📚1. #دخترکی سیاهچرده و بانمک که کمی گونههایش را سرخ کرده بود، با چشمانی زیبا که سفیدۀ آن سیاهی را پاره کرده، به بیرون جسته بود و بهشدت خودنمایی میکرد، رخ در رخ #صفورا ایستاده بود و فریاد میزد: «باز هم #خواستگار؟»
دخترک #بازیگوش، #چموش و #کنجکاو بود. هر کاری را که به او میسپردند، برایش سنگین و طاقتفرسا بود و تلاش میکرد خود را از رنج آن خلاص کند و بهکارهای دخترانۀ خویش برسد. بیشتر از هرچیزی از کارِ خانه رنج میبرد؛ از رفتوروب و ظرفشویی بیزار بود؛ میتوانست عمری را در آشپزخانه سر کند و غذاهای مندرآوردی بپزد، اما دمی به تمیز کردن آشپزخانه نپردازد. گاهی پنهانی تمام مسئولیت خود را در قبال چند سکه از پول روزانهای که از صاحب این خانه میگرفت، به دیگران واگذار میکرد و بیشتر به بازی و یا آراستن خود مشغول میشد. اما این بار #عالیه مچ او را گرفته بود و حالا مجبور شده بود که همراه زنی مسنتر از اهل خانه ریختوپاش سرسرای به آن بزرگی را که از مهمانی شب پیش به آن حال و روز افتاده بود، جمع کند؛ به همین دلیل با شنیدن این خبر که قرار بود بعدازظهر خواستگار دیگری بیاید، صدایش درآمده بود و فریادش به آسمان رسیده بود.
صدای خروشان #دخترسیاه و زیبا که در دل خانه پیچید، #صفورا دست بر دهان او گذاشت و او را به سکوت و آبروداری دعوت کرد...
(ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19)
🍉 #برشی_از_کتاب 1/6
📙 کتاب این هفته: #بانوی_عاشق
🖋 #اعظم_بروجردی
📘📘📘📘📘
♦️ #کتاب_هفته
✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
📚2. #آسیه که هنوز شانزدهسالگی را پشتسر نگذاشته بود، بقیۀ فریادش را بلعید و نگاهی به سرسرا انداخت که هنوز جارو نشده بود و ظرفهایی که هنوز سر جای خود نبودند. روی فرشها آثاری از چسبندگی شربتهای ریختهشده دیده میشد، پشتیها در جایجای سرسرا چون لاشههایی بیجان افتاده بودند؛ گویا که میهمانان به جای تکیهزدن بر این بالشهای نرم، آنها را به یکدیگر پرتاب کرده بودند.
#صفورا لبخند زد و گفت: «کارنکرده را نبرید بهکار، چه خبر است؟ تو تازه از راه رسیدی، دیر آمدی و زود میخواهی بروی؟» و اندیشید که بسیار شده که این سرسرا، روزی سه یا چهار #خواستگار را هم میزبان بوده است. تا وقتی ملکۀ این خانه به مردی از مردان شهر و دیار خویش روی خوش نشان ندهد، آش همان آش و کاسه همان کاسه است. نگاهی از سر ترحم به دخترک انداخت که گوشهای نشسته و زانوی غم در بغل گرفته بود و گفت: «دعا کن، دعا کن مرد رویاهای ملکۀ ما از راه برسد و او را از این چشمانتظاری درآورد، که راستش همۀ این خانه چشم انتظار اوست؛ تا وقتی که نیاید، وضع ما به همین آشفتگی است که میبینی.»
دخترک آهسته گفت: «این همه مرد! اگر او واقعاً شوهر بخواهد، باید یکی را از میانشان انتخاب کند.»
#صفورا اشک چشمان درشت دخترک را با کنارۀ روسریاش گرفت و آرام گفت:
«حق او خیلی بیشتر از این مردانی است که میآیند و میروند.»
دخترک با کنایه گفت: «حتماً منتظر #شاهزاده_ای_جوان و زیباست که با #اسبی_سفید از آنسوی آسمان پرواز کند و در این خانه بنشیند!»...
(ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19)
🍉 #برشی_از_کتاب 2/6
📙 کتاب این هفته: #بانوی_عاشق
🖋 #اعظم_بروجردی
📘📘📘📘📘
♦️ #کتاب_هفته
✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
📚3. #صفورا از شربتی که برای میهمانها روی طاقچه گذاشته بودند، کمی در لیوان ریخت و بهدست دخترک داد، با مزاح گفت: «خیلی کار کردی، خسته شدی، برو من تمامش میکنم.» و زیرلب گفت: «تو چه میدانی؟»
به فرزندان خود اندیشید که یکی از آنها همسنوسال همین دخترک بود، با گیسهایی بلند و وحشی. به یاد #اسب_های_وحشی دیار خود افتاد که در صحرا میدویدند و یالهایشان را به باد میسپردند و یکدیگر را دنبال میکردند. درست مثل دخترکان زیبای این خانه، وقتی با یکدیگر جفت میشدند و بازی میکردند و از #پسران_جوانی که زیرچشمی آنها را میپاییدند، میگفتند و میخندیدند و هرکدام برای خود شاهزادهای با اسب سفید را تصور میکردند؛ هرچند که رنگ پوست خودشان به سیاهی میزد. گاه از جوانی سخن میگفتند که دل همهشان را برده بود و نه تنها دل آنها، که همۀ زنان و دختران بزرگان شهر هم شیدای او بودند. اما او بیتفاوت از کنار یکیکشان میگذشت و گویا خیال #ازدواج با هیچ زنی را نداشت.
(ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19)
🍉 #برشی_از_کتاب 3/6
📙 کتاب این هفته: #بانوی_عاشق
🖋 #اعظم_بروجردی
📘📘📘📘📘
♦️ #کتاب_هفته
✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
📚4. #دختر_جوان دستهدسته ظرفهای شستهشده را که دیگران در #مطبخ_خانه میشستند، به درون سرسرا حمل میکرد. خسته شده بود، اما جرئت فرار کردن از زیر کار را نداشت. میدانست که اگر #عالیه این بار هم او را فراری از کار ببیند، حتماً عصبانی میشود و وادارش میکند که کار کرده را دوباره انجام دهد. چهبسا که صدای فریاد او را هم شنیده باشد، آنوقت آنقدر غرغر میکرد تا او را به گریه بیندازد. #صفورا ظرفها را از دست او میگرفت، در گنجههای بزرگ میچید و زیرلب آواز سواری را میخواند که در پی دلدادهاش میآید.
#آسیه با بیپروایی و کمی هم بیادبی، دست پر از ظرفش را کنار کشید تا دستهای زن مسن خالی برگردند و صدای آوازش ناگهان قطع شود و او بخندد؛ خندهای از سر #کودکی، #لجاجت و #تمسخر. #آسیه با بیاحتیاطی ظرفها را روی زمین رها کرد. #صفورا خیره به او و رفتار کودکانهاش، فقط نگاه میکرد و میخواست بداند که #دخترک با این کار چه قصدی داشته؛ شاید گلهای از او و یا اعتراضی از زندگی در این خانه داشت که آن گله و شکایت را مدتی بود در سینهاش نگه داشته و دیگر توان صبوری نبود...
(ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19)
🍉 #برشی_از_کتاب 4/6
📙 کتاب این هفته: #بانوی_عاشق
🖋 #اعظم_بروجردی
📘📘📘📘📘
♦️ #کتاب_هفته
✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
📚5. #صفورا گفت: «چه خبر شده که ما از آن بی اطلاعیم؟ اگر نمیخواهی کار کنی، نکن. برو، من تمامش میکنم. اما این قیافه را هم به خودت نگیر که خیلی خیلی #زشت شدهای.» و بعد لبهایش را کج کرد و ادای او را درآورد و بهشوخی خندید.
#دختر_جوان ناخودآگاه آینهای از جیب پیراهن بیرون آورد و خود را خوب برانداز کرد، میخواست قیافۀ بههمریختهاش را سروسامانی دهد. نگران بود که نکند #صفورا راست میگوید و #میسره او را زشت ببیند. به #موهای_سیاه مجعدش که انگشت در آن فرو نمیرفت، دست کشید، صورتش را پاک کرد و آرزو کرد که رنگ سیاه پوستش بهیکباره سفید شود و او بتواند آن را چون ماهتابی به تماشا بگذارد. اما خودش هم خوب میدانست که این آرزویی محال است و هرگز رنگ قهوهای و سوختۀ او تغییر نمیکند. اگرچه این رنگ هم در نوع خود بینظیر بود و چون بلوری قهوهای، در نظر کسانی که زیبایی را خوب میشناختند و زبانش را میفهمیدند، #زیبا، #وحشی و #بکر بود.
#دخترک زیرلب گفت: «راستش میترسم که یک #مرد در این خانه حاکم بشود و #بانو را مجبور کند همۀ ما را بیرون بریزد.»...
(ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19)
🍉 #برشی_از_کتاب 5/6
📙 کتاب این هفته: #بانوی_عاشق
🖋 #اعظم_بروجردی
📘📘📘📘📘
♦️ #کتاب_هفته
✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran