eitaa logo
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
165 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
758 ویدیو
47 فایل
هَـــر‌کس با کتابـــــ‌ها آࢪامــ گێرد،هــــــــيچ آࢪامشۍࢪا از دســــــتْ ندآدھ‌ اســـت؛) امـــــیڕالمـــؤمنیـݩ🌱🕊 ما اینجاییم اگه حرفی بود کافیه بزنی رو لینک 😉 https://harfeto.timefriend.net/17219293345896 کپی؟ صلوات بفرست برای ظهور اقا..حلاله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸 🌺پارت سی و سوم 🌺 آقاجان می گوید: -قربان شاپسرم برم! مواظب باش از دستت نیفته. من زودی برمی گردم😁. جعبه های شیرینی را می گیرد. سنگین هستند. آقاجان می رود به سلمانی و من به طرف خانه راه می افتم. بین راه اصغر را می بینم. می آید کمکم . نصف جعبه ها را میگیرد و راه می افتیم. اصغر می گوید: -ایشالا عروسیت، خودم با الک آب میارم😅! ادای خندیدن درمی آورم و می گویم: -یخ کنی یخچال فرنگی، بی مزه! اصغر می خندد. چشمم می افتد به غلام که تو صف نانوایی ایستاده و بُز و بُز نگاهمان میکند. محلش نمیکنم. می دانم که خیلی حرص می خورد.😏 دو سه روزی می شود که محل آدم بهش نمیگذارم. بعد از صحبت های آقای حمیدی، تصمیمم را گرفته ام. فوقش با یک دعوای حسابی از جلوش درمی آیم😌. به خانه می رسیم. از خانه مان صدای ساز و آواز بلند است. اصغر مزه می ریزد: - آیدین! می خوای بیام تو به رقص مشدی آذربایجانی بکنم😂؟ آره، با این عینک ته استکانی و هیکل بی قواره ات خیلی هم بهت میاد🙄؟ اصغر حسانی بور می شود. جعبه ها را زمین می گذارد. میگویم: -بچه تنها زمین خیسه، برش دار😑 اصغر راه می افتد. داد می زنم: لا اقل شیرینی بردار، بوش میاد!😂 اصغر محل نمی گذارد. خنده ام می گیرد. با آرنج به در می کوبم. خبری نمی شود. چند لگد آرام به در می زنم. لحظه ای بعد، مادر، در را باز می کند. لباس لیمویی خوش دوختی پوشیده و دستی هم به سر و صورتش کشیده، با داد و فریاد میگوید: - چه خبرته😐؟ می خندم و می گویم: - خوشگل شدی مامان😍😂! چشمم به حیاط می افتد. چند دختر پنج شش ساله در حیاط ورجه ورجه می کنند و مثلاً می رقصند. مادرم می گوید: - چشمات درویش کن بی حیا🤨! سرت بنداز پایین و جعبه ها رو بذار زمین و برو مجلس مردونه، زود باش😐! سرم را پایین می اندازم و جعبه های شیرینی را به حیاط می برد. مادرم پس گردنم را می گیرد و هلم می دهد بیرون، یکهو چشمم می افتند به خاله معصومه و خاله اعظم که با هول و ولا می آیند😶. می روم جلو و می گویم: - سلام خوش... صورت خاله معصومه خراش برداشته است. خانه اعظم هق هق کنان به دیوارمان تکیه می دهد. چادرش شر می خورد روی شانه هایش و زار می زنند -ای وای حسنم...ای وای...ای وای برادرم ای وای😭 دلم هری می ریزد و محکم به در میکویم. مادر، در را باز میکند. خاله معصومه خودش را بغل مادر می اندازد💔. خاله اعظم به صورتش چنگ می اندازد و ضجه می زند: - مریم کجایی که حسنمان رفت! مریم برادرمان رفت. کبوترمان رفت😭💔... مادرم می افتد زمین. می روم تو حیاط و شانه هایش را می گیرم. خاله معصومه دودستی به زمین میکوبد. حیاط با جیغ و فریادهای خاله ها و مادرم شلوغ می شود.🥺 صدای آهنگ قطع می شود. لیلا مات و مبهوت به دیوار تکیه می دهد. سرم را به دیوار می کوبم. مهناز لباس عروسی به تن از اتاق بیرون می دود و پشت سرش احمدآقا، پابرهنه به حیاط میدود. خانه مان پر از گریه و فریاد می شود.😭😭😖 😍📚 😍😁📚 📚 🏴{@ketaaaab}🏴
سلام رفقا می یخوایم یه پویشی راه بندازیم همه‌ی پروفایل رو یه پروف بزاریم و اون پروف عکس پرچم ایران باشه نشر حداکثر شیعه باید نشر بده یاعلی 🏴{@ketaaaab}🏴
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸 🌺پارت سی و چهارم 🌺 جلو معراج شهدا، غلغله است. عده ای ، گوشه ای سینه می زنند. عکس چند شهید روی دست ها می چرخد، تابوتی از معراج بیرون می آید. ده ها نفر به طرف تابوت هجوم می برند⚰😖. تابوت به داخل آمبولانس هل داده میشود. آقاجان دستمال یزدی اش را جلو صورت گرفته و شانه هایش می لرزد. تا حالا گریه اش را ندیده بودم💔. احمدآقا به آقاجان دلداری میدهد. گریه آقاجان بیشتر حالم را منقلب میکند. اصغر دست بر شانه ام می گذارد، می گوید که گریه نکنم😭. شوهرخاله هایم، آقا اسماعیل و آقا قاسم، از معراج بیرون می آیند. همه سیاه پوشیده ایم. آقا اسماعیل گریه گریه می گوید: الان میارنش😫! و اشک می ریزد. اصغر عینکش را برمی دارد و چشمان خیسش را پاک میکند. آقای حمیدی می آید. آقاجان را بغل میکند. یکهو صدای لااله الا الله مردم بلند می شود💭. آقاقاسم زار می زند: - سیدحسن آوردن😢! همه به طرف تابوت میدویم. زمین می خورم. آقای حمیدی بلندم میکند. می رویم زیر تابوت😔. آمبولانس عقب عقب به طرفان می آید. درعقبش . باز می شود. تابوت تو آمبولانس می رود. آقای حمیدی بالا می برد. من هم بالا می روم. آقاجان نمی گذارد. دست و پا می زنم و جیغ میکشم و در آمبولانس را می گیرم😫🥺. آقاجان ولم میکند. اصغر هم بالا می آید. در آمبولانس بسته می شود. می افتم روی تابوت که چوبی است. پرچم سه رنگ ایران روش کشیده اند.🇮🇷 آقا اسماعیل نوحه می خواند و سینه می زند. تابوت را بغل میکنم. آقای حمیدی سرش را روی تابوت می گذارد. می خواهم پرچم را کنار بزنم. آقاقاسم نمی گذارد🍂. آمبولانس راه می افتد. التماس میکنم. ضجه می زنم. آقای حمیدی مشمع روی شهید را کنار می زند. دایی حسن را می بینم، پیشانی اش شکسته و چشم راستش نیمه باز است😞. دور شکم و سینه اش چفیه بسته اند که خونی است. به صورت سردش دست میکشم. آقا اسماعیل زار می زند😭. ریش نرم دایی حسن را نوازش میکنم. آقاقاسم سرش را به بدنه آهنی آمبولانس میکوبد. آقای حمیدی خم می شود و صورت دایی حسن را می بوسد. دست دایی حسن را میگیرم. سرد است😣. آقای حمیدی دوباره مشمع را روی دایی حسن میکشد و در چوبی تابوت را می گذارد. روی تابوت می افتم. دیگر چیزی نمی فهمم😪. مادر وارد اتاق می شود. نیم خیز می شوم و سلام میکنم، مادر سیاه پوش است و هنوز جای خراشها روی صورتش دیده می شود🖤. تو این یک هفته، لاغر شده و رنگ به صورت ندارد. با صدای گرفته می گوید: - پسرم پاشو. بچه های بسیج محله اومدن سرسلامتی🙃 جلوی آینه می روم. چشمانم گود افتاده است. بعد از دو روز بیهوشی، تازه حالم دارد بهتر می شود. تو این یک ماه، دو بار به بستر بیماری افتاده ام😔. پیراهن سیاه را می پوشم و از پله ها پایین می روم. صدای قرائت قرآن ازمی آید. جلوی در اتاق پذیرایی، چند جفت کفش رج شده. در ممیزنم و وارد اتاق می شوم. جمع به پایم بلند می شود. با همه دست می دهم🤝 کنار آقاجان که سرش پایین است، می نشینم، بالای تاقچه، عکس قاب گرفته دایی حسن با حاشیه نوارمشکی جا گرفته است که به بیننده لبخند می زند🙂 . احمدآقا سینی خرما می چرخاند. همه فاتحه می خوانند. نمی دانم چرا آقای حمیدی نیامده است. یکی از میان جمع میگوید: -خداوند سید حسن با جدش آقا اباعبدالله الحسين محشور کنه🏴. حاج آقا، اکثر برادرانی که تو این جمع هستن، فردا به جبهه اعزام میشن. اومدیم به شما عرض کنیم نمیذاریم اسلحه سید حسن و شهدای دیگه روی زمین بمونه. ما می خوایم به وصیت شهیدعمل کنیم.🙃 از شما التماس دعای خیر داریم. آقاجان سر بلند میکند. جذبه ای غریب یافته، شکمش تو رفته و ریش چند روزه اش به سفیدی می زند. دستانش را بلند میکند و می گوید: -خدا شما رو حفظ کنه. ایشالا هر چه زودتر صحیح و سالم با پیروزی به خونه برگردید🤲. بچه های بسیج، دوباره فاتحه می خوانند و بعد بلند میشوند با آقاجان احمدآقا روبوسی میکنند و می روند. مادرم تو راهرو دعایشان میکند. پشت سرشان به کوچه می روم. اصغر روبه روی خانه مان، به گلدانهای شمعدانی آب می دهد😪. صدایش میکنم، به طرفم می آید. 😍📚 😍😁📚 📚 🏴{@ketaaaab}🏴
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸 🌺پارت سی و پنجم🌺 سلام. حالت بهتره؟ الحمدالله. زحمت افتادی.😄 -این حرفا چیه. خب میبینم، بهتر شدی؟ - آره بهترم. ببینم از مدرسه چه خبر؟ کلی از درسا عقب افتادم. - نگران نباش! راستی خبر داری آقای حمیدی رفت؟ - کجا؟ - جبهه! دیروز اومد مدرسه و با همه خداحافظی کرد🙃💔. برات نامه داده بیا. نامه را میگیرم و بازش میکنم. «آیدین جـان، سلام! امیدوارم وقتی این نامه را می خوانی، حالت خوب شده باشد. مرا ببخش که بی خداحافظی از تو و خانواده ات به جبهه می روم🖐🏻. راستش روی دیدن مادرت را ندارم. من فردا با بچه های گردان مالک اشتر به دوکوهه می روم. التماس دعا دارم. درست را خوب بخوان💫😉.» چند پولک برف روی کاغذ نامه می افتد. به آسمان نگاه میکنم. آسمان خاکستری شده، اصغر می گوید: - آه! تو بازم گریه ات گرفت؟ این قدر گریه نکن. مگه چی شده؟😑 به اطراف نگاه میکنم و بعد رو به اصغر می گویم: - اصغر، من می خوام به جبهه برم! اصغر جا می خورد. با تعجب نگاهم میکند و می گوید😶: -معلومه چی میگی؟ ما را تو بسیج محله راه نمیدن، چه برسه به جبهه!😐 آهسته حرف بزن. من تصمیمم گرفتم. می خوام فردا صبح به پایگاه اعزام نیرو برم، میای😐؟ اصغر چند لحظه ای فکر میکند. بعد سرش را بلند میکند و میگوید: -حالا تا فردا😶 دست اصغر را فشار می دهم. به پایگاه اعزام نیرو می رسیم، دل تو دلم نیست. پشت گرمی ام به بودن اصغر است . اما حال و روز او هم بهتر از من نیست😅.شیشه عینکش تند تند بخار میکند و مجبور می شود با دستمال پاکش کند. دم در پایگاه، یک بسیجی مسلح دارد قدم می زند. از ساختمان پایگاه صدای مارش و سرودهای حماسی می آید🇮🇷🗣. پرچم های سرخ و سبز زیادی به سردر پایگاه تکان می خورد. کسانی که قصد ورود به آنجا را دارند، وارد اتاقک سیمانی می شوند. -اصغر، رسیدیم! سیبک گلوی اصغر بالا و پایین می شود. چند نفس عمیق می کشد و می گوید: -تو هیچی نگو، بسپار به من باشه😉؟ باشه. هر دو وارد اتاقک سیمانی می شویم. انتهای اتاق یک در است که به داخل حیاط پایگاه اعزام نیرو باز می شود. یک بسیجی هفده هجده ساله، تو اتاقک، آدم ها را تفتیش بدنی میکند. لباس پلنگی پوشیده است😶. دماغش عقابی است و چهره استخوانی دارد. ریش کم پشتی بر صورتش روبیده است. نوبت من و اصغر می شود. با تعجب نگاهمان میکند و می گوید: ـ بله👀؟ اصغر می گوید: - می خوایم ثبت نام کنیم! جوان لبخند می زند و میگوید: -برای کجا؟😄 -خب معلومه، برای اعزام به جبهه. بسیجی جوان می خندد. - شوخی تون گرفته ؟ برید به سلامت ، برید اینجا رو خلوت کنید😂! وا می روم. اما اصغر سینه جلو می دهد. - برادر! چرا این حرف می زنید😐؟ - چون چهار پنج سال دیرتر به دنیا اومدید. و دوباره می خندد😅. ناراحت می شوم. اصغر که سرخ شده، با صدای بلند می گوید: - مگه با شما شوخی داریم؟ مگه تو مسئول ثبت نام این جایی🤨؟ بسیجی جوان جدی می شود. -گفتم برید پی کارتان؟ زبان درازی هم نکن😑. - چیچی برید پی کارتان، اصلا تو چیکارهای جلو ما رو گرفتی😏؟ از صدای اصغر، یک بسیجی دیگر به اتاقک می آید و میگوید: - چه خبره این جا رو رو سرت گرفتی😬؟ اصغر بسیجی جوان را نشان میدهد و می گوید: -این حضرت آقا ما رو مسخره میکنه، مگه ایشون چیکاره اس؟ بسجی جوان می گوید: -خیلی پررویی بچه🙄. - درست حرف بزن. احترام خودت نگه دار😒! 😍📚 😍📚😁 📚 🏴{@ketaaaab}🏴
🕊 💫 ❤ بھ‌نقل‌از‌همسرشهیدسیاهڪالےمرادۍ: ازاردو؎راهیـٰان‌نـورکہ‌برگشـتم گفت:چـٰادرخاکۍات‌رـٰادرخـٰانہ‌بتڪآن مۍخوآهم‌خـٰاکی‌کہ‌شـھدآرو؎آن پـرپـرشده‌اند،درخـٰانہ‌ام‌بـٰاشد...シ!🖐🏻" 🏴{@ketaaaab}🏴
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸 🌺پارت سی و پنجم🌺 سلام. حالت بهتره؟ الحمدالله. زحمت افتادی.😄 -
🌸قسمت اول رمان مترسک مزرعه آتشین 🌸 🌺پارت سی و ششم 🌺 بسیجی دیگر پادرمیانی می کند و رو به بسیجی جوان می گوید: - بی خیال شو مرتضی، مسئولین اعزام خودشون میدونن چه جوایی به اینا بدن😑! بسیجی جوان اخم میکند. با ناراحتی من و اصغر را تفتيش بدنی می کند. اصغر لبخند زنان دست مرا میکشد و وارد حیاط می شویم🤩. - هي اصغر، خوب جلوش دراومدی ها! پس چی، ما اینیم دیگه! 😌یادت باشه آیدین، اگه محکم و توپر حرفت به طرف بزنی کم میاره، این به تجربه اس! هر دو می خندیم . به ساختمان چند طبقه اعزام نیرو نگاه میکنم ومی گویم: - حالا کجا بریم😶؟ اصغر سرش را می خاراند و می گوید: -صبر کن از یه نفر بپرسم! پیدا کردن آدم در این جا سخت نیست! ده ها نفر دم در ساختمان دارند فرم پر می کنند📄، اصغر از یکیشان می پرسد: - ببخشید، ما می خواهیم برای جبهه اسم بنویسیم. کجا بریم؟ -طبقه دوم، اتاق۱۱۰. -ممنون. وارد ساختمان می شویم. از راه پله بالا می رویم، در طبقه دوم، میگردیم و اتاق ۱۱۰ را پیدا میکنیم😪. روی دیوارها، پوستر عکس شهدا و بریده وصیت نامه شهدا را چسبانده اند🙃. جلوی اتاق۱۱۰ چند نفر صف ایستاده اند. می رویم و ته صف می ایستیم. دیوار راهرو مغز پسته ای رنگ است. کسانی که توی صف ایستاده اند، با تعجب نگاهمان میکنند. نوجوان شانزده هفده ساله ای که شلوار نظامی و کاپشن به تن دارد و جلوتر از ما ایستاده می پرسد: - می خواید ثبت نام کنید😐؟ - بله. می خندد، دیگران هم خندند. اصغر ناراحت می شود💔. - خنده داره ؟ یکی از آنها، نوجوان جلوی ما را نشان میدهد و میگوید: -این بنده خدا با آنکه شانزده سالش کامله قبولش نمیکنن، چه برسه به شماها که فوقش سیزده چهارده ساله اید😂. اصغر اخم میکند. -شما به کار خودتون برسید. با ما چیکار دارید😒؟ -از ما گفتن بود. رفتید تو اتاق و با اخم و ناراحتی بیرونتون کردن دلخور نشید😑! اصغر اعتنایی نمیکند. من هم جواب نمی دهم. دو سه نفر از آن های زیرجُلکی می خندند و ما را به هم نشان می دهند🤧. صف جلو می رود. هر چند دقیقه دو نفر وارد اتاق می شوند و دو نفر دیگر بیرون می آیند. چند نفر دیگر می آیند و پشت سر مـن و اصغر تو صف می ایستند. جلوتر می رویم. دل تو دلم نیست. دست اصغر را فشار می دهم. چشمان اصغر یک جوری شده است😶. اضطراب و دلواپسی را می شود به راحتی در چشمانش دید😟. نوبت من و اصغر می شود. هر چه دعا بلدم زیر لب می خوانم. بسم الله میگویم و پشت سر اصغر وارد اتاق می شوم🚶‍♂️🚶 . 😍📚 😍😁📚 📚 🏴{@ketaaaab}🏴
هدایت شده از منهاج🌻
• ملت شایعه پذیر بازیچه دست دشمنش خواهد بود هرچند که رهبرش علی (علیه السلام) و فرمانده اش مالک اشتر باشد. • 🏴@menhaajj🏴
‏در آخرالزمان، فسق و فجور و بی‌بندوباری مایه‌ی افتخار می‌شود🙄 و عفاف مایه‌ی تعجب و شگفتی مردم..!!!👀 (خطبه 108 نهج‌البلاغه)♥️ 🍃 💫 🏴{@ketaaaab}🏴
36695710433380.mp3
8.41M
بسݥ ࢪݕ اݪحسێن اۆ کھ خۆد ࢪسݥ عآشقے ۆ عآشق شدݩ ࢪا بھ ما آمۆخټ پس بھ شکرانھ ایݩ عآشقے مێخۆآنیم زیاࢪټ عآشۆࢪا ࢪابھ نێٺ از آقآجآنماݩ حجټ ٵبݩ الحسݩ عجڷ اللھ ټآ تسکێنے بآشد بࢪ دݪ دآݟ دێدة ایشاݩ دࢪ ایݩ ایاݥ و بھ نیابټ از دݪ دآغداࢪ ݕے ݕے دوعاݪم و شهداے کࢪݕلآ و ࢪسیدݩ مجنوݩ بھ لێلے اۺ کھ جز بیݩ اݪحࢪمیݩ اࢪباݕ چێزے ݩخواھد بۅد 🙂🙃 🖤 💔 🏴 🏴{@ketaaaab}🏴
AUD-20220708-WA0060.
13.47M
🍃زیاࢪٺ آل یاسێن🍃 زیاࢪٺ آݪ یآسێن ࢪا بھ نێٺ ظھۅࢪ آقا حجٺ ٵبݩ اݪحسݩ عجݪ الله تعاݪے فࢪجة الشࢪێف دࢪ ؤاپسێن ڵحظاٺ شݕ مێخوانیم🙂🍃 🕊 🖐 🏴{@ketaaaab}🏴
ࢪفقآ... ٺۅے نمآݫ شـــباٺونــــــ‌ و عــبادآتټۅنــــ مآࢪو از دعآے خيـــرٺۅن بے بہره نــزآࢪید 🙂💔الټماســــ دعــــا💫 عــــآقـبټتان شــھدایے! ڪھ خيࢪیســټ بھ بݪندۍ ســرݧۅشټ:)🕊️ شــبټۅن إمـــآمــ زمــانے ۅ مݟطر بھ عــطر شھــــدآ💫 يا عــلۍ مــدڍ✋
بسم رب او💫 که هرچه هست ز اوست 🙂🌺