°•شنونده وصیت•°
مراسم هیئت که تمام شد، به سمت حیاط امامزاده رفتیم.
شور و اشتیاق عجیبی داشت و تاکید می کرد که به حرفش گوش بدهم.
با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید.
من که باورم نمی شد ، حرفش را جدی نگرفتم.
نمی دانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد دفن او در آن حیاط می شوم.
_مادر شهید
#ابووصال
°•تذکر لسانی•°
شب میلاد امام حسین (ع) بود و ما در مسیر برگشت از هیئت بودیم.
به منطقه ای رسیده بودیم که ماشین ها و کاروان های عروسی ظاهر مناسبی نداشتند.
ناگهان پیشنهاد داد امر به معروف کنیم.
من تعجب کردم و خواستم مانع شوم، اما گفت فقط تذکر لسانی می دهیم و رد می شویم.
کنار هر ماشینی که مراعات نمی کرد، سرعت موتورش را کم می کرد، تذکرش را می داد و می رفت.
با همان سرعت بالایی که داشت، تصادف کردیم.
وقتی مردم دور ما جمع شدند، آخرین ماشینی که چند خانم بدحجاب سرنشینش بودند، ابراز شادی کردند و بوق زنان رفتند.
من و او متحیرانه به هم نگاه کردیم و از نتیجه امر به معروفمان خنده مان گرفت.
_دوست شهید
#ابووصال
°•محل شهادت: سوریه•°
دوره فتوشاپ را می گذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام می دادم.
یکی از کارهایی که از آن لذت می بردم، نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان شهید بود.
وقتی عکس طراحی شده ام را در گروه دوستان خودم در یکی از شبکه های اجتماعی گذاشتم، همه خوششان آمد.
تعداد زیادی از بچه های عاشق شهادت پیدا شدند، اما من دلم به سمت او کشیده شد.
محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحی کنم.
وقتی آن عکس را فرستادم، خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره کرد.
گفتم حالا شهید بشو تا محلش مشخص شود.
قبول نکرد و گفت که محل شهادت را سوریه بنویس.
نوشتم. آن موقع تخیل بود؛ اما به واقعیت تبدیل شد.
آن عکس در شبکه های اجتماعی خیلی معروف شد.
_دوست شهید
#ابووصال
°•یادواره برای او•°
روزی به خانه ما آمد. طرح هایی را برای هفته دفاع مقدس آماده کرده بودم.
با همدیگر به پایگاه بسیج رفتیم تا فرمانده را ببینیم.
داشتند غرفه هایی را برای هفته دفاع مقدس آماده می کردند.
از علاقه اش به شهادت مطلع بودم.
به شوخی به فرمانده گفتم که چهره اش را خوب به ذهنش بسپارد که اگر شهید شد، برایش یادواره برگزار کنیم.
باورم نمی شود که مدتی بعد از این ماجرا شهید شد و حالا باید برایش یادواره بگیریم.
_دوست شهید
#ابووصال
°•عشق فقط یک کلام...•°
عاشق امام حسین(ع) بود، تا اسمش را می شنید، منقلب می شد شور حسینی همیشه در وجودش شعله ور بود.
طوری که خواهرش به او گفت که عاشق شده ای؟!
او جواب داد: عشق فقط یک کلام... حسین علیه السلام!
_مادر شهید
#ابووصال
°•الگو داشت•°
از شخصیت چه گوارا در زمینه مبارزه و جنگ خوشش می آمد و گاهی عکس او را در شبکه های اجتماعی در صفحه شخصی اش می گذاشت.
در بین شهدای مدافع حرم نیز الگوی نظامی اش شهید محمودرضا بیضایی و الگوی معنوی اش شهید رسول خلیلی بود.
_دوست شهید
#ابووصال
°•به سپاه تعصب داشت•°
از آرزوهایش بود که تحصیلاتش در مقطع کارشناسی ارشد را به سپاه برود.
خوشش نمی آمد که سپاه را به عنوان شغل معرفی کنند و روی سپاه و سپاهی تعصب داشت.
اگر کسی در سپاه می خواست استخدام شود، تشویقش می کرد و اگر کمکی بود، دریغ نمی کرد.
_دوست شهید
#ابووصال
°•جنگجوی منتظر•°
تاکید داشت که به عنوان منتظر واقعی، نباید شعارگونه رفتار کرد و فقط دهان را با ذکر (اللهم عجل لولیک الفرج) پر کرد.
باید رزم بلد بود و جنگیدن دانست.
امام زمان(عج) جنگجو لازم دارد. آیا وقتی که ظهور کند، می توانیم در سپاه حضرت خدمت کنیم؟!
چیزی از هنر رزم و جنگ بلدیم؟!
_دوست شهید
#ابووصال
°•رزمایش نظامی•°
روحیه ای پر جنب و جوش و هیجانی داشت و به رزمایش ها و برنامه های نظامی به شدت علاقه داشت.
تا آنجا که می توانست حضور پیدا می کرد.
خیلی برایش ارزش داشت و آنقدر مهم بود که تاکید می کرد من هم با او بروم تا حدی بود که اگر نمی رفتم عصبانی می شد و به رویم می آورد که چرا فلان جا رزمایش بوده و من نرفته ام.
_دوست شهید
#ابووصال
°•آماده شدن برای سربازی امام زمان(عج) •°
ساعت ۸ شب از دانشگاه به خانه می آمد و سریع لباسش را عوض می کرد تا خودش را به باشگاه برساند و ساعت ۱۲ شب به خانه بازمی گشت.
آنقدر خسته بود که کوله پشتی اش را روی زمین می کشاند و همان جا روی زمین دراز می کشید و می خوابید تا برای فردا آمادگی داشته باشد که به باشگاه برود.
برای کارهایش برنامه ریزی داشت و هدفش را تعریف کرده بود.
دو سال سختی های دوره آموزشی و باشگاه رفتن را به جان خریده بود تا خودش را برای سربازی امام زمان(عج) آماده کند.
می گفت سرباز آقا باید سالم باشد و بدنی قوی داشته باشد.
وقتی آقا ظهور کند برای سپاهش بهترین ها را انتخاب میکند.
من هم باید به آن درجه برسم.
اعتقادش این بود.
_مادر شهید
#ابووصال
°•فیض خادم الشهدایی•°
پای ثابت شوخی های جمع خادم الشهدا بود.
در دورانی که در دوکوهه خادم بودیم، بین خادمین یک رسم برقرار بود؛ یعنی هرکس که دوره خادمی اش تمام می شد، برایش جشن پتو می گرفتند.
او آنقدر در این رسم وفاداری نشان داد که دست آخر نوبت خودش رسید و در این جشن، از مشت و لگدهای باقی خادمان حسابی فیض برد.
_دوست شهید
#ابووصال