eitaa logo
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
44.9هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
12.3هزار ویدیو
39 فایل
مجموعه کانالهای کشکول معنوی مدیریت : 👈 @mosafer_110_2 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 ↯💰↯💰↯ ❖✨ امام کاظم ؏ فرمودند: 『همانا بدن‌های شما را، بهایی جــز بهشتــــ نیستـــــ، پس آن را به غیر بهشت نــفــروشــیـــــد』 ✍ : ⁉️ حواست کجاست؟! ⚠️ ارزون نـفـــروش! -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍂 هفت گروهے که در قیامت از آتش در امانند🍃🍂 🖊حجة الاسلام بهشتے -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📜 ↯💰↯💰↯ ❖✨ امام کاظم ؏ فرمودند: 『همانا بدن‌های شما را، بهایی جــز بهشتــــ نیستـــــ، پس آن را به غیر بهشت نــفــروشــیـــــد』 ✍ : ⁉️ حواست کجاست؟! ⚠️ ارزون نـفـــروش! -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🔹 و تطهیر مؤمن 🔹 📜 حضرت امام صادق علیه السلام 🔸صلَاةُ الْمُؤْمِنِينَ بِاللَّيْلِ تَذْهَبُ بِمَا عَمِلُوا بِالنَّهَارِ مِنَ السَّيِّئَاتِ وَ الذُّنُوب‏ 💠 مؤمنین در شب خطاها و هایی که در روز انجام داده اند را از بین می برد. 📚 «بحارالانوار» ج ۸۴ ص ۱۴۰ 📮در ثواب نشر شریک شوید📡 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
4_563661384689123936.mp3
13.99M
دنــــیا قفس شــــدہ جہــــانم تاریـــکہ😭 دوســـــت شہـــید من صداموداری که😭 ما که دیگہ اثر نداره دعامون😭 همنشین حســــین دعاکن برامون😭 خیلی قشنگه😭😭👌 شهداء لطفا کناراربابتون حســین یادمون کنید🙏 🍃🌹🍃🌹 ڪشکول_معنوی👇 JOin 🔜 @kashkoolmanavi📮نشردهید،رسانه فرهنگ شهادت باشید📡
نقشه زن شیطان صفت روزی زنی با شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند😱. شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد. اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد😊. شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت: چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم. خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت: خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید. زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد. خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد. بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم. زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟ شیطان با تعجب گفت چگونه؟ زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت: از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم میخواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم. مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت.... 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
﷽❣ ❣﷽ دیر گاهیسٺ ڪہ ما تشنہ ے دیدار تو ایم قد رعنا بنما جملہ خریدار تو ایم گر چہ با دسٺ و زبان موجب آزار تو ایم گل نرگس نظرے ما همگے خار تو ایم ☀️صبحٺ بخیر آقاے من☀️ -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و
✍️ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 امام رضا علیه السلام: أوَّلُ عِبَادَةِ اللَّهِ تَعَالَى مَعْرِفَتُهُ و أَصْلُ مَعْرِفَةِ اللَّهِ تَوْحِيدُهُ برترین عبادت، معرفت خداست و ریشۀ معرفت است. 📔عیون أخبار الرضا، ج۱،ص۱۵۰ -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ 📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
Aflakian_ir.mp3
1.17M
آیت الله جوادی آملی 📙چگونه مؤمن، مشرک می شود..!؟ 📙راز استجابت دعا 📒حضرت آیت الله -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™