. سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد : _حالا من مونده بودم برای مُهر می‌خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین. از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می‌کرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده‌ا‌ش گرفته بود، همچنان می‌گفت: _اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می‌کرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمی‌آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت. از لحن عبدالله خنده‌ام گرفته بود، ولی از اینهمه شیعه‌گری‌اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر می‌شد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: _آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده‌ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه! که عبدالله پاسخ داد: _به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که می‌کنه ایمان داره! از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: + _می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه. کنجکاوانه پرسیدم: _چطور؟ و او پاسخ داد: _وقتی داشتیم از مسجد می‌اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب می‌داد و هِی راهش رو کج می‌کرد که مبادا روی یکی از کفش‌ها پا بذاره! و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: _همونجا با خودم گفتم چی می‌شد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو می‌کنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه! که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی‌اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن «بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم. در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری‌ام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی می‌کرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروه‌های تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروه‌ها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه‌ی عجیبی سخن می‌گفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمی‌کند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگری‌های آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم. ادامه دارد... ❣️ @kashkool
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آفرین به شیرزن بوشهری یه معلم خوب میتونه یه نسل خوب تربیت کنه خانم معلم داره آزمایش علوم توی کلاس انجام میده درباره روشنایی عکس رهبری رو نماد خورشید قرار داده و مفهوم ولایت را به همین زیبایی یاد بچه های کلاس داد ❣️ @kashkool
32.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 انیمیشن بسیار زیبای فوتبالی و جذاب از بازی نفسگیر تیم مقاومت با مربی گری و همراهی در نیمه دوم در برابر تیم" بن خیکی و رفقاش"😅 ❣️ @kashkool