.
شیخ دستی به ریشش کشید و با تعجب گفت «یعنی نمیآیی!؟»
مرد محکم گفت «نه!»
شیخ رفت،
مرد شکست...
برای بار هزارم به خودش نهیب زد «با کی لج میکنی؟؟»
ولی باز هم پای رفتن نداشت...
⚜️ @kelkesafi
کِلک صافی 🪶
نق میزنیم ولی هستیم صف نانوایی شلوغ بود، از آن شلوغی های کلافه کننده که هر بحث سیاسی داغی را هم به
نشسته بودم تا داروهام آماده بشه، خانم مسنی رفت سمت صندوق برای پرداخت.
صندوقدار گفت «۲۰۰ تومن میشه»
زن مسن تعللی کرد و گفت «پولم کافی نیست، فقط دارو های ضروری رو بدید»
صندوقدار نگاهی به فاکتور کرد و جواب داد «فقط دو قلم دارو دارید، هردوتا رو هم دکتر نوشته»
زن مسن گفت «عیب نداره بعدا میام میگیرم ازتون»
خانم جوانی که پشت سرش منتظر پرداخت وجه بود آرام اشارهای به صندوق دار کرد که یعنی «بقیهاش رو من میدهم»
صندوقدار داروها رو به خانم مسن داد و گفت «ببر مادرجان مشکلی نداره» زن تشکری کرد و داروهایش را گرفت و رفت.
صندوقدار داروهای خانم جوان رو حساب کرد، کارت رو از دستش گرفت و دوبار کشید. زن جوان داروهایش را برداشت و در حالی که به فاکتورها نگاه میکرد به سمت در رفت.
ناگهان ایستاد و با دقت بیشتری مبلغ رو بررسی کرد. برگشت و به صندوق دار گفت «آقا درست حساب کردید؟ این فقط ۵۰ تومنه!»
صندوقدار آرام اشارهای کرد که یعنی «بقیشهاش رو من میدهم»
⚜️ @kelkesafi
.
معرفی شده بود برای عکاسی و تهیه گزارش. اولین بارش نبود، ولی مگر باید اولین بارت باشد تا دست و دلت بلرزد و همزمان قند توی دلت آب بشود؟
تا در آن ترافیک خودش را برساند و زیر بمش را بازرسی کنند جلسه شروع شده بود. وارد که شد، برای لحظاتی، مبهوت چهره حضرت آقا شد، در میان حلقه یاران و سرداران، همانهایی که سربلند کرده بودند یک کشور را. الحق و الانصاف عجب قاب زیبایی بود، بهشت شاید همینگونه باشد «يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ»
بعد یادش آمد که باید عکس هم بگیرد. ولی مگر میشد آنچه با تمام وجودش میدید را طوری عکاسی کند که بقیه هم ببینند!؟ امکان نداشت! «قالَ یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ»
جلسه تمام شد، آقا خداحافظی کردند و رفتند. انگار تازه متوجه حضار شد. تند و تند عکس میگرفت قبل از آنکه جلسه را ترک کنند.
یکی نزدیک آمد و گفت «خسته نباشی جوون» دست پاچه شد «ممنون، لطف دارید» احساس کوچکی میکرد پیش سردار. چهره مرد ولی خندان بود. دست روی شانهاش گذاشت. آرام و گرم گفت «کمکاری ماها رو شما جوونا جبران کنید برای آقا»
خبرنگار انتظار هر سخنی داشت جز این. ذهنش یاری نمیکرد برای پاسخ، ولی چشمانش هم جرات بریدن نگاه از چشمان سردار نداشتند. تمام هیمنه اسرائیل را در هم شکسته بود این مرد، ولی غم صدایش...
⚜️ @kelkesafi
سلمان نیشابوری
کاروان ایستاد. شترها را نشاندند. پیرمرد نگاهی به قافله انداخت و ناگاه دلش فرو ریخت. خودش بود، در میان فوج نگهبانان خلیفه.
بساط سلمانیش را جمع کرد و به سمت کاروان رفت. ماموران مانعش شدند،
- کیستی؟ چه میخواهی؟
- پیشهام سلمانیست، در کاروان شما کسی اصلاح نمیخواهد؟
خواستند دورش کنند که گفت «بگذارید موهای مرا اصلاح کند»
مشتاق و واله پیش رفت، جواب سلام داد، اجازه خواست و بساطش را پهن کرد، قیچی، تیغ، فسان...
کار را که شروع کرد گفت «پیر شدهام، ولی لرزش دستم از شوق است نه کهولت» و در دلش گفت «کاش در آخر تمنایی کنم به تبرک»
حضرت به بساط نگاهی کرد و فسان را برداشت «بگیر» پیرمرد نگاهی به دست آقا کرد، عرق سرد شرم بر جبینش نشست، سنگ در دست امام طلا شده بود. با صدای لرزان نالید «شرمم باد اگر در پایان عمر از چون شمایی طلب دنیا کنم» در دلش بر حال خود گریست «مرا رخت عافیت و سعادت دیدار عنایت کنید به هنگام رفتن»...
...
لحظات پایانی عمرش بود. گرداگردش نشسته بودند و مویه میکردند. سکرات موت سراغش آمده بود و ملک موکل را به چشم میدید که برای قبض روحش آمده.
خاطره دیدار چون برقی از ذهنش عبور کرد «ادرکنی یابن رسول الله»
به ناگاه همه چیز تغییر کرد. موکل عقب نشست. اطرافیان محو شدند. فوج ملائله بود که بر بالینش فرود میآمدند، سلام میکردند و بشارتش میدادند به میهمانی گرانقدر.
و آنگاه صدای محبوبش را شنید،
«لبیک، لبیک، لبیک»
⚜️ @kelkesafi
.
مرد با همه کلافگیش وارد خانه شد،
زن با همه کلافگیش به استقبال رفت،
کلافها در هم پیچید،
زندگی گره خورد...
...
مرد کلافگیش را پشت در گذاشت،
زن کلافگیش را در استکانی چای حل کرد،
نگاهها در هم تنید،
ریسمانی بافته شد محکم تر از هر کلاف!
⚜️ @kelkesafi
.
تعلّق
برای افطار دعوت بودیم منزل یکی از اقوام خانم. آدم محترمی بود و به رویمان نمیآورد که با ریش و عمامه مشکل دارد، ولی حرف هم در دلش نمیماند.
میگفت این کشور جای زندگی نیست، اقتصاد خراب است، فرهنگ خراب است، دانشگاه خراب است، مردم فقیرند، باید بروی تا رشد کنی وگرنه بمانی سوختهای.
سر میچرخاندم میان جمع تا مگر هم صحبتی پیدا کنم و به بهانه با صاحبخانه وارد بحث نشوم.
پسرش آمد نشست کنارم. احوالپرسی کردیم. پرسیدم چه خبر؟ کجا مشغولید؟ برایم توضیح داد که با چندتا از همدانشگاهیهایش شرکتی زدهاند و شیرهای تحتفشار صنعتی تولید میکنند با یک پنجم قیمت خارجی، ولی همان کیفیت. الان هم در همین آغاز کار چند شرکت بزرگ مشتریشان هستند و حتی توانستهاند مشتری خارجی هم جذب کنند.
اشتیاقش به کار و تولید چنان با غرولندهای پدرش بیگانه بود، کو ندارد نشانی از او. گرم صحبت شدیم و نفهمیدم کی وقت رفتن شد.
در بازگشت پدرخانم دلجویی میکرد که حرفهای باجناقمان را به دل نگیر، هرچه با او بحث کردیم نشد، بنده خدا اینگونه است دیگر.
پرسیدم پسرش خیلی به پدر نبرده انگار، وطن دوست و پرتلاش و موفق!
گفت الانش را نبین، یک زمانی برای همین پسر عمامه میپیچید به امید روزی که طلبگیش را ببیند.
گفتم پس چه شد که اینگونه احوالش برگشته؟
جوابش سرد بود،
«پُستی میخواست، ندادندش»
⚜️ @kelkesafi
دیدی بعضی وقتا یه حرفایی تو دلت باد کرده که نمیتونی به هیچکس بگیش؟ مخصوصاً به اونی که باید بشنوتش!
طرفت انقدر از حال و هوای دلت دوره که هرچی بگی بدتر میشه که بهتر نمیشه. یا اصلا گوش شنوایی نیست، هرچی بگی انگار به سنگ گفتی، یعنی فقط اعصاب خودتو داغونتر کردی! سوهان رو از دست طرف گرفتی و داری میکشی به روحت.
اینجور مواقع جُل و پلاس دلمو جمع میکنم میرم پشت دیوار خونه عمه خانم بساط دست فروشی پهن میکنم، درست زیر همون پنجرهای که همیشه بازه.
«بدو بدو غم دارم، غصه دارم، یه دل شکسته دارم...»
صدای عمه خانم از پنجره میاد که «به به، یاد ما کردی مشتی، خوش اومدی، خوش اومدی!» بعدم میاد کنار بساطم و دونه دونه دلواگویههای درب و داغون پخش و پلا شده رو ور میداره، نگاهی بهشون میندازه و میگه «این چند؟ این یکی چند؟ اون شکستههه چند؟ اونی که سیاه شده چند؟»
آخر سر هم همشو برمیداره، حتی اون سیاهه. منم هربار گرون حساب میکنم، ولی به روم نمیاره و تازه خودش یه چیزی هم میذاره رو قیمت. بعدم میگه «پاشو، بیا بریم داخل، دم در خوبیت نداره»
وقت خداحافظی، عمه خانم دست میکنه تو صندوقچه قدیمی و یه سیر دل خوش میریزه تو جیبم و با لبخندی که همه وجود آدم رو لبریز میکنه از شعف میگه «اینم ببر برای توی راهت»
سبکبار برمیگردم...
⚜️ @kelkesafi
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
- مولوی -
⚜️ @kelkesafi
.
اینبار خوب عمل کردیم، خیلی خوب،
اینبار درست انتخاب کردیم، آن هم چه انتخابی!
کسی را تاج سرمان کردیم که تاج شهادت بر سر داشت.
کسی را به ریاست پسندیدیم که خدایش به رئیسی پسندیده بود.
اینبار خدایی عمل کردیم!
اینبار ما
به یک شهید رای داده بودیم!
هرچند،
خدایمان برنامهای دیگر داشت...
۞مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا ۗ أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ۞
⚜️ @kelkesafi
ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون "باد"
به "گرفتارِ رهایی" نتوان گفت آزاد!
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت؟!
"بال"، تنها غمِ غربت به پرستوها داد..
-فاضل نظری
⚜️ @kelkesafi
.
دلم میخواهد داد بزنم! فریاد بکشم! باربط و بیربط به هم ببافم و خودم را خالی کنم!
آخر قربان عبای خاکآلود و عمامه مشکی (و احتمالا که نه، حتما خونی)ات بروم، چهات بود که شب تا صبح بیدارمان نگه داشتی و برای خبری خون به جگرمان کردی و آخرسر هم عیدمان را عزا کردی؟! هان؟؟ کجا بودی که ملتی را تا خود صبح در این زیارتگاه و آن امامزاده، یک لنگه پا و دست به دعا، نگران خودت کردی تا با هزار بدبختی و راز و نیاز پشت کوه قاف پیدایت کنند، آن هم با این سر و وضع؟!!
یعنی آنجا که بودی، یک نفر نبود بگوید آقا هوا مساعد نیست؟! یک نفر نبود بگوید این دوندگیها را بگذارید برای وقتی بهتر؟! یک نفر نبود بگوید نکن برادر من، مگر چندتا رئیسی داریم که برداریم دوره بچرخانیم در کوه و کمر و اگر زبانم لال گم شد یکی دیگر را به جایش بگذاریم؟! یک عاقلی پیدا نشد بگوید باشد، میروی برو، ولی حداقل با این قراضهی چهل ساله نزن به راه!! لندکروزی، هواپیمایی، جت شخصیای چیزی...
اصلا اگر هم کسی اینها را میگفت مگر گوش میدادی؟؟ نمیدادی که! به ولله نمیدادی! من تورا میشناسم، هروقت پای خدمت وسط باشد هرجا کار مردم مطرح باشد یک دنده و سرسخت میشوی! مثل مطهری، مثل رجایی، بهشتی، باهنر، باکری، مثل همهی همپالگیهایت...
حالا سید، قربان قد و بالایت، قربان جدت، حالا که داغ بر دل همه ما گذاشتی آرام گرفتی؟ دلت خنک شد؟ الان دیگر شب آسوده سر بر بالین میگذاری؟ البته اگر شبی برایمان باقی گذاشته باشی... خدا خیرت بدهد که هم پیر خودت را در آوردی هم مارا!
استغفرالله ربی و اتوب الیه!
باشد آقا سید، اگر اینگونه آسوده می شوی باشد، ما که داغ حاج قاسم بر دل گرفتیم، ما که حتی داغ زائرینش را هم پذیرفتیم، این هم رویش! گلی به گوشه جمالت، این یکی را هم محض خاطر شما میپذیریم، اصلا اگر نپذیریم چه کنیم؟!
به قول همسفرِ هملباسِ شهیدت «یالان دونیا»...
فقط جان جدت سید، تورا به چادر خاکی مادرت،
بگو پشت آن مه غلیظ، بالای آن کوه،
چه سر و سری با خدای خود داشتی که فرشتهها تا صبح هیچکس را راه ندادند؟
⚜️ @kelkesafi