#خاطره #کرامت۱۴۳
#ارسالی_مخاطبین
کرامات و عنایت خانم بسیار است✨
فقط خواستم چند تا از خاطراتم را بیان کنم:
از سال 97 باعنایت خانم توفیق نوکری این حرم نصیب من شد.
پدرم چند سالی بود کشیک 4 روز چهارشنبه بودند و از گزینش تا خدمت من هم تقریبا 2 سالی طول کشید. اما بالاخره خانم من رو هم در کنار پدر پذیرفتند.
(داخل پرانتز بگم که چون من خیلی عاشق پدرم هستم شیرینی خدمت در کنار ایشون برایم چندین برابر شد💕)
اواخر سال 99 از عنايات خاصه خانم، ازدواج با فردی بسیار نمونه با تمام ویژگی های مورد نظرم بود.
اما موضوع اصلی از اینجا شروع شد
که بعد از ازدواج به خاطر موقعیت شغلی همسرم از قم رفتم.😔
از همان ابتدا نظر ایشون هم این بود با توجه به پیگیری های ایشون برای انتقالی به قم و اینکه ارادت خاصی به این بارگاه داشت خدمت رو به هرصورت باشه ادامه بدم.
و البته بازم عنایت بی بی باعث شد به خاطر کمبود نیرو با حضور گاه بی گاه من در همون شیفت موافقت کردند و من هم هر ایام و مناسبتی که قم بودم تو شیفت حاضر میشدم.
یکسالی گذشت و گره های عجیبی تو کار و زندگیمون ایجاد شده بود. همسرم میگفتن:" برو و از خود خانم بخواه حتما حل میشه."🤲
یه چند ماهی به خاطر برنامه کاری همسرم موقتی قم بودم. آخرین شب بعد از پایان شیفت حین خداحافظی از دوستان خیلی دلم شکست ازشون خواستم برام خیلی دعا کنند.
از شدت گریه و اشک مجال صحبت نداشتم.
دلم نمیومد این شب آخر زود تموم بشه، چون معلوم نبود کی دوباره بیام
برای همین از مسئول دفتر دربانی خواستم اجازه بده فوق العاده تا صبح بمونم🥺
یه نگاهی به حالم کرد و جریان رو که براش تعریف کردم موافقت کرد.
گفت:" اول برو یه آبی به صورتت بزن زیارتی کن آروم که شدی بیا"
خلاصه رفتم بعد از زیارت خواستم برم تو دفتر، پیش خودم گفتم حال درستی ندارم کاش امشب منو بفرستن اتاق چادر درب 24، چون خیلی با اون درب خاطره داشتم و راحت میتونستم به حرم نگاه کنم...
وارد دفتر که شدم خانمی که مسئول بود گفت: "میشه بری درب 24 اتاق چادر؟"
یه لحظه جا خوردم و خیلی خوشحال شدم!
موقع خروج از اتاق گفت "نگران نباش دعا کن خانم صداتو میشنوه✨"
گفتم: "بله مطمئنم چون همین چند لحظه پیش جوابم رو داد!"
خلاصه اون شب گذشت و ما رفتیم شهر خودمون.
کاری که یکسال به هر دری زدیم و نشد درست روز میلاد خانم امضا شد و مطمئنم از عنايات کریمانه ایشون بود و ما برگشتیم تو حریم امن این حرم و مثل ماهی که به آب میرسه دوباره زنده شدیم.
😍🌊🐟💦
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۴
#ارسالی_مخاطبین
به نام خدا
و به عشق دختری که تا ابد مدیون محبتش هستم .
ــ شب 21 رمضان صحن امام رضا (ع) حالم منقلب شد ، آخه مدتی بود که به شهر خودم برگشته بودم .
بعد از یک دهه هجرت و تلاش فرهنگی در شهرستان و تلاش بی وقفه در دانشگاهها، حالا که به شهر خودم برگشته بودم شدم یه غریبه هر جا که می رفتم و تقاضای تدریس می دادم مودبانه ترین پاسخ این بود که اینجا قمه و نیروهای آماده تدریس زیاده و نیرو لازم نداریم و یا چشم باهاتون تماس می گیریم .
اونشب تمام دوندگی ها و غربت و تنهایی ها جلوی چشمم رژه می رفت وسط های روضه امیر مومنان (ع) دلم شکست رو کردم به ایوان آیینه و بی اختیار و با اشک و آه گفتم خانم مال بد بیخ ریشه صاحبشه هر جا رفتم به درب بسته خوردم حالا می فهم غریب بودن اونم در شهرخودت چقدر سخته دیگه هیچ کجا نمی رم خودت می دونی اونشب تموم شد سبک شده بودم .....
مدتی بعد آقامون اومد خونه و با زمینه چینی گفت حرم خانم خادم افتخاری می گیره ،خدا می دونه با اینکه 44 سالم بود به تنها چیزی که حتی یک ثانیه فکر نکرده بودم خادمی خانم بود ، حتی تصور جزیی هم از خادمی نداشتم از خدا خواسته قبول کردم و با کمک ایشون مراحل ثبت نام و پذیرش تموم شد و یه اضطراب شیرین تمام وجودم رو گرفت اگر بهم پیام ندن چی ، اگر رد بشم و پذیرفته نشم چی می شه و هزاران فکر و خیال.....
چند ماهی گذشت خبری نشد اولین اعتکاف دانشگاه قم شب اول رو با دانشجویان سپری کردم شب عجیب و غیر قابل وصفی بود درگیریهای کارهای پراکنده اجازه نداده بود توفیق اعتکاف رو پیدا کنم اما اون شب عشق و محبت و پناه بردن به خدای مهربون رو می شد در چهره ماه تک تک اون جوونها دید همونهای که گاهی موهاشون رو هم بیرون می گذاشتن اما اون شب شب آشتی بود صبح دوم اعتکاف ساعت 9 همراهم رو چک کردم می خواستم از شادی فریاد بکشم و به همه بگم خانم قبولم کرد .
اما وقتی چهره های خسته و خواب بچه ها رو دیدم بی اختیار به سجده رفتم و خدا رو شکر کردم بلند که شدم یه دفعه با خودم فکر کردم باید برای طواف ضریح خانم پاک می شدم منیت ها و عجب و غرور کنار می رفت و باید با آب توبه و اعتکاف غسل می کردم و بعد لباس خادمی خانم رو تنم می کردم حالم عجیب بود و غیر قابل وصف ....
یه هفته به نیمه شعبان وقتی اولین پستم اطراف ضریح مطهر بود تا آخر شیفت با خانم حرف زدم و شرمنده روی ماهش بودم دیگه شک نداشتم وقتی می گن خانم ولایت داره و حق دخل و تصرف در امور یعنی چه ؟
بله ایشون بهم یاد داد ما از دلهاتون و از حرفهاتون و از زندگیتون بی خبر نیستیم کاش باور کنیم همیشه ناظر رفتارمون وگفتارمون هست امروز با تمام وجود می گم این تاج خادمی رو با هیچ پست و مقامی در دنیا عوض نخواهم کرد و همیشه می گم سنگ صبورم خانم خانما با تمام وجودم دوستون دارم.....بعدها در #دانشگاه_حضرت_معصومهسلاماللهعلیها مشغول به تدریس شدم وفهمیدم خانم پناه همه بی پناهان هست امروز به شاگردی در مکتب خانم افتخار می کنم وخدا رو شاکرم
روایتگر: خادم کفشداری شنبه شیفت ۳
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۴
#ارسالی_مخاطبین
"چگونه هم #خادم شدم هم #کربلایی"
.
دو هفته مونده بود به اربعین حسینی. همه آماده برای رفتن به کربلا بودند و منم حالو هوام کربلایی شده بود.
شدیداً دلم میخواست برم کربلا.
یه روز ظهر، اومدم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، پشت در نشستم و مفاتیح رو باز کردم و شروع کردم به خوندن حدیث کساء. بین دعا در میزدم و با گریه میگفتم: 'بیبیجان من اینجا نشستم پشت در حاجتمو بده برم...'
'میدونم لایق نیستم امام حسین منو نمیخواد...' 😭💔
دعا تموم شد و بلند شدم برم. رسیدم به صحن جوادالائمهعلیهالسلام، توی دلم با خودم گفتم 'برگردم برم ببینم خادم قبول نمیکنن؟'
رفتم و گفتن قبول میکنیم. برگهای دادند و پرش کردم. خیلی خوشحال شدم!
اومدم خونه، کفش نداشتم و ی مقدار پول تو حسابم برای خرید کفش بود اما گفتم برم با پول کفشم پاسپورت بگیرم..
به هیچ کس نگفتم و رفتم درخواست پاسپورت دادم. یک هفته بعد پاسپورتم اومد و همون لحظه پاسپورتو گرفتم .
ی روز مونده بود عموم و زن عموم برن کربلا، رفتم خونشون گفتم 'عمو منم میبری؟'
گفتش که 'نه، ویزا نداری نمیبرم' اینو که گفتن، من بلند شدم و اشکام سرازیر شد... تو راه چادرمو کشیدم جلو کسی اشکامو نبینه، عموم از پشت سر میگفت: 'سال بعد حتما میبرمت...'
من هیچی نگفتم و برگشتم خونه و کلی اونقدر گریه کردم...
تلویزیون حرم امیرالمومنین علیه السلام رو نشون میداد، به امام علی گفتم منو نمیخوایی...🥺
شب تا صبح نخوابیدم ، بلکه زودتر صبح بشه برم حرم ی دل سیر گریه کنم ...
ساعت 12حرکت کاروان کربلا بود من ساعت11رفتم حرم همینکه چشمم به گنبد عشق عالم حضرت معصومهسلاماللهعلیها افتاد، اشکام ریخت ...
گفتم 'عمه دیدی امام حسین (ع) منو نخواست..' همون لحظه گوشیم زنگ خورد، عموم گفت: 'اگه تا نیم ساعت دیگه رسیدی میبرمت اگر هم که نه دیگه موندی ...'
اصلا حالم قابل توصیف نبود، از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم،😍 قربونت برم خانوم که اینقدر کریمهای...❤️
و این گونه هم کربلایی هم خادم حرم بیبیجانم شدم ....
بانو همیشه خیر شما میرسد به ما
از تو چقدر بوی رضا میرسد به ما
شاعرشدم که دعبل دربارتان شوم
هرچه نمیرسد، که عبا میرسد به ما
این شور هیئتی جوانان شهرمان
از آب شور شهر شما میرسد به ما
وقتی مزار حضرت زهرا مزار توست
بوی بهشت هم زِ دوجا میرسد به ما
از لطف بیکرانه ی تو جمکرانی ام
از هر سهشنبه حس دعا میرسد به ما
بانو جواب پرسش من را خودت بده
آیا برات کرببلا میرسد به ما؟ ...
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※🏴〇⃟🕊🚩※•°┅
➜ @khadem_astan
.
خاطرات و کرامات ارسال شده توسط خادمین ارجمند و مخلص آستان مقدس،
به نیت آقاامیرالمؤمنین علی علیهالسلام از شمارهی ۱۱۰ کدگذاری شده است.
.
جهت دسترسی سریعتر به خاطرات همکاران خود، هشتگ های زیر جستجو کنید:
#خاطره #کرامت
#ارسالی_مخاطبین
روند نشر خاطرات شما از کرامات ولیّ نعمتمان حضرت معصومهسلاماللهعلیها، در کانالی که متعلق به خود شماست، به مرور ادامه خواهد داشت.
''شیرینیِ تجربهی کرامات و عنایات ولیّ نعمتمان را، با نگارش و به اشتراک گذاشتن با عاشقان اهل بیتعلیهمالسلام صدها چندان کنید! ''
┄┅═❁✨🕊 ⃟📖❁═┅┄
➜ @khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۵
#ارسالی_مخاطبین
#جا_موندن از #اربعين رو با تموم وجودم احساس ميكردم.
تازه باورم شده بود دوستاني كه جا موندن و همش كارشون گريه بود چهها ميكشيدن.
دو روز كارم شده بود گريه ....
همه ی شرايط برای رفتنم فراهم بود، حتی از چند ماه قبل، از عتبات برای زيارت اربعين دعوت شده بودم.
اما بهشون گفته بودم: بدون همسرم نميام. اونها هم پذيرفتن با همسرم عازم شم.
اما همسرم رضايت نميداد، منم بخاطر اينكه ناراحت نشه زياد پافشاري نكردم.
تا اينكه همسرم با دوستانش راهي كربلا شد...
من موندم و يه دنيا حسرت و غم و اندوه و ترديد كه تصميم درست كدوم بود .
رفتن به كربلا و ديدار معشوق؟ يا اطاعت از همسر؟
آزمايش خیلی سختي بود.
اما ياد حديث اماممحمدباقرعلیهالسلام میافتادم كه فرمودند: "براي زن هيچ شفيعي نزد پروردگارش به اندازه رضايت شوهرش سودمندتر نيست.''
اكثر مردم در اين مواقع ميگن كه حتما طلبيده نشدم!
اما راستش اين جمله رو نميتونم قبول كنم ، چون به قول حاج آقا قرائتي اهل بيت خاندان كرامات هستند و در خونشون به روي همه چه خوب چه بد بازه و همه رو همیشه ميطلبند .
فكر كردم پس حتما حكمتي داشته که راهی نشدم.
ساعت ۱۲ با دلي پر از غصه راهي حرم بي بي جان شدم تا بلكه كمي آرومتر شم. فكر كردم الان حرم پر از زائران پاكستانیه و خدمت به زوار اربعين هم ثواب داره.
همين كه چشمم به گنبد خانم افتاد دوباره اشك از چشام جاري شد و ياد حديث آقاامامصادقعلیهالسلام افتادم كه فرمودند : "خداوند حرمی داره که مکه است، براي پیامبراعظمﷺوآله هم حرمیست و اون مدینه است. و حرم امیرالمؤمنین علیه السلام کوفه است. و حرم ما اهل بیت نيز شهر قم است و ..."
گفتم پس اينجا هم كربلاست، وارد حرم بي بي جان شدم و با گريه و دلي شكسته گفتم السلام عليك یا ابا عبدالله......
حال عجيبي داشتم مدام بايد اشكهامو از دوستانم پنهان ميكردم ، حس طرد شدن و دوست نداشته شدن داشتم .
گفتم بي بي جان ازتون ميخوام حكمتش رو برام مشخص كنيد چرا با اين حال كه دعوت شده بودم اما نشد برم.
بي هدف تو حرم مي چرخيدم و زائرين رو راهنمايي ميكردم.
كمي زبان اردو رو از كانال ياد گرفته بودم، در صحن اقا امام رضا (ع) بودم كه پير زن پاكستاني رو ديدم اومد طرفم، گفت گم شدم.
ايشونم دست و پا شكسته فارسي بلد بود، خلاصه متوجه شدم مسافرخونه رو گم كرده، اصلا نميدونست كدوم خيابون بوده و تلفن همراهش هم تو مسافرخونه پيش دخترش جا مونده بود، گفت شماره كسي رو هم ندارم.
خيلي ناراحت شدم بهش گفتم همراه من بيا .....
اطراف ضريح مطهر رواقها .... بردمش بلكه يكي از همسفرانش رو پيدا كنه.
پير زن رنگش پريده بود گفت ضعف شديدي دارم دیگه توان راه رفتن نداشت مقداري خواركي همراه داشتم بهش دادم اول قبول نميكرد، اما بالاخره راضي شد و كناري نشست و مشغول خوردن شد.
به دفتر موضوع رو اطلاع دادم، یکدفعه دختر و يكي ديگر از همراهاشون ما رو ديدن ....
خداروشكر مشكل حل شد مادر رو تحويل دختر دادم.
فك كردم شايد حكمت نرفتم من همين خدمت به زوار بوده ...
خلاصه به سرشيف گفتم منو جايگزين يكي از همكارهايي كه نيست كنند. فقط مسيرم دوره و نميتونم تا ساعت هفت بمونم بايد قبل تاريكي برگردم خونه. پذيرفتن و منو فرستادن شبستان، قرينه محمديه ...
تصميم داشتم قبل از اذان برگردم خونه، اما راستش حرم شلوغ و نيروها كم بودن، دلم نيومد برم گفتم تا هفت مي مونم.
پنج دقیقه به پايان شيفت مونده بود دو نفر خانم پاكستاني منو صدا زدن، نشستم كنارشون خيلي متوجه نشدم چي ميگن فقط حس كردم مريضن و نياز به دكتر دارن با همين چند كلمه كه بلد بودم بردموشون فوريتهاي پزشكي، تصميم داشتم بعدش سريع برگردم خونه خيلي دير شده بود .
كمي صبر كردم ببينم خادمين فوريت پزشكي ميتونند باهاشون حرف بزنن ...
اما متاسفانه نميتونستن، بهم گفتن ازشون بپرسيد مشكلشون چيه ، چه مدت بيماره و .....
بسختي بهشون گفتم كه محل بيماري رو نشون بدن.
بنده خدا پاهاش پر از زخمهاي شديدي بود خونابه و چرك همه پاهاش رو گرفته بود .
دكتر فوريت خيلي سوال داشت كه متاسفانه من در اين حد بلد نبودم .
بخش بين الملل حرم نيز تعطيل شده بود. نميدونستم چكاركنم نه بلد بودم باهاشون دقيق حرف بزنم نه وجدانم قبول ميكرد رهاشون كنم .
خلاصه شماره استاد زبان اردو رو داشتم ، زنگ زدم ماجرا رو گفتم .
گوشي رو دادم خانم پاكستاني و بيماريش رو تشريح كرد .
بعد گوشي رو دادم خانم دكتر ......
متوجه شديم اين بنده خدا بيماري قند داره و يك هفته كه تو مسير بوده بر اثر گرما و عرق پاهاش سوخته و چون بيماري قند داشته زخم شده و تاول هاي متعدد و عميقي زده و متاسفانه تاولها تركيده و تبديل به زخمهاي بسيار عميق و شديد و چركيني شده بود .
دكتر فوريت گفت اين كار من نيست بايد برن درمانگاه و متخصص نشون بدن بايد چرك خشكن مصرف كنه پانسمان بشه و ...
( بخش اول )
#زائر_کوچولو
#خاطره #کرامت۱۴۶
#ارسالی_مخاطبین
غلام حضرت معصومه:
سلام علیکم از سال ۱۳۷۲ تا الان که ۱۴۰۲
هستیم خادم افتخاری خانم حضرت معصومه سلاماللهعلیها ❤️ هستم و همهی زندگیم برای خانم هست روز ب روزش!
فقط یکی از کرامات خانم براتون بگم که همه خادمان در جریان هستن که چندین سال خداوند بهم بچه نمیداد به عنایت خانم حضرت معصومه، بعد از ۱۱ سال خداوند دختری زیبا بنام فاطمه بهم داد. که البته تو این سال ها که خدمت کردم همش لطف خانم همراه ما بوده ولی این شیرینترین لطف خانم حضرت معصومه هست. بعدا هم خداوند پسری زیبا بنام محمد به ما عنایت کرد. ازشون متشکریم !
#ربیع_الاول
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊※•°┅
@khadem_astan
سلام و عرض تبریک ایام!
تشکر ویژه از خادمان محترم و گرامی بدلیل استقبال از پویش های :
#زائر_کوچولو
و
#خاطره #کرامت
حجم پیامها بالاست. موارد ارسالی شما عزیزان به مرور در کانال خودتان ارسال خواهد شد.
لطفا صبورانه همراه ما باشید و همچنان نقطه نظرات و مطالب موردنظر خود را به شناسه
🆔 @khademharam86
ارسال بفرمایید.
💐
.
#خاطره #کرامت۱۴۶
#ارسالی_مخاطبین
🌿خاطره من بر میگرده به ۴ ماه پیش، دقیقا اوایل دهه کرامت...
من به طور ناگهانی، دل درد بسیار شدید و طاقت فرسایی گرفتم.
به بیمارستان مراجعه کردم، اورژانسی سونو انجام دادن و دکتر گفت یک کیست خیلی بزرگ داخل شکمم هست.
منو بستری کردن و دکتر گفت: حتما باید جراحی بشه، چون کیست خیلی بزرگه و ممکن پاره بشه و اگر پاره بشه در اثر خونریزی داخلی ممکن کشنده باشه.
اما من که دوتا بچه کوچیک داشتم خیلی تو خونه بیقراری میکردن، به همسرم گفتم: منو مرخص کن، فردا میرم پیش دکتر خودم ببینم چی میگه.
از من اصرار و از کادر بیمارستان که مخالفت شدید میکردن و میگفتن خطرناکه بری خونه...
خلاصه به هر زحمتی بود شب برگشتم خونه و فردا رفتم پیش دکتر خودم.
ایشون بهم فرصت داد که دارو مصرف کنم، اما تاکید کرد که باید استراحت مطلق داشته باشم که خدایی نکرده کیست نترکه.
البته نا گفته نماند به خاطر بزرگی کیست، دکتر برای من یک آزمایش نوشت که مشخص بشه آیا ماهیت کیست خوشخیم هست یا بدخیم..
که بعد از آزمایش جواب نزدیک لب مرز به سمت بد خیمی بود😞
بعد از ۴ روز که از دکتر رفتن من میگذشت، پسر ۱۰ سالهم، کلاس مداحی داشت و خیلی اصرار داشت بره.
من بدون اینکه به کسی بگم پسرمو بردم رسوندم. اما وقتی برگشتم خونه، حسابی از طرف همسر و پدرم سرزنش شدم که؛ چرا با این حالت پاشدی رفتی...
نزدیکای ساعت ۳ بود که دیگه درد امانم و بریده بود. دکتر گفته بود اگه دردت بیشتر شد حتما سریع خودتو برسون بیمارستان احتمال داره کیست پاره شده باشه.
اما دلم نیومد همسرمو بیدار کنم. به خودم گفتم تا ۶ صبح صبر میکنم بعد بیدارش میکنم بریم بیمارستان. 😓
توی رختخواب دراز کشیده بودم، یکهو دیدم سمت چپ شکمم خیلی بالا اومده به شدت ترسیدم...
به دردم استرس هم اضافه شد، اما بازم تحمل کردم و سعی کردم تا ۶ صبح بخوابم، اما از استرس خوابم نمیبرد...
📱گوشیم و روشن کردم، چشمم به کانال خادمان افتخاری حضرت معصومه سلاماللهعلیها افتاد.
تا کانالو باز کردم دیدم نوشته عنایات حضرت معصومه به خدامشون...
شروع کردم به خوندن.
خیلی دلم گرفت و شروع کردم گریه کردن 😭💔
و نجوا با حضرت که: "بی بی جان من ۱۱ سال خادمتونم و یه بار ازین عنایات به من نشده که منم بتونم برای دیگران تعریف کنم...''
حالم خیلی بد بود و همینطور داشتم با بی بی حرف می زدم، نفهمیدم کی خوابم برد، که یکدفعه از خواب پریدم دیدم ساعت ۶ صبحه. اولین کاری که کردم دست گذاشتم روی شکمم. خدا شاهده شکمم نه ورم داشت نه حتی ذره ای درد...
هر چی محکمتر شکمم و فشار میدادم میدیدم هیچ دردی حس نمیکنم...
کیست های بزرگ خیلی به ندرت به دارو جواب میدن و باید حتما جراحی بشن.
این خوب شدن من در حالی بود که من به دلایلی که یک بیماری زمینه ای داشتم، حتی هنوز داروهامم شروع نکرده بودم. باید یک هفته صبر میکردم و بعد دارو هام و شروع میکردم...
بعد از این قضایا رفتم سونو و کیست به اون بزرگی کاملا از بین رفته بود!😍
و حالا منم به قولم عمل کردم و عنایتی که بی بی جان به این حقیر داشتند خدمتتون تعریف کردم...
ان شاءالله تا ابد مورد عنایت بی بی جان باشیم. ....
یا فاطمةالمعصومه
اشفعی لنا فی الجنه ...❤️🤲
┄┅═❁✨🕊 ⃟❤️❁═┅┄
➜ @khadem_astan
خادمان افتخاری حضرتفاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
سلام و عرض تبریک ایام! تشکر ویژه از خادمان محترم و گرامی بدلیل استقبال از پویش های : #زائر_کوچولو
سلام علیکم!
تشکر ویژه از خادمان محترم و گرامی بدلیل استقبال از پویش های :
#زائر_کوچولو
و
#خاطره #کرامت
حجم پیامها بالاست. موارد ارسالی شما عزیزان به مرور در کانال خودتان ارسال خواهد شد.
لطفا صبورانه همراه ما باشید و همچنان نقطه نظرات و مطالب موردنظر خود را به شناسه
🆔 @khademharam86
ارسال بفرمایید.
💐
#خاطره #کرامت۱۴۷
#ارسالی_مخاطبین
🪴تازه بازنشسته شده بودم ، خیلی دلم میخواست که خادم حضرت معصومه سلام الله علیها باشم. چند باری به سایت و ساختمان کریمه رفتم ولی خبری نبود .😔 یک روز که حرم رفته بودم ، نزدیک حرم دیدم خانمی اصلا حجابش مناسب نیست و آرایش کرده هم بود ، بهش گفتم خانم سلام ، اشاره ای به موهاشون کردم و با مهربونی گفتم: ''عزیز دلم موهات را بپوشون ، حیفه موهات و آرایش تون را نامحرم ببینه ، به خصوص اینکه دارید وارد حرم خانم جان میشید...'' همسرش که در کنارش بود ، عصبانی شد و چند تا فحش بهم داد و با فریاد بلند گفت: 'اگر خادمی کارت خادمی ات را نشان بده' ، گفتم: "نه خادم نیستم ، امر به معروف به همه واجب هست ، خادم و غیر خادم نداره" باز هم حرف زشت بهم زد ، منم با دل شکسته رفتم وارد حیاط حرم شدم و گفتم: "خانمجان، درسته من لیاقت خادمی شما را ندارم، ولی اگر حداقل کارت خادمی را داشتم الان این آقا این همه دشنام بهم نمی داد .."😭💔
رفتم زیارت کردم و در هنگام برگشت گفتم حالا که تا اینجا آمدم برم باز ساختمان کریمه شاید فرجی شد ، وقتی رفتم گفتند همین امروز پیش ثبت نام آمده و بهم فرم دادند و خدا را شکر مراحل خادمی من به سرعت طی شد..😍
اصلا خود مسئول آنجا از روند سرعت خادمی ام تعجب کرده بود!! چند ماه نگذشته بود که خواب دیدم در خیابان محلاتی هستم و دارم به حرم میرم و دیرم هم شده بود ، یکی بهم گفت کارت خادمی ات آماده هست برو بگیر ، من وقتی سراغ کارتم را گرفتم ، گفتند هنوز خیلی زوده ، به این زودی که آماده نمیشه حداقل باید پنج ، شش ماهی صبر کنید. گفتم خواب دیدم کارت آماده هست ، مسئول آنجا گفت پس بگذار ببینم.
تا نگاه کرد ، گفت واقعاً خواب دیدی ، گفتم آره هفته پیش خواب دیدم ، گفت بله کارتتان آماده هست!! ☺️
خدارو شکر که ما هم شدیم کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت معصومه سلام الله علیها ، الحمدلله رب العالمین 🤲
✍روای: خادم محترم بخش حافظان حرم
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊※•°┅
@khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۸
#ارسالی_مخاطبین
.🪴
جشن تولد پسرم بود. همهی میهمانها سرگرم جشن بودند که دیدم پسرم نمیتونه روی پاهاش بایسته. هرکاریش میکردم نمیایستاد. ولش میکردیم میافتاد. 😔
یک ساعتی گذشت خوب نشد. بردیمش بیمارستان خرمی، دکتر گفت: ببریدش بیمارستان کودکان بردیمش بیمارستان کودکان.
اونجا دکتر دید و بستریش کرد.
دو سه ساعت بعد دکترا اومدند گفتند: باید آب کمرش رو بگیریم بفرستیم آزمایش ببینیم مشکلش چیه..
منم که خیلی ترسیده بودم اجازه ندادم. به همسرم اصرارکردم و مرخصش کردیم. به همسرم گفتم ببریمش حرم، شفاشو از حضرت معصومه سلاماللهعلیها بخواهیم ...🥺💔
آوردیمش حرم، گذاشتیمش روی زمین، باز هم دیدیم راه نمیره.
یه پیاله آب از سقاخونه بهش دادیم، و مجدد روی زمین رهاش کردیم.. ناباورانه به راه افتاد و شروع کرد راه رفتن ...😍
اشک شوق توی چشم من و پدرش و شوهرخواهرم حلقه زد و خدارو خیلی شکر کردیم.😍😭
ما که معجزات حضرت معصومهسلاماللهعلیها رو زیاد دیده بودیم و شنیده بودیم، اینبار هم از معجزات حضرت بر ما آشکار شد و این شد خاطره که تا ابد در یاد ما و فامیل ماندگار شد!
😍
✍روای: از خدام محترم حرم
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊※•°┅
@khadem_astan
#خاطره #کرامت۱۴۹
#ارسالی_مخاطبین🪴
_من همیشه سعی میکنم به نیت یکی ازعزیزان ۱۴معصوم علیهمالسلام، یا علماء یا شهدا و بزرگان و اموات و برم خدمت بیبیجانم.
روز ۱۳بدر سال۹۳ که مصادف بود با شهادت حضرت زهراسلاماللهعلیها، صبح هنگام خروج داشتم فکرمیکردم امروز بنیت کی برم حرم که یه ربطی هم بامناسبت امروز هم داشته باشه، یه دفه بذهنم رسید که چون #حضرت_معصومه جان صاحب عزای مادرشه، بهتره بنیت ایشون امروز درخدمت عزادارهای مادرشون باشم!
منو فرستادن درب۱۷(اینو هم بگم من معتقدم و بارها بهش رسیدم که هرجا که حضرت صلاح بدونه همونجا مستقر میشیم! و سعی میکنم باکمال میل برم چون میدونم حتما یه حکمتی داره!)
خلاصه خیلی شلوغ بود هم تعطیلات عید بود هم روز شهادت.
حدودای ساعت ۱۱ بود که یه خانم جوان مسافر با گریه وارد درب شد. گفتم چی شده؟ گفت پسر۴ساله ام با این مشخصات یکساعتی گم شده..😭
اینو گفت و رفت! خیلی ناراحت شدم. دلم میخواست میتونستم همراهش بشم و بچه شو پیدا کنم !
بعد از گذشت ساعتی دوباره با گریه و اضطراب بیشتر وارد همون درب شد گفتم هنوز پیدا نشد؟ گفت نه!!! پرسید رواق کودک شهرک معارفی کجاست؟ بعضیها میگن شاید رفته اونجا و مشغول بازی شده ! من باهاش راه افتادم و اومد تو صحن صاحب الزمان (عج) و از دور راهنمائیش کردم توی چند قدمی که باهاش بودم خیلی دلداریش دادم و در ضمن بهش تذکر دادم که چادرشو درست بگیره و موهاشو بپوشونه اما راستش خودم خجالت کشیدم و پیش خودم گفتم ، این خانم داره از غصه میمیره و چند ساعتی پسرشو گم کرده حالا وقت تذکره .....
اما چاره ای نبود می بایست میگفتم!
خواستم یه جوری دلشو بدست بیارم ناخودآگاه با اطمینان گفتم الان حضرت کمک میکنه بچه ات پیدا میشه !
بعد با خودم گفتم یعنی خواستی درستش کنی چرا اینقد با یقین گفتی،،،،،،راستش خودم هم نا امید شده بودم گفتم الان چند ساعت داره میگرده شاید برای بچه اتفاقی افتاده..
تو راه برگشت به درب۱۷ رو بحضرت شدم و خانم رو به یتیمهای مادرش قسم دادم که هم این مادر مضطر بچه شو پیدا کنه و هم اینکه این حقیر شرمنده نشم چون با یقین گفتم الان حضرت کمک میکنه بچهات پیدا میشه..🥺
خلاصه، حدود ساعت۳ بود میخواستم شیفت بعد رو برم درب۲۴، تو راه کنار درب۱۸ میخواستم کمی آب بخورم که دیدم چند تا از خادمین خدمات ویلچر از درب۱۸ اومدن بیرون و یه پسر بچه هم دنبالشونه..
رفتم جلو گفتم ببخشید آقا بچه با شماست؟ گفتن نه همینطور داره میچرخه رفتم جلو دیدم مشخصات همون پسره که مادرش ساعتها دنبالش میگرده!
بینهایت خوشحال شدم و دستشو گرفتم گفتم مادر این بچه الان چندین ساعت داره دنبالش میگرده.
اما پسربچه که ساعتها توی حرم و اطراف حرم سرگردون و وحشتزده بود نمیذاشت دستش رو بگیرم و چندین بار از دستم فرار کرد، بسختی تونستم کمی بهش اطمینان بدم که میخوام ببرمت پیش مامانت.
بهش گفتم نترس میبرمت پیش آقا پلیسه تا مامانت رو پیدا کنه اما متاسفانه مثل اینکه بچه توی خونه توسط بزرگترها از پلیس هم ترسونده بودنش و التماس میکرد خاله منو به پلیس نده..!خلاصه رفتم انتظامات صحن صاحبالزمانعجلاللهفرجه گفتم مادر این پسر ساعتها داره دنبالش میگرده.
اونها هم خیلی خوشحال شدند گفتن باید اسمش امیرمحمد باشه پسر بچه گفت آره درسته!
پسر بچه خیلی بیتابی میکرد. نمیخواست از من جدا بشه هرچه شکلات و غذا بهش میدادیم آروم نمیشد. آقایون انتظامات ازم تشکر کردند، گفتند شما برید ما تحویل مادرش میدیم. اما راستش دوست داشتم لحظه دیدار مادر و بچه رو بعد از ساعتها گریه و اضطراب ببینم .
خیلی سریع به مادرش زنگ زدن و گفتن پسرت پیدا شده و آدرس دادن که هرچه زودتر بیا!
یکی از خادمین از شوخی گفت الان فیلم هندی شروع میشه خلاصه بعد از دقایقی مادر سراسیمه وارد اتاق شد وای چه لحظات شیرینی بود مادر و بچه همدیگه رو بغل کردند و تا تونستند گریه کردند .
با هم از انتظامات بیرون اومدیم بهش گفتم عزیزم بهت گفتم نگران نباش حضرت پیداش میکنه!
خدا رو شکر کرد بعد از لحظاتی ازم پرسید شما پیداش کردی گفتم آره، گفت کجا بود گفتم داشت بطرف پل آهنچی و بیرون حرم میرفت که بلطف حضرت پیدا شد.گفت خانوم ان شاالله هر چه از حضرت خواستی بهت بده منم توی دلم همه حاجتهای خودمو دوستانو حتی زائرین حضرتو مرده و زنده رو همه رو از خانوم خواستم گفتم از کریمه باید زیاد خواست اصلا برای خانوم بده که ازش کم بخواهیم! خیلی خوشحال بودم و از خانوم تشکر کردم که شرمنده این مادر نشدم .
خلاصه به همه خادمین که تو ماجرا بودن خبر دادم و همگی خوشحال بودیم از همون صبح که به نیت خود حضرت درخدمت عزادارهای مادرش بودم میدونستم امروز با روزهای دیگه باید یه فرقی داشته باشه!
بازم خدا رو شکر و جانم فدای حضرتجانم❤️
✍روای: از خدام محترم حرم
خادمان افتخاری
آستان مقدس حضرت فاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
┅°•※💐〇⃟🕊※•°┅
@khadem_astan