eitaa logo
کشکول زندگی
755 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
7 فایل
🦋کشول زندگی ¦ محفل خانواده‌های دوست‌داشتنی 🌼خندوانه و خوشبختی 📖پندانه و نکات تربیتی 💗عاشقانه و روابط خانوادگی 🏠همسرانه و ترفندخانه‌داری 💡تلنگرانه و موفقيت در زندگی 👤مدیر @bahar_bavar 🔰کانون @fowj_media 📢تبلیغ @rowshanan_ir 🌐سایت fowjmedia.com
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❣ 🍂ای وجودت بر تن بی جان عالم جان بیا ای ظهورت دردها را خوشترین درمان بیا... 🍂ای جواب ناله مظلومی قرآن بیا ای همه جان‌ها به خاک مقدمت قربان بیا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢ملاقت جوان اعدامی، با سلام الله علیه و عجل الله تعالی فرجه الشریف 🔻عالم ربانی استاد شیخ حفظه الله تعالی 🆔 @kashkul_zendegi
🌷بذر مهربانی را 🕊بی محابا و پیوسته 🌷بر زمینِ دلهـا بپاش.. 🕊بی شک 🌷جهانی پر از عشق 🕊درو خواهی کرد... آغاز روزتون پراز مهر و محبت🌷 ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌹میدانی گاهی باید حتی بی دلیل باشی گاهی باید در هجوم مشڪلات آرام ترین فرد زمین باشی همیشه هست و سختی بخشی گذرا از زندگی... امیدت فقط به باشه...🌹 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاقیت جذاب با چسب حرارتی ❤️ ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🔥 **🔥 قسمت بیست و یکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. 💠دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 😟 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. 💦 💠چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. 💠پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از دلتنگی برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش📱 خاموش بود. 💠گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 😢 💠 چند روز از شروع عملیات می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. 💠عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💔 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. 💠شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» ⁉️ 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! 😰 💠انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 😖 💠 ناله حیدر قلبم💔 را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» ⁉️ 💠احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 😭 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» 💠از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 🤬 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر اسیر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم خون🩸 را روی صورتم حس کردم. 💠از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او جان بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه غم است که از جراحت جانم جاری شده است. 💠عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود. 😭 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. 💠گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه قیامت شده است... ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 @kashkul_zendegi
🔥 **🔥 قسمت بیست و دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون🩸 را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند،😖 می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت.😰 💠 دختربچه‌ای در حمله خمپاره‌ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این جراحت چه کند، جان داد. 😭 💠صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود 😭و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. 💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» 😡 و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» 💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا 🌷 *قاسم سلیمانی* 🌷تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید ایرانی‌ها برن تا آمریکا کمک کنه!» 😏و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان🌷 *حاج قاسم*🌷 بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» 😒 پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار🌷 *حاج قاسمِ*🌷 ! اما آمریکا نشسته قتل‌عام مردم رو تماشا می‌کنه!» 💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. 💠حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم.😭 💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ ⁉️ 💠حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. 💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز غربت حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. 💠می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. 😭 💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. 💠عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. 😰 💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. 😢 💠دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. 💔😭 💠پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود. 💠فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. 💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به خدا التماس می‌کردم تا معجزه‌ای کند. 💠دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های 💥داعش شهر را به هم ریخت. 💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتش‌بازی🔥 این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره💥 آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ ❤️دیدن روی شما کاش میسر میشد 🧡شام هجران شماکاش که آخر میشد 💚بین ما "فاصله ها" فاصله انداخته‌اند 💜کاش این فاصله با آمدنت سر میشد 🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌷صبح شد🌤 ⛄️زندگے در میزند 🌷 ، ، ⛄️پشت در منتظر است 🌷بازڪن پنجره ⛄️را ڪه 🌷زشوق من و تو میخندد ⛄️زندگی کوچه سبزیست، 🌷میان دل و دشت، ⛄️که در ان عشق است و گذشت! 🌷زندگی مزرعه خوبیهاست، ⛄️زندگی راه رسیدن به خداست .. 🌷سلام دوستان ⛄️صبح چهار شنبه تون بخیر ‌‌‌ونیکی 🆔 @kashkul_zendegi
🌹 (صلی الله علیه و آله) : مادر 4 چیز در 4 موضوع است : ❄️ مادر داروها ، "کم خوری "است. ❄️ مادر همه عبادات"کم گناه کردن" است ❄️ مادر همه آرزوها "" است. ❄️ مادر همه آداب وروش معاشرت "" است. 📖 مواعظالعددیه -باب اربعه 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
‼️ سوال: چرا خداوند آب دهان را شیرین و اشک چشم را شور و آب گوش را تلخ و آب بینی را خنک قرار داده است؟ 🔅پاسخ : علیه السلام می فرمایند: 👁 خداوند چشم بنى آدم را در میان پیه (چربی مانند) قرار داده از این جهت اطراف آن را آب شور قرار داد تا گندیده نشود و هر چه داخل چشم گردد آن را ذوب نماید و بیرون اندازد. 👂و آب گوش را تلخ گردانید تا حیوانى داخل در گوش نشود و به مغز اذیت برساند (زیرا انسان در حال خوابیدن در بیشتر اوقات گوش خود را روى زمین میگذارد) 👃و در بینى آب غلیظ‍‌ سرد (نیم بسته‌اى) قرار داد به جهت اینکه حجابى باشد براى دِماغ (که چیزى داخل آن نشود زیرا مرکز کلیۀ قواى فکرى و حواس انسانست که هر گاه به آن صدمه برسد آدمى دیوانه گردد) و حفظ‍‌ مغز سر نماید و اگر این آب نمی‌بود مغز سر گداخته میشد و فرو میریخت 💧 و آب دهان را شیرین گردانید تا درک کند بنى آدم طعم و مزۀ خوردنیها و آشامیدنیها را، و اینها منّتى است از خداوند بر بنى آدم. 📚کتاب علل الشرایع، ج۱، ص۸۸ ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
💑 با همسر لجباز چطوری رفتار کنیم؟ 💞هرگز با لجبازی رفتارش رو تلافی نکنید. 💞در موقعیت مناسب از همسرتون انتقاد کنید. 💞وقتی همسرتون عصبانیه باهاش صحبت نکنید. 💞وقتی کار مثبتی می‌کنه تحسینش کنین. 🔸همسرانی که با کوچکترین مشکل لجبازی می‌کنن احتمالا از اعتماد به نفس کمی برخوردارند. در این مواقع سکوت کنید و شدت لجبازیش رو افزایش ندین. 🔸یکی دیگر از عواملی که میتونه باعث لجبازی بشه لحن صحبت کردن و گفتگوی طرفینه چون در برخی مواقع لحن صحبت خانم و یا آقا بسیار تند و با کنایه هست که ممکنه طرف مقابل رو سر لج بندازه. ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi