eitaa logo
کتاب
819 دنبال‌کننده
326 عکس
374 ویدیو
73 فایل
📗کتاب یار مهربان است با نامهربانی از کنار آن نگذریم و با کتاب رفیق باشیم🥰 این کانال شما را تشویق به کتابخوانی می کند 📌با ما همراه باشید مدیر محتوی👈🏻 @ah0053
مشاهده در ایتا
دانلود
📖حکایت‌های پندآموز شکارچی مرغابی را تله قرار داد و نزد خود گفت: هنگامی که روباه برای خوردن مرغابی بیرون آمد و در تله افتاد، می روم و شکارش می کنم. آن وقت می توانم پوست نرم و لطیف روباه را به قیمت خوبی در شهر بفروشم. روباه از سوراخش بیرون آمد. با خود گفت: من گرسنه هستم و بوی گوشت می آید. گوشت هم خوراک خوبی است. پس شاید این لاشه ی حیوانی مرده باشد که باد این خس و خاشاک را رویش انداخته و شاید هم تله ی یک شکارچی باشد. از آن جایی که من حیوانی باهوش و حیله گرم؛ مایه ی ننگ است که در دام شکارچی بیفتم. پس سراغ خوراکی می روم که در خوردن آن شک و گمانی نباشد. کمی بعد، بَبری گرسنه بوی مرغابی را شنید و قصد خوردن آن را کرد. بدون این که احتمال خطر دهد رفت و درون چاله افتاد و آن قدر گرسنه بود که به درد دست و پایش توجهی نکرد و شروع به خوردن مرغابی کرد. شکارچی هم بدون احتیاط و با خیال این که روباه در دام است؛ در دام رفت و غذای ببر شد! اگر شکارچی هم مانند روباه احتیاط می کرد و احتمال خطر می داد، جان خود را به خطر نمی انداخت.                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
نفوذی-فصل06.mp3
8.09M
🎧📔 کتاب صوتی نفوذی🌷 🔸فصل ششم ✍🏼بهنام باقری 📚کانال "کتاب"👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3387818448Cd66b000dca
🌻نعمت‌های فراوان در دوران ظهور پیامبر(ص): امت من در زمان مهدی(عج)، چنان غرق در نعمت می‌شوند که چنین نعمتی هرگز پیش از آن سابقه نداشته است. 🌨آسمان پی در پی برکات خود را برای آنان فرو می‌ریزد 🌾و زمین آنچه را که دارد، بیرون می‌دهد. مهدی(عج) از میان اُمت من برخاسته شود ...همه امت من در زمان ظهور او چنان مُرفه الحال زندگی کنند که قبل از ایشان، هیچ نیکوکار و بدکاری بدان نعمت نرسیده باشند. 🌧آسمان باران رحمت خود را بر آنان می‌بارد 🌴و زمین از روییدنی‌های خود چیزی فرو نمی‌گذارد. 🏞... رودخانه ها پر از آب می‌شود ⛲️و چشمه سارها به جوشش آمده، لب ریز می‌گردد 🌽و زمین چند برابر محصول می‌دهد. 📚بحارالأنوار، ج ۵۱، ص ۸۳ / الوافي، ج ۲، ص ۴۷۰ / الإختصاص، ج ۱، ص ۲۰۸                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
کتاب
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت بیست‌و‌دوم وارد حجره‌ای شدیم حور
قسمت بیست و سوم از کتاب سیاحت غرب این قسمت شاید کمی ترسناک باشد اما توصیه می کنم حتما بخوانید. حتما در کنترل شهوت به ما کمک می کند👇🏻
📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت بیست‌و‌سوم سوار بر اسبی شدم که همسرم همراه با فاتحه و خیرات برایم فرستاده بود و حرکت کردیم. از حدود شهر خارج شدیم، در اراضی گِل و باتلاق واقع شدیم در دو طرف راه تا چشم کار می‌کرد جانورانی به شکل بوزینه بودند ولی همه آدم بودند، زیرا بدنشان مو نداشت و دم نداشتند. از فرج‌هایشان (آلت تناسلیشان) چرک و خونِ جوشیده بیرون می‌شد. از هادی پرسیدم: این چه زمینی است و این جانوران کیانند که از دیدن آنها و تعفن و کثافتشان دل آدم به شورش می‌آید و نفس قطع می‌شود؟ گفت: زمینِ شهوت و این‌ها زناکارانند؛ مواظب باش از راه بیرون نشوی که گرفتار می‌شوی. مرا وحشت گرفت، لجام اسب را محکم گرفتم که مبادا از راه جاده مستقیم بیرون رود. گر چه راه مستقیم و هموار بود ولی پرگِل و لجن بود و گاهی اسب تا ساق فرو می‌رفت با خود گفتم خدا رحمت کند عیالم را که این اسب را برایم فرستاد. در اطراف بعضی از جانوران به کله از دار آویخته شده بودند و مذاکیر آنها را با میخ‌های آهنین به دار کوبیده بودند و بعضی‌ها را علاوه بر این با شلاق‌های سیمی می‌زدند، آنها مانند سگ صدا می‌کردند و کسانی که آنها را می‌زدند می‌گفتند: ای سگ‌ها دور شوید و با من سخن نگویید (سوره مومنون آیه ۱۰۸) در همین هنگام سیاهان رسیدند و به مسافرین حمله کردند و اسب بعضی از مسافرین را رم می‌دادند و بعضی را با حیله به کنار زمین می‌کشاندند من خیلی مواظب بودم که به توصیه‌های هادی توجه کنم و اصلاً حرف‌های سیاهان مرا وسوسه نکند و می‌دیدم بعضی از مسافرین که به وسیله سیاهان از راه بیرون می‌رفتند و پس از چند قدم تا گردن به لجن‌ها و باتلاق‌ها فرو می‌رفتند، به طوری که بیرون شدنشان مشکل بود. اگر کسی هم با زحمت بسیار بیرون می‌شد، بدنش پر از لجن‌های سیاه و آلوده می‌شد و پس از دقیقه‌ای لجن‌ها گوشت بدنش را آب می‌کرد و از داغی و حرارت به زمین می‌ریخت و معلوم می‌شد که این نه تنها لجن است بلکه همچون قیر یا اسید است... ادامه ماجرا در پست زیر👇🏻                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
ادامه قسمت بیست‌و‌سوم👇🏻 از وحشت در گرفتن لجام اسب احتیاط می‌کردم و می‌گفتم سپاس خدا را که مرا از توده مردمان گمراه قرار نداد و می‌شنیدم که مسافرین به آواز بلند تشکر می‌کنند. به هادی گفتم: گفته پیغمبر است که اگر مبتلا را دیدی، آهسته شکر حق گوی که او نشنود و دلش نسوزد. هادی گفت: آن حکم دنیا بود که اهل لا اله الا الله در ظاهر محترم بودند ولی در اینجا که روز جزا و سزاست، باید بلند تشکر نمود که افسوس و غصه شخص مبتلا بیشتر شود. دیدم بلاها زیاد شد، زمین به شدت می‌لرزد و هوا طوفانی و تاریک گردیده و از آسمان مثل تگرگ سنگ می‌بارد، در دو طرف راه، محشر کبری رخ داده و گرفتاران به چهره‌های وحشتناکی در آمده‌اند و در تلاش و در آن لجن‌های داغ، غرق هستند و اگر پس از زحمت‌هایی خود را از لجن‌ها بیرون می‌کشند سنگی از آسمان به سرشان خورده دوباره مثل میخی به زمین فرو می‌روند. از این صورت واویلا در وحشت فوق العاده افتادم و بدنم لرزید، از هادی پرسیدم این چه زمینی است و این مبتلایان چه کسانی هستند که عذابشان سخت دردناک است. به طوری باریدن سنگ از آسمان شدت کرده بود که هادی در بالای سر من در پرواز بود و از خوف رنگش پریده و قوایش سستی گرفته بود، جواب داد: این زمین همان زمین شهوت است و گرفتاران از اهل لواطند. سرعتت را زیاد کن تا مگر از میان آنها به زودی خارج شویم، چون که هر کس به عمل قومی راضی باشد و یا در میان آنها باشد و خارج نشود جزو آنها محسوب می‌شود. گفتم این لجن‌های میانه راه که حقیقتاً شهوت آدمیست و به این صورت درآمده، به واسطه چسبندگی که دارد اسب را سر نمی‌دهد که سرعت کند. هادی گفت: چاره‌ای نیست سپر را بر روی سر بگیر که سنگی به تو نخورد، چند تازیانه هم به اسب آشنا کن بلکه به توفیق و مدد الهی از این بلا خلاص گردیم. هادی در ادامه گفت: دو فرسخ بیش نمانده که از این بلا خلاص شویم. من خود را جمع نمودم و چند شلاقی به عقب اسب نواختم و با رکاب به پهلوی او زدم، از دم خود را حرکت داد و خود را گردباد کرد و باد پره بینی انداخت، چون باد صَرصَر پریدن گرفت، در این هنگام هادی عقب افتاد و ناگهان سیاه ملعون همچو دیو زرد خود را به من رسانید. اسب از هیکل او رَم خورد و مرا به زمین زد و اعضایم همه در هم خرد گردید و دو دست اسب هم از راه بیرون شد و به باتلاق فرو رفت و حیوان به زحمت دست‌های خود را بیرون نمود. هادی رسید، سر و دست و پای مرا بست و مرا به روی اسب محکم بست و خود لجام اسب را کشید چند قدمی رفتیم و از آن زمین پر بلا بیرون شدیم. گفتم هادی تو هر وقت از من دور شدی، این سیاه ملعون نزدیک آمده و مرا صدمه زده است. گفت او هر وقت نزدیک می‌شود من دور می‌شوم و نزدیک شدن او نیز به خاطر اعمال خودتان است. ادامه دارد...                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️یک فنجان کتاب از کتاب گناهان کبیره اطاعت فرزند از والدین اطاعت خداست. خدا در قرآن اذیت کردن والدین را حرام کرده است و پس از امر به اطاعت خود، امر به احسان به آنها کرده است. همچنین اطاعت زن از شوهر نیز اطاعت خدا و رسول است چون خدا و رسول امر کرده‌اند که زن از شوهرش اطاعت کند، همانگونه که در قرآن مجید می‌فرماید مردان قیام کنندگان و کارگزاران بر امور زنانند ...زن‌های صالحه اطاعت کنندگان خدایند در قیام نمودن به حقوق شوهران خود... 📚گناهان کبیره ص۷۲و۷۳ ✍🏼شهید دستغیب                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙داستان شب چراغ‌های مسجد دسته ‏دسته روشن شدند. ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. «آقا سید مهدی» از پله‌های منبر پایین آمد، حاج شمس‌الدین (بانی مجلس) هم کم‌کم از میان جمعیت راه باز کرد تا به آقا سیدمهدی رسید و تا دم در مسجد او را بدرقه کرد و دم در دست تو جیب کُتش کرد پاکتی به آقا سید داد و گفت ناقابل است. آقا سید مهدی هم پاکت را در جیبش گذاشت و تشکر کرد. بانی به آقا سید گفت: حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنه... حاج مرشد، پیرمرد 50 ،60 ساله ای بود که لبخندزنان نزدیک شد و آقا سید مهدی رو سمت ماشین هدایت کرد. 🏵📚🏵📚🌺📚🏵📚🏵 زن، خیلی جوان نبود! امّا هنوز به سن میانسالی هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد. زیر تیر چراغ برق در خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان و... 🏵📚🏵📚🌺📚🏵📚🏵 آقاسید مهدی: حاج مرشد! حاج مرشد: جانم آقا سید؟ آقا سید مهدی: آنجا را می‌بینی؟ آن خانم... حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین و زیر لب گفت: استغفرالله ربی و اتوب‌الیه... سید انگار فکرش جای دیگری است... آقاسید مهدی: حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا! حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید این‌ها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله... سید مکثی کرد و دوباره گفت: بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید! حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. این‌بار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود. زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند. به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید. خانم! بروید آنجا! درون ماشین یک آقا باشما کار دارند! زن، راه می‌افتد. حاج مرشد، همانجا می‌ایستد و از آبرویش می ترسد و آن زن را مشایعت نمی کند. زن وقتی نزدیک ماشین می رسد با تعجب متوجه می شود که یک سید روحانی در ماشین است! او با من چکار دارد؟! در همین حین آقا سید مهدی گفت: دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟ شاید زن، کمی فهمیده باشد! بهانه می آورد؛ کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران دارد و گفت: حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم! آقا سید گفت من مشتری هستم، پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن گرفت و گفت: این، دستمزد ده شب روضه خوانی من است، مال امام حسین(ع) است، تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست! زن پاکت را گرفت و با چشمان اشک بار رفت... 🏵📚🏵📚🌺📚🏵📚🏵 چندسال بعد آقا سید مهدی در حرم امام حسین(ع) زیارت کرد و از حرم خارج شد، مردی نزدیک آمد و دست آقا را بوسید و گفت: خانم بنده می‌خواهد سلامی عرض کند. مرد که دورتر ایستاد و زن چادری‌اش نزدیک آمد و کمی نقاب از صورتش بر گرفت و گفت: آقا سید مرا می شناسید؟ آقا سید مهدی گفتند: خیر زن گریه کرد و گفت: یادتان می‌آید که در خیابان لاله زار یک‏بار با پول ده شب روضه‌ای که خواندید دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت برای همیشه مرا اصلاح کرد و توبه کردم. این داستانِ واقعی در مورد عارف بزرگ و سخنران مشهور حجت الاسلام والمسلمین سید مهدی قوام است.                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا