eitaa logo
کانون‌فرهنگی‌مسجدحضرت‌حجت‌ابن‌الحسن العسکری(ع)کرسگان
368 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
64 فایل
کانون فرهنگی هنری حضرت حجت ابن الحسن العسکری (برادران) کانون فرهنگی هنری تخصصی شهید اصغر طاوسی (خواهران) ✅ کد شامد(مجوز) این کانال در سامانه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ؛ ۱-۲-۸۷۰۵۶۴-۶۴-۰-۱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی... 🌺سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است. سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست. سلام بر تو و بر روز طلوعت... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🛑 یکشنبه ٧ خرداد ساعت 12:48 فرصت تعیین دقیق جهت قبله امکان تعیین دقیق قبله بر اساس تابش خورشید 🔹هفتم خرداد و 25 تیر هر سال فرصتی ایجاد می كند تا جهت دقیق قبله برای نمازخانه ها، مساجد و یا حتی منازل توسط مردم تعیین شود. 🔹در حقیقت در لحظه اذان ظهر در روزهای 7 خرداد و 25 تیر خورشید درست بالای خانه كعبه بوده و خانه خدا هیچگونه سایه‌ای نخواهد داشت. 🔹با قرار دادن شاخصی عمود بر زمین در ساعت 12:48دقیقه روز یکشنبه هفتم خرداد، جهت سایه علامت گذاری و خلاف جهت سایه به سمت خورشید، جهت دقیق قبله را نشان می دهد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠 🔻 قال الإمام الرضا علیه‌السّلام: 🔆 المُسلِمُ الَّذي يَسلَمُ المُسلِمونَ مِن لِسانِهِ و يَدِهُ ولَيسَ مِنّا مَن لَم يَأمَن جارُهُ بَوائِقَهُ؛ 🔅مسلمان كسى است كه مردم از دست و زبان او آسوده باشند و از ما نيست آن كه همسايه‌اش از شرّ او در امان نباشد. 📚 عيون أخبار الرّضا علیه‌السّلام، ج ١، ص ٢۴ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
‍ 🌷 – قسمت 6⃣ ✅ فصل دوم .... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می‌کردم. خانه عمویم دیوار به دیوار خانه‌ی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم. گاهی وقت‌ها مادرم هم می‌آمد. آن روز من به تنهایی به خانه‌ی آن‌ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله‌های بلند و زیادی که از ایوان شروع می‌شد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه‌ی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد. آن‌قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آن‌جا هم یک‌نفس تا حیاط خانه‌ی خودمان دویدم. زن‌برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! » کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه‌ی زن‌برادرهایم به من نزدیک‌تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! » پسر دیده بودم. مگر می‌شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم‌بازی شوی، آن‌وقت نتوانی دو سه کلمه با آن‌ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی‌آمد. از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن‌قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می‌کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می‌کردیم، همین‌که به ذهنم می‌رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می‌زدم زیرِ گریه. آن‌قدر گریه می‌کردم که از حال می‌رفتم. همه فکر می‌کردند من برای مرده‌ی آن‌ها گریه می‌کنم. 🔰ادامه دارد.....🔰 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠جهاد علمی مطالعه جمعی نوجوانان در مسجد برای امتحانات خرداد ماه •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸برنامه سفره صلوات ویژه بانوان🌸 ⏰دوشنبه ساعت ۴ عصر 🔸مکان:مسجد و حسینیه حضرت حجت ابن الحسن العسکری علیه السلام کرسگان •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام پدر مهربانم 🍂برگـــــــــــــردانتظار اهالی آسمان.... خیره به راه آمدنت مانده چشممان... 🍂داریم از نیامدنت زجر می کشیم... عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان... تعجیل در فرج مولایمان صلوات •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 🌺دهه کرامت مبارک باد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 7⃣ ✅ فصل دوم ... آن‌قدر گریه می‌کردم که از حال می‌رفتم. همه فکر می‌کردند من برای مرده‌ی آن‌ها گریه می‌کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با این‌که چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می‌کرد و موهایم را می‌بوسید. آن شب از لابه‌لای حرف‌های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه‌ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمدورفت‌های مشکوک به خانه‌ی ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن‌عموی پدرم شد. صبح، بعد از این‌که کارهایش را انجام می‌داد، می‌آمد و می‌نشست توی حیاط خانه‌ی ما و تا ظهر با مادرم حرف می‌زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می‌گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می‌زدند و می‌گفتند: «ما از قدم کوچکتر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی‌دهید؟!» پدرم بهانه می‌آورد: «دوره و زمانه عوض شده. » از این‌که می‌دیدم پدرم این‌قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می‌دانستم به خاطر علاقه‌ای که به من دارد راضی نمی‌شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل‌ها کوتاه می‌آمدند. پیغام می‌فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می‌کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالاحالا‌ها مرا شوهر نمی‌دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی‌خبر به خانه‌مان آمدند. عموی پدرم هم با آن‌ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت‌ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند و من توی حیاط، زیر یکی از  درخت‌های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی‌دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می‌دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاج‌آقا جدایت کردند.» 🔰ادامه دارد....🔰 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• سروش 🆔 https://splus.ir/joingroup/ACN3IdiOR5j313N5dJ4vWA •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2724724871Cc176c3a374 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•