eitaa logo
کانون‌فرهنگی‌مسجدحضرت‌حجت‌ابن‌الحسن العسکری(ع)کرسگان
363 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
64 فایل
کانون فرهنگی هنری حضرت حجت ابن الحسن العسکری (برادران) کانون فرهنگی هنری تخصصی شهید اصغر طاوسی (خواهران) ✅ کد شامد(مجوز) این کانال در سامانه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ؛ ۱-۲-۸۷۰۵۶۴-۶۴-۰-۱
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویری مسابقه نقاشی روز دختر با حضور پر شور کودکان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
نقاشی های شرکت کنندگان در مسابقه نقاشی روز دختر •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ادامه نقاشی های شرکت کنندگان در مسابقه نقاشی روز دختر •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
تصویری جشن روز دختر اهدای هدیه به ۶۰ دختر فعال کانون اهدای هدیه به مربیان اهدای جوایز مسابقه نقاشی روز دختر اجرای زیبای گروه سرود نورالهدی کانون •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما غرق حاجتیم و تویی باب چاره‌ها ... «السلام علیک ایها الامام الرئوف علیه السلام» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✂ لحنش به طرز آزاردهنده‌ای ساختگی‌است: « پس تو وادار شدی که از امروز اونو بپوشی؟» توی صندلی جابجا می‌شوم:« هیچ کس منو مجبور نکرده که حجاب بپوشم، خانم والش. این تصمیم خودمه!» درحالی که می‌خواهد از شدت ناباوری غش کند، می پرسد: « تصمیم خودته که خودتو بپوشونی؟»با‌ شگفتی‌به‌او نگاه می‌کنم: « بله، این تصمیم خودمه!»... ۱۴۰۲/۰۳/۰۶ 📕بهم میاد؟! 🖋رنده عبدالفتاح- ترجمه محسن بدره 📚نشر آرما 👌محتوای این رمان متفاوت، زندگی یک دختر استرالیایی است که تصمیم می گیرد برای همیشه یک مسلمان محجبه شود و با واکنش های متفاوتی از طرف اطرافیان مواجه می‌شود؛ واکنش افراد مختلف به طرز زیبایی در این کتاب نسبت به حجاب به تصویر کشیده شده است. ⭐این کتاب اکنون یکی از کتب پرفروش آمریکا محسوب می‌شود. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞مجرداتون رو ازدواج بدهید💏 👌بسیارزیبا🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران🥰 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷 – قسمت 5⃣ ✅ فصل اول ... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می‌گفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا می‌فرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر می‌کردم پدرم راست می‌گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می‌رفتم. تا صبح خوابم نمی‌برد؛ اما همین که صبح می‌شد و از مادرم می‌خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می‌آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می‌مالید و باز وعده و وعید می‌داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً می‌رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می‌شدم، سحری می‌خوردم و روزه می‌گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: « آمده‌ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه‌هایش را گرفته. » پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل‌های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه‌لای پارچه‌های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه‌ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. » آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه‌مان می‌آمد، می‌دویدم و از مادرم می‌پرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقت‌ها مادرم از دستم کلافه می‌شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه‌مان می‌آمد، می‌دویدم و چادرم را سرم می‌کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می‌کردم. 🔰ادامه دارد....🔰 ‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•