eitaa logo
کتاب
835 دنبال‌کننده
319 عکس
372 ویدیو
68 فایل
📗کتاب یار مهربان است با نامهربانی از کنار آن نگذریم و با کتاب رفیق باشیم🥰 این کانال شما را تشویق به کتابخوانی می کند 📌با ما همراه باشید مدیر محتوی👈🏻 @ah0053
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷با شهیدان همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا می‌گوید: «هنگامی که برادر ایشان حمید به شهادت رسید، مهدی با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بی هیچ ابراز اندوه و غمی، با خانواده اش تماس گرفت و گفت: «شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است.» او به این قصد که وصیت حمید باز کردن راه کربلاست، در جبهه ماند و برای تشییع جنازه حمید نیامد.            ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
📚برای کودکتان یک کتابخانه کوچک تهیه کنید در اتاق کودک‌تان، یک کتابخانه کوچک تعبیه کنید و کتاب‌های کودکتان را درون آن قرار دهید. کتابخانه‌ی کودک، باید در دسترس او باشد و او بتواند به راحتی از درون کتابخانه‌اش، کتاب بردارد. ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
☕️یک فنجان کتاب یکی از علمای نجف به نام آقای سید محمد رضا خلخالی گوید: روزی در بازار آیت الله محمد حسین غروی اصفهانی را در وسط کوچه دیدم که خم شده و پیازهایى را جمع می کند و می خندد! رفتم خدمت ایشان و سلام کردم و پیازها را با کمک هم جمع نمودیم. از ایشان سوال کردم: چرا در حین جمع آوری پیازها می خندیدید؟ فرمودند: در سنین جوانی که برای تحصیل وارد نجف شدم، بسیار مرفه بودم. با لباس عالی، یک تسبیح قیمتی داشتم … روزی در مقابل ضریح امیر المومنین علیه السلام تسبیح پاره شد و روی زمین ریخت ولی عزت نفس یا خود خواهی مانع شد خم شوم و دانه های تسبیح را جمع کنم. اما امروز که پیازها ریخت به یاد آن روز افتادم که در آن زمان برای من جمع کردن دانه های تسبیح سخت بود. ولی اکنون بحمدالله جمع کردن پیازهای بی ارزش برایم قابل تحمل است. به همین دلیل خوشحال و مسرور هستم. 📚هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان، اکبر دهقان، ص ۲۴۶ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
🌙داستان شب قسمت اول «سقيفه بنى ساعده» سايبانى بود در يكى از ميدان هاى مدينه كه اهل مدينه به هنگام لزوم، در آنجا اجتماع مى كردند و به تبادل نظر مى پرداختند. بعد از رحلت رسول الله(ص) طايفه انصار بر مهاجرين پيش دستى كرده و براى تعيين جانشين پيامبر(ص) در آنجا اجتماع كردند و به گفته طبرى مورّخ معروف، خواسته آنها اين بود كه «سعد بن عباده» كه بزرگ قبيله «خزرج» (يكى از دو قبيله معروف و مهم مدينه) بود، به عنوان خليفه رسول اللّه تعيين شود و به همين منظور «سعد بن عباده» را كه سخت بيمار بود به «سقيفه» كشاندند. طبرى در ادامه اين ماجرا مى گويد: «هنگامى كه سران «خزرج» در آنجا جمع شدند «سعد» به پسر يا بعضى از عموزاده هايش گفت: من بيمارم صداى من به جمعيّت نمى رسد. تو حرف هاى مرا بشنو و با صداى رسا به گوش همه برسان! او اين كار را انجام داد. «سعد بن عباده» خطبه اى خواند و روى سخن را به انصار كرد و چنين گفت: «اى جمعيّت انصار! شما سابقه درخشانى در اسلام داريد كه هيچ يك از قبايل عرب ندارند. محمّد(ص) سيزده سال در ميان قوم خود در مكّه بود و آنها را به توحيد و شكستن بتها دعوت كرد؛ ولى جز گروه اندكى از قومش به او ايمان نياوردند. گروهى كه قادر بر دفاع از او و آيين او و حتّى قادر بر دفاع از خويشتن نبودند؛ ولى از زمانى كه شما دعوت او را لبّيك گفتيد و آماده دفاع از او و آيينش در برابر دشمنان شديد وضع دگرگون شد. به اين ترتيب، درخت اسلام بارور گرديد و شما به يارى پيامبرش برخاستيد و دشمنان او با شمشيرهاى شما عقب نشينى كردند و در برابر حق تسليم شدند و هر روز پيروزى تازه اى نصيب مسلمين شد تا زمانى كه رسول خدا(ص) دعوت حق را اجابت كرد و اين در حالى بود كه از شما راضى بود؛ بنابراين مسند خلافت را محكم بگيريد كه از همه شايسته تريد و اولويّت با شما است!». طائفه «خزرج» سخن او را پذيرفتند و او را با تمام وجودشان تأييد كردند؛ سپس در ميان آنها گفتگو در گرفت كه اگر مهاجران قريش در برابر اين پيشنهاد تسليم نشدند و گفتند يارانِ نخستين پيامبر(ص) ماييم و آن حضرت از عشيره و قبيله ما است و خلافت او به ما مى رسد، در پاسخ چه خواهيد گفت؟ گروهى گفتند: اگر قريش چنين بگويد خواهيم گفت: «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ»؛ (اميرى از ما و اميرى از شما باشد [و به صورت شورايى خلافت را اداره كنيم]) و به كمتر از اين راضى نخواهيم شد. هنگامى كه «سعد بن عباده» اين سخن را شنيد گفت: «اين نخستين سُستى و عقب نشينى شما است». وقتى ماجراى انصار و «سعد بن عباده» به گوش «عمر» رسيد به سوى خانه پيامبر(ص) آمد و به سراغ «ابوبكر» فرستاد در حالى كه «ابوبكر» در خانه بود و با كمك على(ع) مى خواست ترتيب غسل و كفن و دفن پيامبر(ص) را بدهد؛ از او دعوت كرد كه بيرون آيد و گفت حادثه مهمّى روى داده كه حضور تو لازم است. هنگامى كه «ابوبكر» بيرون آمد، جريان را براى او بازگو كرد و هر دو با سرعت به سوى «سقيفه» شتافتند. در راه «ابوعبيده جرّاح» را هم ديدند و با خود بردند. زمانى كه وارد «سقيفه» شدند، «ابوبكر» خطبه اى خواند و در آن از پيامبر اكرم(ص) و قيام او براى محوِ بت پرستى سخن گفت و از خدمات مؤمنان نخستين و مهاجران، مطالب زيادى برشمرد و نتيجه گرفت كه سزاوارترين مردم به خلافت آن حضرت، عشيره و طايفه او هستند و هر كس در اين موضوع با آنها منازعه كند ظالم و ستمگر است. سپس بحث فشرده و گويايى درباره فضيلت انصار كرد و آنگاه نتيجه گرفت كه ما امير خواهيم بود و شما وزير. در اينجا «حباب بن منذر» برخاست و شديداً به سخنان «ابوبكر» حمله كرد و رو به انصار كرد و گفت: «هيچ كس نمى تواند با شما انصار مخالفت كند، شما همه گونه قدرت و توانايى و تجربه اى داريد و بايد حرف شما را بپذيرند و اگر آنها حاضر به پيشنهاد ما نشدند اميرى از ما و اميرى از آنان باشد». عمر صدا زد: «چنين چيزى امكان پذير نيست؛ دو نفر نمى توانند بر يك گروه حكمرانى كنند [و دو شمشير در يك غلاف نمى گنجد] به خدا سوگند! عرب راضى نمى شود كه پيامبرش از ما باشد و ديگران بر او حكومت كنند». گفتگو ميان «عمر» و «حباب» بالا گرفت و «حباب» تهديد كرد كه اگر مهاجران پيشنهاد ما را نپذيرند، از مدينه بيرونشان مى كنيم. ادامه دارد...                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌روزی تضمين شده و انجام واجبات امام على(ع):  خداوند روزىِ شما را تضمين كرده و به عمل (انجام واجبات) فرمان يافته ايد. پس، طلبِ روزىِ تضمين شده، نبايد براى شما مقدّم بر اعمال واجب باشد؛ ولى به خدا سوگند، كه شك بر شما عارض شده و اوهام نادرست، با يقين درآميخته است، چندان كه آنچه براى شما تضمين شده، گويى به صورت امرى واجب در آمده و گويى آنچه واجب شده، از دوش شما برداشته شده است. متن عربی: قد تُكُفِّلَ لَكُم بالرِّزقِ و اُمِرتُم بالعَمَلِ ، فلا يَكونَنَّ المَضمونُ لَكُم طَلَبُهُ أولى بِكُم مِن المَفروضِ علَيكُم عَمَلُهُ، مَع أنّهُ و اللّه ِ لَقَدِ اعتَرَضَ الشَّكُّ و دَخِلَ اليَقينُ، حتّى كَأنَّ الذي ضُمِنَ لَكُم قد فُرِضَ علَيكُم و كَأنَّ الذي قد فُرِضَ علَيكُم قد وُضِعَ عنكُم . 📚نهج البلاغة الخطبة۱۱۴           ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮کتاب ترکیبی(سخنرانی) کدام زن در ذهن مَردش مُرد؟ و کدام مرد در درون همسرش جایی ندارد؟ همسران این کلیپ را از دست ندهند. ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀                              ނގމ برای عضویت لایک کنید    ♡
📜برگی از تاریخ از سال ۱۲۹۳ شمسی جنگ جهانی اول شروع شد و ایران اعلام بی‌طرفی کرد، دوره احمدشاه قاجار بود و قاجاریه در دوره زوال بود و ایران مملکتی ضعیف و بی‌دفاع بود. اما بعد خیلی راحت و البته برخلاف قوانین بین‌المللی ایرانِ بی‌طرف در جنگ، توسط انگلیس از جنوب و روسیه تزاری از شمال اشغال شد. معلوم است این همه سرباز که خارجی‌ها آوردند نان برای خوردن می‌خواستند و این‌طوری بود که غله ایران را در شهرهای مختلف و به‌روش‌های مختلف مصادره کردند و خواربار و غله که غذای اصلی ایرانیان بود به‌شدت گران شد. انگلیسی‌ها خودشان بعدا اعتراف کردند که می‌توانستند از سایر نقاط دنیا نیز برای سربازان‌شان غذا بیاورند اما: «اگر محصولات غذایی ایران را جمع‌آوری نمی‌کردیم باید خودمان می‌آوردیم که بخش بزرگی از ناوگان کشتی‌رانی را اشغال می‌کرد»! بعد هم زورگویی خارجی‌ها برای چنگ‌اندازی بر غله ایران کار را به جایی رساند که از سال ۱۲۹۶ شمسی در ایران قحطی شد؛ «قحطی بزرگ» که ۲ سال طول کشید و با بیماری و گرسنگی و هزار مکافات همراه بود و از جمعیت ۲۰ میلیونی ایران حدود ۸ میلیون نفر کم کرد! برآورد می‌شود که بیش از ۳ میلیون نفر فقط به‌دلیل گرسنگی جان باخته باشند.           ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
🎧کتاب صوتی کتاب صوتی «عباس دست طلا» در ۹ قسمت را در سایت نمکتاب به صورت رایگان گوش کنید برای ورود به سایت روی نام کتاب👆🏻 ضربه بزنید. ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
☕️یک فنجان کتاب یکی از علمای نجف به نام آقای سید محمد رضا خلخالی گوید: روزی در بازار آیت الله محمد حسین غروی اصفهانی را در وسط کوچه دیدم که خم شده و پیازهایى را جمع می کند و می خندد! رفتم خدمت ایشان و سلام کردم و پیازها را با کمک هم جمع نمودیم. از ایشان سوال کردم: چرا در حین جمع آوری پیازها می خندیدید؟ فرمودند: در سنین جوانی که برای تحصیل وارد نجف شدم، بسیار مرفه بودم. با لباس عالی، یک تسبیح قیمتی داشتم … روزی در مقابل ضریح امیر المومنین علیه السلام تسبیح پاره شد و روی زمین ریخت ولی عزت نفس یا خود خواهی مانع شد خم شوم و دانه های تسبیح را جمع کنم. اما امروز که پیازها ریخت به یاد آن روز افتادم که در آن زمان برای من جمع کردن دانه های تسبیح سخت بود. ولی اکنون بحمدالله جمع کردن پیازهای بی ارزش برایم قابل تحمل است. به همین دلیل خوشحال و مسرور هستم. 📚هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان، اکبر دهقان، ص ۲۴۶ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا