☀️سلام
صبح به خیر
امروز رو به امید پیروزی فلسطینیان و ظهور هر چه زودتر حضرت حجت با این آیه از قرآن مجید آغاز می کنیم👇🏻
🔮آیه حکومت مستضعفین
«وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ» (قصص / 5)
ما می خواهیم بر مستضعفان زمین منت نهیم و آنان را پیشوایان و وارثان روی زمین قرار دهیم.
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
❇️در محضر معصوم
امام صادق(ع):
❓آيا به شما بگويم كه مكارم اخلاق چيست؟
💯گذشت كردن از مردم
💯كمك مالى کردن به برادر(دينى)
💯زیاد ياد خدا کردن.
📖متن عربی:
اَلا اُحَدِّثُكَ بِمَكارِمِ الاَْخْلاقِ؟
الصَّفْحُ عَنِ النّاسِ
وَ مُواساةُ الرَّجُلِ اَخاهُ فى مالِهِ
وَ ذِكْرُ اللّه ِ كَثيرا
📚معانى الأخبار، ص ۱۹۱، ح ۲
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏵پست ویژه
نکاتی زیبا از پیامبران و ورود حضرت معصومه(س) به قم با زبان طنز و لهجه شیرین قمی😃
به مناسبت ایام ورود حضرت معصومه سلام الله علیها به شهر مقدس قم
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
☕️یک فنجان کتاب
از کتاب فوائد الرضویه
روزی شیخ جعفر کاشف الغطاء، پولی بین فقرای اصفهان تقسیم کرد و پس از اتمام پول به نماز جماعت ایستاد.
بین دو نماز که مردم مشغول خواندن تعقیبات بودند، سیدی فقیر و بیادب مقابل امام جماعت ایستاد و گفت ای شیخ مال جدم (خمس) را به من بده!
شیخ فرمود: قدری دیر آمدی متاسفانه چیزی باقی نمانده است.
سیدِ فقیر، جسارت کرد و آب دهان خود را روی ریش شیخ انداخت!
شیخ جعفر کاشف الغطا از این عکس العمل خشونتی از خود نشان نداد، بلکه برخاست و در حالی که دامن خود را گرفته بود، در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت هر کس ریش شیخ را دوست دارد به سید کمک کند.
مردم که ناظر این صحنه بودند اطاعت نموده دامن شیخ را پر از پول کردند. سپس همه پولها را آورد و به آن سید تقدیم کرد و نماز عصر را آغاز کرد.
📚فوائد الرضویه ص۷۴ - و سیمای فرزانگان ص۳۳۸
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
کتاب
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت بیستوششم گفت به جلو نگاه کن، چ
قسمت بیست و هفتم از کتاب سیاحت غرب تا لحظاتی دیگر👇🏻
📖دو دقیقه کتاب +۱۴
📔کتاب سیاحت غرب
✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی
📌قسمت بیستوهفتم
پس از آن باغهای سوخته، باغهای سبز پیدا شد که پر از میوه و گل و گیاهان خوشبو و آبهای جاری و بلبلهای خوشنوا بود.
با خود گفتم حتماً آن باغهای سوخته هم مثل اینها بوده و اگر صاحبش به این قصه آگاه بود از غصه و حیرت میمُرد.
هادی گفت: اینجا اول سرزمین وادی السلام است که امنیت و سلامتی سراسر آن را فرا گرفته است.
عصا و سپر را به اسب آویزان کن و اسب را در چمنها رها کن تا وقت حرکت، در این منزل چَرا کند.
پس از این کارها رفتیم و به در قصری رسیدیم، در خارج دروازه قصر حوضی از بلور و پر از آب دیدم که از صفای آب و لطافت حوض اِنگار آبی بود بی ظرف و حوضی بود بیآب.
در اطراف حوض میز و صندلیهای مرغوب و لُنگ و حولههای حریر نهاده بودند.
لباس در آوردیم و در آن حوض غوطه خوردیم و ظاهر و باطن خود را از کدورات و غل و غش صفا دادیم.
هر عیب و نقصی در بدنمان بود، رفع شد. باطنمان از رذائل و کدورات پاک شد و ظاهرمان بسیار زیبا گردید.
پس از صفای بدن لباسهای فاخری را که در آنجا بود پوشیدیم.
لباسهای من از حریر سبز و لباسهای هادی سفید بود.
به آینه نظر کردم، به قدری خود را با بها و جلال و کمال دیدم که به خود عاشق شدم😍
و من با این همه خوبی به هادی که نظر کردم، در حُسن و بهای او فرو ماندم و غبطه خوردم.
برخاستیم، هادی حلقه در را گرفت و دق الباب نمود، جوان خوشرویی در را گشود و گفت: مجوز عبور خود را بدهید.
مجوز را دادم امضای آن را بوسید و با تبسم گفت: اُدخُلوها بِسَلام آمِنین
داخل شدیم...
ادامه در پست پایین👇🏻
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
ادامه قسمت بیستوهفتم👇🏻
هادی جلو رفت و من پشت سرش داخل غرفهای شدیم که یک پارچه از بلور بود.
تختهای طلا در آن گذارده و تشکهای مخمل قرمز بر روی آنها انداخته و پشتیها و متکاهای ظریف و نظيف روی آن چیده بودند.
عکس ما روی سقف و دیوار غرفه افتاد با آن حسن و جمال که داشتیم از دیدن خودمان لذت میبردیم.
در وسط غرفه میز غذاخوری نهاده بودند و در روی آن اغذیه و نوشیدنی چیده شده بود و خدمتکاران به صف ایستاده بودند. ما بر روی آن تختها نشستیم. بعد از صرف غذا و نوشیدنیهای پاک و میوه، روی تختها لَم دادیم و استراحت کردیم.
ساعتی نگذشت که صدای زیر و بم سازها بلند شد و صوتهای دلنشینی که انسان را از هوش بیگانه و از جاذبههای روحی دیوانه میساخت، به گوش میرسید.
صوتی با لحن حِجاز که سوره "انسان" را تلاوت میکرد بلند شد که بسیار دلربا بود و دیگران احتراماً خاموش شدند.
همانطور که لمیده بودم، چشمم روی هم گذارده بودم که هادی خیال کند خوابم برده و حرف نزند، چون دوست داشتم آن صدای دلنشین را بشنوم و تمام حواسم به تلاوت قرآن باشد.
سوره که تمام شد آن صوت نیز خاموش شد و من نشستم و هادی نیز نشست.
گفتم این چه شهری است و چه نام دارد؟
گفت یکی از روستاهای دارالسرور است!
گفتم قربان مملکتی که دِه او این است، پس شهر و پایتخت او چگونه است؟
پرسیدم صاحب آن صوت و قاری آن سوره مبارکه کیست که دلم را از جا کنده بود؟ من این سوره را در جهان مادی بسیار دوست داشتم، به ویژه که در این عالَم روحانی و با این لحن دلنواز مرا حیات تازه و شوری در سر انداخت و این قاری را باید بشناسم و ببینم.
هادی گفت: برای امضای مجوز که خواستیم برویم او را خواهی دید.
گفتم هادی ممکن است مجوز را امضا نکند و اگر نکرد بر ما چه خواهد گذشت؟
هادی گفت: امکان دارد و اگر امضاء نکرد، کار زار خواهد بود و اگر میخواهی بدانی که مجوزت امضاء میشود یا نه، باید به باطن خود بنگری!
پشتم از حرف هادی به لرزه در آمد، وجود خود را مطالعه کردم، دیدم که در بین بیم و امید مُتَرَددم، به هادی گفتم: اینجا دارالسرور است ولی تو آن را برای من بیت الاحزان کردی😥
ادامه دارد...
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
🪨پنهان کاری قوم یهود
وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قَالُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَىٰ بَشَرٍ مِنْ شَيْءٍ ۗ قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتَابَ الَّذِي جَاءَ بِهِ مُوسَىٰ نُورًا وَهُدًى لِلنَّاسِ ۖ تَجْعَلُونَهُ قَرَاطِيسَ تُبْدُونَهَا وَتُخْفُونَ كَثِيرًا ۖ وَعُلِّمْتُمْ مَا لَمْ تَعْلَمُوا أَنْتُمْ وَلَا آبَاؤُكُمْ ۖ قُلِ اللَّهُ ۖ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ
📌ترجمه: آنها خدا را درست نشناختند که گفتند: «خدا، هیچ چیز بر هیچ انسانی، نفرستاده است!»
بگو: «چه کسی کتابی را که موسی آورد، نازل کرد؟! کتابی که برای مردم، نور و هدایت بود؛ (امّا شما) آن را بصورت پراکنده قرارمیدهید؛ قسمتی را آشکار، و قسمت زیادی را پنهان میدارید؛ و مطالبی به شما تعلیم داده شده که نه شما و نه پدرانتان، از آن با خبر نبودید!»
بگو: «خدا!» سپس آنها را در گفتگوهای لجاجتآمیزشان رها کن، تا بازی کنند.
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡
🌙داستان شب
شخصی بنام عبدالله بن مبارک هر دوسال یکبار، حج به جا می آورد به امید این که حداقل یکی از حجهایش مقبول واقع شود.
زمان حکومت مأمون بود.
در یکی از سالها که نوبت حج او بود پانصد مثقال طلا با خود براشت و به بازار رفت تا مقدمات سفر حج آماده کند.
در خرابهای یک علویه(سیده) را دید که مرغ مردهای برداشته و مشغول کندن پرهای آن است.
عبدالله بن مبارک به سوی آن زن رفت و گفت: برای چه این مرغ مرده را پَر می کنی؟ مگر قرآن نخوانده ای که میفرماید:
انما حَرَّمَ عَلیکُم المیته و الدّم و لحم الخنزیر؟
👈🏻مگر نمی دانی خوردن میته حرام است؟
زن علویه گفت: سوال مکن و مرا به حال خود بگذار و برو.
عبد الله گفت: سماجت به خرج دادم و جویای مسئله شدم.
گفت: ای عبدالله من زنی سیده و علویه هستم، فرزندان یتیم دارم و شوهرم از دنیا رفته، این روز چهارم است که چیز خوردنی به دست من و بچه هایم نیامده و چون کار به اضطرار رسید، این مرغ مرده بر ما حلال است و من به غیر از این مرغ مرده چیزی ندارم و اکنون می خواهم آن را پاک کنم برای بچه هایم ببرم.
عبد الله گفت: چون این حکایت را از این علویه شنیدم با خود گفتم وای بر تو ای عبدالله، کدام عمل بهتر از رعایت این علویه و سادات خواهد بود؟ پس پانصد مثقال طلا را به آن علویه دادم و آن سال مکه نرفتم و به منزل خود مراجعت کردم.
چون حجاج بازگشتند، به استقبالشان رفتم، به هر کس از حجاج می رسیدم، زیارت قبول میگفتم و او هم به من زیارت قبول می گفت!
و حاجیان می گفتند: ای عبد الله آیاق خاطر داری که فلان محل با ما چنین و چنان گفتی و مردم بسیار به من همین را می گفتند من تعجب کردم که امسال به حج نرفتم.
شب در عالم رویا دیدم رسول خدا(ص) را که فرمود: ای عبدالله عجب مدار بدرستی که چون تو به فریاد علویه و فرزندانش رسیدی من از خداوند متعال درخواست کردم که ملکی به صورت تو بفرستد برای تو حج بنماید حالا می خواهی بعد از این حج انجام بده و می خواهی حج انجام نده.
#داستان_شب
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡