حکایت🕊
مؤلف کتاب «زندگانى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) و شخصیّت دو امامزاده مجاور آن» معجزه و کرامتى که براى خود او اتّفاق افتاده در تألیفاتش ذکر مینماید، که به شرح زیر است:
«در عهد صباوت و کودکى که از عمرم حدود پنج سال بیش نگذشته بود، روزى به همراه برادر بزرگم به پشت بام خانه رفته و خواستیم از گذرگاه باریک و تند میان حیاط خلوت و حیات بزرگ، بگذرم. ناگهان در میانه راه دچار سرگیجه شدم و با از دست دادن تعادل خویش بى اختیار از ارتفاع هفت مترى سقوط نموده و با صورت و سر به کف حیاط زمین خوردم و بخشى از آجرها و مصالح ساختمانى نیز پس از سقوط رویم ریخت و به جراحات من افزود.
بر اثر سقوط از دیوار و ریختن مصالح ساختمانى بر من، صداى مهیبى در خانه طنین انداز شد; به گونه اى که همه خانواده سراسیمه از درون منزل بیرون ریخته و به ناگاه با پیکر در هم شکسته و بى روح و آغشته به خون من رو به رو شدند.
اهل خانواده، از دیدن آن منظره وحشتناک فریاد سردادند و بر اثر شیون و فریاد آنان همسایگان آگاه شدند و منزل مملو از زن و مرد و پیر و جوان شد. گر مادر و بستگانم صحنه غمبار و رقّت انگیزى را پدید آورده بود.
در این میان، برخى از بستگان به سرعت خود را به حرم مطهّر امامزاده حمزة بن موسى (علیه السلام) میرسانند و مرحوم پدرم را از آن جا به منزل آورده و از جریان آگاهش میسازند و عدّه اى دیگر به سراغ پزشک میروند.
به طورى که به من گفتهاند، پیکر بى حسّ و حرکت مرا در ملافه اى قرار داده و چند نفرى آن را به مطبّ مرحوم دکتر تقى خان سالارى، پزشک معروف شهر رى میبرند و ایشان پس از معاینه دقیق و کنترل علایم حیات اظهار میدارند که: «متأسّفانه این کودک مرده است. او را ببرید و پس از تیمّم دادن، به خاک بسپارید».
و این بدان جهت بود که شکستگى پیشانى و صورت و گردن و دیگر قسمتهای بدن و خونریزى شدید و بسیار زیاد، دیگر جایى براى غسل دادن نمانده بود، لذا گفت که بدنم را تیّمم دهند.
بستگان و آشنایان پس از شنیدن اظهار پزشک سرشناس شهر، از حیات و زندگى من ناامید میشوند و با شیون و گریه بسیار، پیکر مرا به دوش کشیده و براى مراسم دفن و کفن آماده میشوند. مرحوم پدرم- که خدا او را غریق رحمت و احسان خویش سازد و در جوار اولیاى خود او را جاى دهد- خطاب به بستگان و همسایگان میگوید: «در این مورد شتاب نکنید، شما او را به خانه انتقال دهید، اجازه و فرصت دهید تا من به حرم مطهّر سیّدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) شرفیاب شوم شاید بتوانم زندگى مجدّد و شفاى فرزندم را بگیرم در غیر این صورت به خانه باز نخواهم گشت».
با این سخن، بستگانم پیکر درهم و شکسته و بى جان مرا به خانه میآورند و در درون پلاسى در گوشه اطاق قرار داده و بر گرد آن حلقه عزا و سوگوارى زده و مردم نیز براى عرض تسلیت و دل دارى به مادر و خانواده و بستگانم شروع به رفت و آمد میکنند. از آن سو پدرم بى درنگ به حرم مطهّر حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) تشرّف یافته و به آن سیّد الکریم توسّل جسته و شفا و زندگى و حیات من و بینایى چشم خود را تقاضا میکند و با همه وجود به عرض میرساند که: «مولاى من! سرورم! آقایم! تا زندگى و شفاى پسرم را برایم از خدا نگیرید من به خانه باز نمیگردم».
شرایط عجیب و رقّت بارى پیش آمده بود: از یک سو پدرم در حرم به دعا نشسته و زندگى مرا میطلبید و از سوى دیگر، بستگانم در کنار پیکر بى روحم سوگوار و بلاتکلیف بودند.
کم کم مردم شهر رى و اهالى منطقه، زبان به نکوهش و ملامت پدر و بستگانم گشوده و میگفتند: «آخر این چه اصرار بى جایى است که شما دارید؟ شما مرده را روى زمین نهاده و انتظار زنده شدن او را میکشید؟ به جاست که او را بردارید و به خاک بسپارید و آن گاه از خداى بنده نواز فرزند دیگرى به جاى او بخواهید».
امّا پدرم به طورى که به من نقل شده است، به نظرات مردم توجّه نکرده و به توّسل خالصانه و جدىّ خویش ادامه داده و تا شب سوّم هم چنان مصرّانه خواسته خویش را میخواهد.
شب سوّم بود که در عالم خواب متوّجه میشود شخصیّت گران قدر و فرزانه اى به او میگوید: «.. اما بینایى چشم خودت دیگر باز نمیگردد; چرا که مقدّرات این است و امّا فرزندت را به اذن آفریدگار توانا و مهر و لطف او شفا بخشیدیم، بپا خیز و به خانهات بازگرد!».
پدرم به ناگاه از خواب بیدار میشود و بى اختیار از شادمانى فریاد میکشد و خدمت گزاران حرم مطّهر حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) را بیدار مینماید که: «پسرم به طور قطع زنده شده است; چرا که الان در خواب دیدم که حضرت او را شفا بخشیده است».
وى در همان ساعت از شب از حرم مطهّر به خانه باز میگردد و هنگامى که پشت دروازه خانه میرسد صداى شادمانى مادرم را میشنود که میگوید: «یکى به حرم برود و به پدرش اطلاّع دهد که فرزندت به لطف خدا زنده شده است».
پدرم درب منزل را میکوبد و میگوید: «باز کنید خودم آمدم
@keyfonas
ادامه 👇
حکایت🕊
مؤلف کتاب «زندگانى حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) و شخصیّت دو امامزاده مجاور آن» معجزه و کرامتى که براى خود او اتّفاق افتاده در تألیفاتش ذکر مینماید، که به شرح زیر است:
«در عهد صباوت و کودکى که از عمرم حدود پنج سال بیش نگذشته بود، روزى به همراه برادر بزرگم به پشت بام خانه رفته و خواستیم از گذرگاه باریک و تند میان حیاط خلوت و حیات بزرگ، بگذرم. ناگهان در میانه راه دچار سرگیجه شدم و با از دست دادن تعادل خویش بى اختیار از ارتفاع هفت مترى سقوط نموده و با صورت و سر به کف حیاط زمین خوردم و بخشى از آجرها و مصالح ساختمانى نیز پس از سقوط رویم ریخت و به جراحات من افزود.
بر اثر سقوط از دیوار و ریختن مصالح ساختمانى بر من، صداى مهیبى در خانه طنین انداز شد; به گونه اى که همه خانواده سراسیمه از درون منزل بیرون ریخته و به ناگاه با پیکر در هم شکسته و بى روح و آغشته به خون من رو به رو شدند.
اهل خانواده، از دیدن آن منظره وحشتناک فریاد سردادند و بر اثر شیون و فریاد آنان همسایگان آگاه شدند و منزل مملو از زن و مرد و پیر و جوان شد. گر مادر و بستگانم صحنه غمبار و رقّت انگیزى را پدید آورده بود.
در این میان، برخى از بستگان به سرعت خود را به حرم مطهّر امامزاده حمزة بن موسى (علیه السلام) میرسانند و مرحوم پدرم را از آن جا به منزل آورده و از جریان آگاهش میسازند و عدّه اى دیگر به سراغ پزشک میروند.
به طورى که به من گفتهاند، پیکر بى حسّ و حرکت مرا در ملافه اى قرار داده و چند نفرى آن را به مطبّ مرحوم دکتر تقى خان سالارى، پزشک معروف شهر رى میبرند و ایشان پس از معاینه دقیق و کنترل علایم حیات اظهار میدارند که: «متأسّفانه این کودک مرده است. او را ببرید و پس از تیمّم دادن، به خاک بسپارید».
و این بدان جهت بود که شکستگى پیشانى و صورت و گردن و دیگر قسمتهای بدن و خونریزى شدید و بسیار زیاد، دیگر جایى براى غسل دادن نمانده بود، لذا گفت که بدنم را تیّمم دهند.
بستگان و آشنایان پس از شنیدن اظهار پزشک سرشناس شهر، از حیات و زندگى من ناامید میشوند و با شیون و گریه بسیار، پیکر مرا به دوش کشیده و براى مراسم دفن و کفن آماده میشوند. مرحوم پدرم- که خدا او را غریق رحمت و احسان خویش سازد و در جوار اولیاى خود او را جاى دهد- خطاب به بستگان و همسایگان میگوید: «در این مورد شتاب نکنید، شما او را به خانه انتقال دهید، اجازه و فرصت دهید تا من به حرم مطهّر سیّدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنى (علیه السلام) شرفیاب شوم شاید بتوانم زندگى مجدّد و شفاى فرزندم را بگیرم در غیر این صورت به خانه باز نخواهم گشت».
با این سخن، بستگانم پیکر درهم و شکسته و بى جان مرا به خانه میآورند و در درون پلاسى در گوشه اطاق قرار داده و بر گرد آن حلقه عزا و سوگوارى زده و مردم نیز براى عرض تسلیت و دل دارى به مادر و خانواده و بستگانم شروع به رفت و آمد میکنند. از آن سو پدرم بى درنگ به حرم مطهّر حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) تشرّف یافته و به آن سیّد الکریم توسّل جسته و شفا و زندگى و حیات من و بینایى چشم خود را تقاضا میکند و با همه وجود به عرض میرساند که: «مولاى من! سرورم! آقایم! تا زندگى و شفاى پسرم را برایم از خدا نگیرید من به خانه باز نمیگردم».
شرایط عجیب و رقّت بارى پیش آمده بود: از یک سو پدرم در حرم به دعا نشسته و زندگى مرا میطلبید و از سوى دیگر، بستگانم در کنار پیکر بى روحم سوگوار و بلاتکلیف بودند.
کم کم مردم شهر رى و اهالى منطقه، زبان به نکوهش و ملامت پدر و بستگانم گشوده و میگفتند: «آخر این چه اصرار بى جایى است که شما دارید؟ شما مرده را روى زمین نهاده و انتظار زنده شدن او را میکشید؟ به جاست که او را بردارید و به خاک بسپارید و آن گاه از خداى بنده نواز فرزند دیگرى به جاى او بخواهید».
امّا پدرم به طورى که به من نقل شده است، به نظرات مردم توجّه نکرده و به توّسل خالصانه و جدىّ خویش ادامه داده و تا شب سوّم هم چنان مصرّانه خواسته خویش را میخواهد.
شب سوّم بود که در عالم خواب متوّجه میشود شخصیّت گران قدر و فرزانه اى به او میگوید: «.. اما بینایى چشم خودت دیگر باز نمیگردد; چرا که مقدّرات این است و امّا فرزندت را به اذن آفریدگار توانا و مهر و لطف او شفا بخشیدیم، بپا خیز و به خانهات بازگرد!».
پدرم به ناگاه از خواب بیدار میشود و بى اختیار از شادمانى فریاد میکشد و خدمت گزاران حرم مطّهر حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) را بیدار مینماید که: «پسرم به طور قطع زنده شده است; چرا که الان در خواب دیدم که حضرت او را شفا بخشیده است».
🕊🕯شهید سیدمرتضی آوینی🕊
✋قرار روزانه ما 3⃣
☀️روزی [۵] پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهدا داریم✌️
╲\╭┓
╭ 🍀
┗╯\╲
🎁هدیه امروز را تقدیم میکنیم به روح مطهر
✤سید مرتضی آوینی✤
تاریخ تولد : ۱۳۲۶
نام پدر : سید مهدی
محل تولد: شهر ری
تاریخ شهادت: ۱۳۷۲/۱/۲۰
محل شهادت: خوزستان
لطفا 👇👇
✅ عکس شهیدتون را همراه با
✅ نام و نام خانوادگی شهید
✅ نام پدر
✅ تاریخ تولد و محل تولد
✅ تاریخ_شهادت و
✅ محل_شهادت شهید
را به پی وی ام بفرستید: @taqwa786
🔖انتشار بدون لینک کانال آزاد است
🏴کیف الناس🏴
🌙شب زیارتی
این دستهای خالی ما را رها مکن
از خود حساب سفرۀ ما را جدا مکن
چشم تو کیمیاست مرا هم نگاه کن
دست مرا بگیر و مرا سر به راه کن
در هر زمان که بوده به دل خواهشی مرا
بی اختیار سمت حرم میکشی مرا
@keyfonas
🌙به بهانه شب زیارتی سیدالشهدا (ع)
یادی از بهترین انسانهایی که واژه عشق را با مشقت فراوان عاشقانه و با معرفت معنا کردند🍂
حکایت زیر ، حکایت مردی است که در واقعه عاشورا به ابراهیم کربلا معروف شد مردی که از فرزندش دست شست تا شرف خانواده اش را دریابد 🍁
بَشیر دلاوری اهل یمن بود
مردی شجاع و زاهد که در جوانی محضر رسول خدا (ص) را درک کرده بود و از نيكان و ياران حضرت علي (ع) بود. آوازه دلاوري او و فرزندانش در نبردها زبانزد بود
وقتی شنید امام به سمت کربلا رهسپار است با فرزندش محمد به ایشان ملحق شدند
مرد از اتفاقات پیش رو با توجه به گفتگوهای بین دو سپاه آگاه شده بود و میدانست عاقبت این کار به شهادت ختم میشود و در دل خدا را شکر گزار بود که منتخب شده تا از اسلام محمدی و خاندان او دفاع کند
اما دست تقدیر امتحانی سخت پیش پایش قرار داد ....
به بَشیر خبر رسید که پسر دیگرش در شهر ری اسیر شده است و میبایست برای رهایی اش شتاب کند...
او با شنیدن این خبر، گفت «پسرم و خودم را نزد خداوند به امانت می گذارم ، امیدوارم خداوند اجر این مصیبت را به ما بدهد
نگاهش را از روی زمین به بالا آورد و گفت هرگز دوست ندارم که فرزندم اسیر باشد و من زنده بمانم
امام حسین (ع) که سخنان او را شنید، فرمود: خدا تو را رحمت کند. من بیعت خود را از تو برداشتم. برو و برای رهایی فرزندت تلاش کن
ولی بشیر حضرمی با بغضی در گلو گفت: درندگان بیابان مرا زنده زنده پاره کنند، اگر دست از تو بردارم و تنهایت بگذارم. چنین کاری ممکن نیست
امام در آغوشش گرفت و برایش دعا کرد و فرمود: پس بیا و این پنج جامه ی برد یمانی را به فرزند دیگرت محمد بده تا برای آزادی برادرش فدیه بپردازد»، ارزش آن پنج جامه، هزار دینار بود.
در روز عاشورا چشمها مردی را میدیدند که همچون عقاب به سوی مرگ بال گشوده بود و همچون شیر به هر سو حمله میکرد و چنین رجز می خواند:
ای نفس، امروز خدای مهربان را ملاقات خواهم کرد، تو از هر نعمت و احسانی پاداش خواهی گرفت، بی تابی مکن زیرا همه چیز فانی است، و صبر تو در پیشگاه خداوند بیشترین پاداش را دارد
تشنه بود ، خسته شده بود ، گرما توانش را بریده بود و در جلوی چشم مردمی آشنا را میدید که چهره ریا کارانه شان بیشتر عذابش میداد اما تعلق خاطری به دنیا و اهل دنیا نداشت و قلبش تنها به عشق یاری مظلوم در سینه میکوبید
دشمن دیگر تاب همرزمی تک به تک با او را به صلاح ندانست و در هجومی ناجوانمردانه شهیدش کردند و خوشا به حالش که در زیارت ناحیه مقدسه سزاوار سلام حضرت حجته بن الحسن (عج) گردید
سلام خدا بر کشته اشکها و یاران گرامی ایشان تا ابد🌸
@keyfonas