eitaa logo
کتاب متاب🌿📖
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
218 ویدیو
6 فایل
رقیه هستم🧕اینجا کلی کتاب خوب و پرمحتوا براتون معرفی میکنم☺️🌱 کپی؟ با ذکر صلوات برای تعجیل در ظهور آقا 🍃🍓راه ارتباطی👇: @ketabkhon78 📞09330976675 کانال رضایت👇 https://eitaa.com/kafehdenge667 ارسال به سراسر کشور🛵🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
. بسم الله الرحمن الرحیم🌱❤️ .
. محڪم‌باش‌واستوار قرارنیست‌طوفان‌نیاد‌،این‌تویۍ‌ڪه بایدمقاوم‌باشـۍ...🌿🌼 تا ‌هیچ‌هراسۍ‌ازطوفان‌نداشته باشے ریشه‌ت‌باید‌محکم باشه✨🕊
. اینجا تنها جاییه که بهش میبرم تا کمی به برسم.‹🩵'💌💆‍♀️› مواد لازم برای ساختن یک ذهن آرام🧠؛): @ketabmetabb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام و احسنت به شمااا😍✨یعنی من ذوووق میکنم این دختر خانم اینقدر منظم تو چالش 📚🎈 شرکت میکنن🌱🌱😌
. کتاب زیبای خاتون و قوماندان🌱🌱 😍📚
. سلام و عرض ادب😌🌼طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق❤️ یکم نبودم اما الان میخوااام براتون معرفی بذارررم🌸🕊 .
. 📌پس حواستون به کانال باشه...
کتاب متاب🌿📖
جان بها🕊🌸 (قصه پر غصه اغتشاشات) این رمان یک قصه #امنیتی است... آنچه در «جان بها» روایت می شود، ماجر
. ☁️چیزی در ذهنم می گوید: _چرا شهدا بی معرفت اند؟ چیزی در دلم می گوید: +بی معرفت تویی که ماندی..! ✨🕊
شب صورتی💓🌼 مدیریت عشق مسئله کتاب شب صورتی است... داستان کتاب به مدیریت یک می پردازد... نوجوانی که در شهر یزد عاشق می شود و پیرمردی به کمک او می آید...فضای کتاب در جغرافیای شهر یزد می گذرد و نویسنده در این رمان نیز مانند کتاب کتاب رویای نیمه شب نگاه یمهدوی خود را حفظ کرده و در اختتامیه کتاب به نیمه شعبان و شخص امام زمان (عج) توجه دارد...🌱🌱🌱 ✍🏻نویسنده:مظفر سالاری ▫️ناشر: ▫️رده سنی/مخاطب:عمومی ▫️قالب کتاب:رمان 📖تعداد صفحات: ۳۸۸ 💳قیمت ۱۱۰ ت با تخفیف ۹۹ ت❤️ ثبت سفارش🌱👇 @ketabkhon78
کتاب متاب🌿📖
شب صورتی💓🌼 مدیریت عشق مسئله کتاب شب صورتی است... داستان کتاب به مدیریت #عشق یک #نوجوان می پردازد...
بریده ای از کتاب✂️📙 💕 خودش را روی صندلی انداخت.. قلبش شروع کرده بود به نقاره زدن..🫀 دست روی سینه گذاشت..👋 شاید آمده بودند نمایشگاه را ببینند.. از جا پرید. دست پاچه شده بود.. نمی دانست توی آشپزخانه قایم شود یا اتاق خواب. به خودش گفت: «برای چی باید مثل دزدها قایم بشم؟ کار بدی که نکرده م. با این کارهای بچگونه، خودمو رسوا می کنم.‌.🥲 خبری نشد.. با احتیاط به پنجره نزدیک شد.. صدای خنده شنید. از گوشۀ پرده به حیاط نگاه کرد. باورش نمی شد! پس از دو هفتۀ سخت، بالأخره داشت او را می دید. نگین و خواهرش هر کدام، خوشه ای انگور را زیر شیر حوض شستند و رفتند روی تاب نشستند... می گفتند و می خندیدند و آرام تاب می خوردند. نگین شبیه رامین می خندید...🌻 ❤️