eitaa logo
کشکول
1.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بخوانید...فصلی کوتاه از زندگی شهید اصغروصالی و همسر ایشان... تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمی‌آمد کردم ولی نشد.» کم کم داشت من را آماده می‌کرد. گفت: «تیر ناحیه‌ای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.» گفتم: «تا آخر عمر باهاش می‌مونم.» گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.» گفتم: «هستم.» گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.» گفتم: «اصلا حرفشو نزن. همینجا می‌ایستی و نگهش می‌داری.» ایشون هم نرفت حتی بخوابه. خیلی دلم سوخت. بهش گفتم اگر کاری بود صدایتان می‌کنم. لباسهای اصغر را درآورده بودند. جالب بود که هرکس به بدنش دست می زد، هیچ واکنش نداشت اما وقتی من دستش را می گرفتم، آروم دست من را خم می کرد. یا اینکه تا من گفتم: «چطوری؟»، یه قطره اشک در گوشه چشمش جمع شد. دکتر انصاری گفت اینها نشانه های خوبیه اما اگر هم امشب را بتواند رد کند، باز همان خطرهایی که گفتم، وجود دارد. منم گفتم: «هرطور که شود، تا آخر کنارش می مانم.» نیمه‌های شب 28 آبان بود. نگاه به دستش کردم، دیدم هنوز حلقه‌اش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم کرد و اجازه نداد. من هنوز هم ارتباط با اصغر را حس می کنم. اما اینقدر دچار روزمرگی شدم که از این ارتباط گاهی غافل می‌شوم. هنوز هم وقتی خواب می بینم، به او می گویم: «کجایی؟ خیلی وقته ندیدمت.» اون هم بارها اینو به من میگه که «من هستم. تو کجایی؟» ❣️ @kashkool
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💪 بر پرچمهایشان کلمه قوه نوشته شده ... 🔹 مرحوم دشتی پس از این سخنرانی، در سال ۱۳۸۰ در راه بازگشت در ۳۰ کیلومتری قم در اثر سانحه تصادف به دیار باقی شتافتند. ❣️ @kashkool
🖐دستِ خالی ✍️حضرت آیة الله حاج سَیّد محمّد صادق حسینی طهرانی حفظه الله تعالی ❣️ @kashkool
جانِ شیعه اهل سنت در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می‌گفت. سرِ کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: _اون مجید نیس؟ که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغ‌ها، آقای عادلی را مقابل در خانه‌مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: _آره، مجیده. بی‌آنکه بخواهم قدم‌هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم.ولی عبدالله گام‌هایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت می‌داد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش می‌شد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه‌ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی‌ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی‌آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می‌لرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی می‌کرد، خیره مانده و آرزو می‌کردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت می‌کردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری می‌شد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب می‌فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی‌خبر نبودم. خیال او بی‌بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می‌کشید و در میدان فراخ احساسم چرخی می‌زد و بی‌اجازه ناپدید می‌شد، چنان که بی‌اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا می‌ترساند. می‌دانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه‌اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم.خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا می‌توانستم خدا را می‌خواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بی‌پناهم در برابر وسوسه‌های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی‌ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم. ادامه دارد... ❣️ @kashkool
❤️🍃 زن‌ها اگر با اخلاص، صفا، صمیمیت، عشق و فداکاری زندگی را اداره کنند، پیوسته در جهادند. ❣️ @kashkool
زیباترین اتاق جهان در خیابان ولی‌عصر(عج) تهران! معماران بنامی ... فقط در این اتاق ۳ سال زحمت کشیدند تا شاهکاری بیافرینند به نام اتاق اصفهانی‌ها که از آن به‌عنوان زیباترین اتاق جهان نام برده می‌شود. ❣️ @kashkool
📸 انسانیت وقتی در لباس پزشکی خود را نشان می‌دهد ...@kashkool
20.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرائت قسمتی از دعای زیبای کمیل توسط شهید سپهبد حاج ✨با سردار هم نوا شو... ❤️دل به دل او بده... 🌕با او به اوج آسمان ها برو... 🕊تا راز عروجش را دریابی... التماس‌ دعا@kashkool