کتاب ازنا
🍃 نظر شما چه کتابی است؟ https://eitaabot.ir/poll/w1hi/ نظرتون رو بفرمایید 👆 پایان مهلت نظر سنجی ۱
کتاب داعشی و عاشقی انتخاب شد ✅️
#نذر_کتاب
#داعشی_و_عاشقی
#سوال
👈 کلمه داعش مخفف چه عبارتی است؟
پاسخ سوال رو به آیدی زیر ارسال کنید.
@admin_ketab_azna
▪️بین کسانی که پاسخ صحیح سوال رو ارسال کنند به قید قرعه یک جلد کتاب داعشی و عاشقی اهدا خواهد شد.
مهلت شرکت تا ساعت ۲۲ روز جمعه
۵ آبان
🔻به ما بپیوندید🔻
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
https://eitaa.com/joinchat/335085783C2d0bf43f1b
enc_16631152476449496269511.mp3
3.17M
#شب_زیارتی_امام_حسین
#بشنوید
🏴 نماهنگ انا من حسین
وطنم کرب و بلا
🎙 محمد حسین پویانفر
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
@ketab_azna
#دعای_کمیل
🌿 ارْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاءُ
رحم کن به کسی که سرمایهاش امید به توست و سلاحش گریه است
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
@ketab_azna
کتاب ازنا
#نذر_کتاب شصت و پنجمین نذر کتاب به مناسبت هفته وحدت و میلاد امام جعفر صادق علیه السلام 🍃 اهدا ۳
#تحویل_کتاب
کتاب های نذر کتاب در اسرع وقت
تحویل برندگان می شود🌹
📚 کتاب ازنا |
https://eitaa.com/joinchat/335085783C2d0bf43f1b
کتاب ازنا
#نذر_کتاب #پسرک_فلافل_فروش #سوال 👈 شهید ذوالفقاری در کدام شهر به شهادت رسیدند؟ پاسخ سوال رو به آی
#تحویل_کتاب
کتاب های نذر کتاب در اسرع وقت
تحویل برندگان می شود🌹
📚 کتاب ازنا |
https://eitaa.com/joinchat/335085783C2d0bf43f1b
کتاب ازنا
#نذر_کتاب #فصل_فیروزه #سوال 👈 حضرت معصومه سلام الله علیها چند روز در قم اقامت داشتند؟ پاسخ سوال
#تحویل_کتاب
کتاب های نذر کتاب در اسرع وقت
تحویل برندگان می شود🌹
📚 کتاب ازنا |
https://eitaa.com/joinchat/335085783C2d0bf43f1b
#داعشی_و_عاشقی
🌿 برشی از کتاب :
📍مرد عربی جلو دوید. هول ورم داشت. دست درشت و پنبه ای اش را دور گردنم انداخت. به زبان خودش گفت: «اهلاً و سهلاً. خوش آمدی زائرِ حسین! به قیافه ات نمی آید که عرب باشی! ایرانی هم که حتماً نیستی. هستی؟ نه نیستی! » خیره خیره و عصبانی نگاهش کردم. وسط پیشانی ام را سفت بوسید، آبدار و حال به هم زن. بعد گفت: «خسته ای؟! می دانم. الهی که خاکِ مسیر راهت بودم. این پاهای تو چقدر توی این راه درد دیده، سختی کشیده! این قامت چقدر مرارت برده تا ذره ای از اجر دردها و مرارتهای بی بی زینب(س) در مسیر مشّایه را ببرد! » بلندبلند زد زیر گریه. جا خوردم. نه، دروغکی نبود. راستی راستی می گریید. بعد دستم را بوسید. افتاد به پایم و کفشم را بوسید. دست به خاک روی کفشهایم کشید و به روی پلکهایش مالید. حیرت کردم. لال مانده بودم که چه بگویم. کمی هم ترسیدم. شکیبا ایستاده بودم. چرا زبانم نمی چرخید تا او را از خود دور کنم؟! کاش ابوطلحۀ دمشقی اینجا بود. کاش او به نوکرانش فرمان می داد جَلدی به اینجا بیایند و این عرب عجیب و غریب را از سرِ راه من کنار بزنند. اقلاً بلد بودند به او بفهمانند که بس است دیگر. حالا راهت را بگیر و برو! مرد عرب رخ به رخ من، شاخ ایستاد. خیره شد به چشم هایم و با احترام و ادب گفت: «پیش از ورود به کربلای مُعلّا، به خانۀ من بیا. کمی خستگی در کن. خاک پیراهنت را روی فرش های خانه ام بتکان. به سفرۀ غذایم برکت بده. نمازهایت را در اتاقم بخوان تا خانه ام بوی ملائک بگیرد... یالّا عجله کن برادر! »
🔻به ما بپیوندید🔻
کتاب ازنا|گروهجهادی کتابوکتابخوانی📚
https://eitaa.com/joinchat/335085783C2d0bf43f1b