eitaa logo
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
165 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
758 ویدیو
47 فایل
هَـــر‌کس با کتابـــــ‌ها آࢪامــ گێرد،هــــــــيچ آࢪامشۍࢪا از دســــــتْ ندآدھ‌ اســـت؛) امـــــیڕالمـــؤمنیـݩ🌱🕊 ما اینجاییم اگه حرفی بود کافیه بزنی رو لینک 😉 https://harfeto.timefriend.net/17219293345896 کپی؟ صلوات بفرست برای ظهور اقا..حلاله
مشاهده در ایتا
دانلود
maahe_rajab.pdf
655.5K
🔸 کتاب ماه رجب، ماه یگانه شدن با خدا 🔹 استاد طاهرزاده 🔸 نسخه PDF ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
🌍🌿 أین الرجبیّون؟ ⏳| این فرصت را غنیمت بشمارید! 🔰 💡 دو عامل در مسیر موفقیت انسان موثر هستن: فکر و ذکر 🔰 ماه ، شروع یک فرصت ارزشمنده! فرصتی که برای بهرمندی ازش باید بیشتر ذکر بگیم و کیفیت عبادتمون رو بالا ببریم، تا خدا به واسطه ی این پیشرفت، به فکرمون برکت بده 🌱 و این فرایند، یک قدم بسیااار بزرگ به سمت عاقبت بخیری و موفقیت محسوب میشه 🌱 🔰 رجبیون، کسانی هستن که از ماه رجب، اولین ماه از فصل بهار الهی، نهایت استفاده رو برای تزکیه و نزدیکی به خدا میبرن 📿 تو این ماه نورانی، دعا برای ما یادتون نره 🤲🏻 عیدتون مبارک 🌺 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
💞ماه،ماه خودمه بنده ام، بنده خودمه دلم میخواد پنجاه سال اشتباهش و ندید بگیرم... اصلا ادم یه وقتایی
ای گناهکارانی که خیلی اوضاتون خیته و حسابی ناراحت و ناامیدین یه مژده دارم براتون این ماهی که اومده فرصته ویژس برای خوده شما و یه اپشنی که داره اینه که توش میتونی همه ی اون‌ گذشته‌داغون‌و‌افتضاح رو‌دیلیت‌بزنی...اره‌درست‌شنیدی😉 همشو میتونی دیلیت بزنی😍 ببین... دیدی میری تو پیوی میزنی پاک کردن تاریخچه(clear hostory)همش پاک میشه؟ اگه تو توی این ماه جدی توبه کنی تو نامه اعمالت همین اتفاق میوفته و همه اون گناهان گذشته پاک میشه..دیگه چی میخوای دیگه؟هوم؟ منکه حسابی دندون تیز کردم برا بخشیده شدنه گناهام تو این ماه😁 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
مگذار که دل‌خسته و دل‌خون باشیم بگذار که برلطف تو مدیون باشیم در ماه رجب آرزوی ما این است ای کاش که ما از رجبیون باشیم ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...🕊 شهید آوینی: یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی… ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
🌱🌸 ‏خدابااون‌عظمتش‌میگه: "أنَاجَلیٖسُ،مَنْ جٰالَسَنِیٖ" من‌همنشین‌اون‌کسی‌هستم‌ که‌با من‌بشینه! انگارخداداره،دنبال‌یه‌رفیقِ‌ناب‌میگرده؛ یارفیقَ‌من‌لارفیق له! چقدرمنِ‌حقیرروتحویل‌میگیری؟! 🌱 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ بلد/۱۷ سپس از کسانی باشد که ایمان آورده و یکدیگر را به شکیبایی و رحمت توصیه می‌کنند. تو هم معجزه زندگی دیگران باش، دست های خدا باش برای برآوردن آرزوی انسان دیگری، بی تفاوت نباش اگر دیدی کسی گره ای دارد و تو راهش را میدانی سکوت نکن 🍃 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
🌺قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت هفتم 🌺 چشم باز میکنم اشکال کج و معوجی میبینم. نقطه های خاکستری دور سرم میچرخند میچرخند و میچرخند و بعد نزدیک هم میشوند🤯. صداهای کشداری تو سرم میپیچد. سینه ام میسوزد .سردم است.میلرزم،جیغ میکشم اما دست روی دهانم صدایم را خفه میکند🤐. نقطه های خاکستری به هم می چسبند کم کم اشباحی را میبینم اشباح تکان می خورند. از نفس و تقلا میافتم😓 دست از روی دهانم کنار می رود. چشمانم را چند بار باز و بسته میکنم یک مرد با روپوش سفید دارد به دستم آمپول تزریق میکند💉 تصویرها از برابر چشمانم می گریزد با دایی عزت راه افتادیم روی تپه رفتم گلوله ،خوردم قل خوردم و پایین افتادم ای خدا یعنی خواب نبود و من بیدارم😥؟ یعنی زنده دست عراقی ها افتاده ام؟! به دور و اطراف نگاه میکنم فقط همان مرد با روپوش سفید تو اتاق است. میخواهم بلندشوم .نمیتوانم. پاها و کمرم به تخت طناب پیچ شده است🤕. مرد روپوش پوش نگاهم میکند و بیرون میرود پیراهن تنم نیست. روی زخم سینه ام پانسمان شده است تنها میمانم با سکوتی محض!💔 حال عجیبی دارم .دلهره و اضطراب. یک حالت بی حسی در وجودم موج میزند. میدانم که اثر آمپول مسکن است حالا زبانم سنگین شده😪. مثل یک تکه سنگ در دهانم تکان نمیخورد گلویم خشک خشک است. تشنه ام .خدايا من اسير شدم؟ اخر چرا؟ گریه ام میگیرد🥺. اما نمی توانم اشک بریزم بعد یک حس عجیب وجودم را در خود میگیرد. اطمینان! خدایا قدرت بده🤲🏼! نیرومندم کن تا تحمل کنم. خدایا لالم کن!نباید حرفی بزنم نباید از عملیات چیزی بگویم نباید خون بیگناهان برگردنم بیفتد.امیدم به توست خدا🙃 در اتاق با صدای خشکی باز میشود. دو نفر وارد اتاق می شوند. نفر اول مردی است قدبلند و چهارشانه عینک دودی به چشم و سبیل پهن نوک عقربی پشت لب دارد .چند درجه بر شانه اش است. لباس پلنگی به تن دارد😑. نفر دوم اما لباس ساده خاکی رنگ پوشیده، سعی میکنم خودم را به بی حالی بزنم افسر عراقی که یک «کلاه بره سرخ بر سر دارد، در نزدیکی تختم روی صندلی می نشیند عینکش را برمی دارد و تو جیب پیراهن می گذارد. فقط یک چشم دارد.پلکهای چشم چپش رو هم افتاده است. اما چشم راستش مثل چشم عقاب میماند😬. چند لحظه فقط نگاهم میکند. بعد به زبان عربی چیزهایی میگوید نفر دوم با فارسی سلیس و روان حرف های افسر عراقی را ترجمه میکند -اسمت چیه و اهل کجایی؟ میفهمم که مترجم ایرانی است؛یک ایرانی خود فروخته و جاسوس! -کَری!ایشان میپرسن اسمت چیه و اهل کجایی؟ - آیدین الهی بچه تهرانم.سعی میکنم خودم را بدحال نشان دهم. شروع میکنم به آه و ناله کردن اما افسر عراقی با همان یک چشمش نگاهم میکند و مترجم با سماجت سؤالها را تکرار میکند😤 -اینجا چه میکنی؟! -شما منو اینجا آوردید😒 -پدر سوخته درست جواب بده! این دور و اطرف چه غلطی میکردی🤨 ؟ چشمانم را میبندم و خودم را به بیهوشی میزنم روی صورتم آب ریخته می شود و چند سیلی محکم به صورتم میخورد چشم باز میکنم.😐 -اینجا چه میکردی؟ جواب بده -با دوستم اومدم بیرون که بریم حمام صحرایی... گم شدم و به اینجا رسیدم. -پادگانتون کجاست؟ -دوکوهه -از کدوم مسیر به طرف اینجا اومدید؟ - نمیدونم ما رو پشت یه کامیون سوار کردن. روی کامیون چادر کشیدن. وقتی پیاده شدیم شب بود و نفهمیدم کجاییم فقط دیدم که وسط بیابونم😪. دوباره خودم را به بی حالی میزنم افسر عراقی چانه ام را با انگشتانش میگیرد. با تنها چشمش چنان نگاهم میکند که احساس میکنم یک میخ آتشی در کاسه فرو می رود🤕. -چطوری اینجا رسیدی؟ -گفتم که میخواستم با دوستم به حمام صحرایی بریم اون از من جلو افتاد من راه گم کردم از چند تا شیار و کانال رد شدم بعد خسته شدم خوابم گرفت خوابیدم. صبح بیدار شدم و دوباره راه افتادم تا اینکه به نزدیکی اینجا رسیدیم🤦‍♂️. -دروغ میگی، پس چرا اسلحه داشتی؟
❞ جرعه ای کتاب ❝ 🌿☕
🌺قسمت سوم رمان مترسک مزرعه آتشین 🌺 🌺پارت هفتم 🌺 چشم باز میکنم اشکال کج و معوجی میبینم. نقطه های خاک
-مگه خود شما اسلحه ندارید؟ دوستم میگفت این منطقه پراز گرگ و گرازه.راستش من از گرگ خیلی می ترسم🤐 افسر عراقی از جا بلند میشود. گشتی تو اتاق میزند بعد برمی گردد و می آید طرفم خم میشود و صورتش را نزدیک میکنند نفس های داغش تو صورتم میخورد حالم دارد بد میشود.🥴 افسر عراقی به سینه ام نگاه میکند. دستش به طرف تنزیب و چسب روی سینه ام می رود. میله تخت را محکم فشار میدهم افسر عراقی با یک حرکت تنزیب و چسب روی زخم سینه ام را میکند از درد جیغ میکشم😖 -سینه ات هم گلوله خورده؟! افسر عراقی با تنها چشمش نگاه میکند.افسر عراقی را خیس میبینم.انگشت اشاره اش را نشانم میدهد بعد انگشتش به طرف زخم سینه ام می رود. دندانهایم را قفل میکنم تا دیگر فریاد نکشم😣 میله تخت را محکم فشار میدهم انگشت افسر عراق تو سوراخ سینه ام فرو می رود. بدنم ناخودآگاه رعشه میگیرد💔 سرم به چپ و راست تکان می خورد. درد دارد دیوانه ام میکند😭. -گلوله را دکتر در آورده میخوای سر جاش بذارم؟ افسر عراقی از یک کاسه فلزی ،براق، یک «مرمی» برمیدارد. مرمی خون آلود گلوله ای است که سینه ام را شکافته. با دو انگشت ته مرمی را میگیرد و تو زخم سینه ام فشار می دهد. مزۀ شور خون را روی لبانم حس میکنم🩸 افسر عراقی دست دراز میکند و از روی میز چهارچرخه ،نزدیک نخ بخیه و سوزن بر می دارد. صحرایی بریم. اون از شیار و کانال رد شدم. بیدار شدم و صبح ما رسیدیم. -میخوام زخم سینه ات بخیه کنم! سوزن را فرو میکند و در می آورد.نخ از پوست و گوشتم میگذرد. انگار دل و روده ام را بیرون میکشند. افسر عراقی آرام آرام سینه ام را می دوزد😞. -خُب تا بخیه سینه ات تموم نشده بگو این دور و اطراف چه غلطی میکردی؟ سینه ام میسوزد از شدت درد دست و پا میزنم افسر عراقی با قیچی ته نخ را می برد. - پس دوست داری ساکت بمونی؟ باشه.پس من هم کمکت می کنم.اصلاً دوست داری تا آخر عمر حرف نزنی؟ دوست داری لبهات بدوزم تا دیگه دهن باز نکنی😠؟ مترجم میگوید و وحشت زده به دستان افسر عراقی خیره میماند😨. افسر عراقي سوزن مخصوص بخیه را نخ می کند دوباره روی صندلی می نشیند با دو انگشت دست چپش لبهایم را به هم میچسباند. سوزن و نخ نزدیک دهانم میشود. سرم را تکان میدهم و سریع انگشتانش را گاز میگیرم. افسر عراقی سوزن را تو سینه ام فرو میکند دندان هایم را بیشتر فشار میدهم رنگ افسر عراقی سرخ میشود😡. دست میاندازد چانه ام را تو پنجهاش میگیرد و فشار میدهد. کم مانده فکَم خرد شود. اما انگشتانش را رها نمیکنم ناگهان در اتاق با شدت باز میشود .دایی عزت میپرد تو اتاق و رگبار می بندد افسر عراقی به رقص در میآید پرت میشود و میخورد به دیوار و روی زمین ولو میشود. مترجم هم فقط ناله ای میکند و به زمین می غلتد صدای چند انفجار اتاق را می لرزاند💥 دایی عزت سریع طنابهای دست و کمرم را باز میکند از سینه ام خون می رود در آغوش دایی عزت از هوش می روم.🙂💔 😍 😁 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
برای دیگران پشت سرشان دعا کن؛ تا روزی برایت سرازیر شود...! (ع) ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
«وقتی متوجه میشی که در موقعیت کمک به کسی قرار داری، خوشحال باش و احساس خوشبختی کن، چرا که خدا داره دعای اون آدم رو از طریق تو مستجاب میکنه. همکار خدا شدن، کم افتخاری نیست» ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡
💥یک نکته💥 💠هر جا ڪم...آوردی... 💠حوصله...نداشتی... 💠گرفته...بودی... 💠پول...نداشتی... 💠ڪار...نداشتی... 💠باطریت...تموم شد... 🌷زیاد بگو: ✨ استغفرالله ربی و اتوب الیه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ♡{@ketaaaab}♡