eitaa logo
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
46.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
10.9هزار ویدیو
36 فایل
مجموعه کانالهای کشکول معنوی مدیریت : 👈 @mosafer_110_2 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطرات‌شهدا ۱ خاطره ای از زندگی سردار #شهیدحاج‌حسین‌خرازی #باخاطرات‌شهداهمراه‌باشید 👇 🆔 @kashkoolmanavi #درثواب‌نشرشریک‌شوید
#خاطرات‌شهدا ۳ خاطره ای از زندگی سردار #شهیددکترمصطفی‌چمران #باخاطرات‌شهداهمراه‌باشید 👇 ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3 ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ #درثواب‌نشرشریک‌شوید
هدایت شده از کشکول معنوی
#خاطرات‌شهدا ۴ #باخاطرات‌شهداهمراه‌باشید 👇 ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3 ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ #درثواب‌نشرشریک‌شوید
══ 🌹 ══ 🌹 ══ ⚜مناجات شبانه 👈بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد، به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه، ایستِ شبانه بدهند. یکی از شب‌ها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی هست که فکر می‌کنم برایش مشکلی پیش آمده. ⁉️پرسیدم: مگر چه کار می کند؟ گفت: او خودش را روی خاک‌ها انداخته و پیوسته گریه می‌کند. 👈من بی درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان می‌داد رفتم. به او گفتم که تو همین جا بمان. سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیکتر که رفتم او را شناختم. تیمسار بابایی، فرمانده قرارگاه بود. او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهی نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را برهم بزنم. 📘پرواز تا بی نهایت، ص233 🆔 @kashkoolmanavi ══ 🌹 ══ 🌹 ══🌹 ══
✍آخرین باری که حسین را در امامزاده عبدالوافی علیه السلام دیدم, آخه حسین جان با همسر و فرزندش هر از گاهی برای زیارت به امامزاده سید عبدالوافی علیه السلام واقع در شهر کلارآباد, مشرف میشدند, و من زیاد برادر حسین را با همسر و فرزند پسرش در امامزاده میدیدم...آخرین باری که دیدمش بعد از احوال پرسی گفتم چه خبر ,کجا مشغولی? گفت چند وقته وارد سپاه شدم, گفتم سوریه نرفتی?حسین چند لحظه مکث کرد و گفت یک هفته دیگه دارم میرم سوریه, من گفتم جدی? چون همین طوری سوال کرده بودم و فکرشو نمیکردم واقعا سوریه رفته باشه...بعد کلی حرف که از وضعیت سوریه برام میگفت, گفتم ان شاءالله شهید بشی, حسین لبخندی زد و گفت ان شاءالله, و من نمیدانستم که دیگه حسین رو نخواهم دید..خبر شهادت حسین که تقریبا یک ماه بعد اون دیدار بود, تلنگری بود برای من که از خواب غفلت بیدار بشم و بدونم که دنیا جای ماندن نیست... عاشقان شهادت ان شاءالله زندگی تون ختم به شهادت بشه اگر مایلید مثل همین شهید بزرگوار یه ان شاءالله از اعماق وجودتون بگید بلکه خریدن این دعا رو.😊🌹 🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰 🆔 ➠ @kashkoolmanavi
|💛|  -محمد پاشو!..پاشو چقدر مے خوابی!؟ -چته نصفه شبی؟بذار بخوابم.. -پاشو،من دارم میخونم ڪسے نیست نگام ڪنه!!! یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم ڪم آوردم!😄 "شهید مسعود احمدیان" هرشب به یه ترفندے بیدارمان میڪرد براے نماز شب..عادت ڪرده بودیم!✌️🏻 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
♥️ شهید پور جعفری میگفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!🥀 حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست🥀 کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.🌺 بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند!🥀 بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...🥀 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋