میگفتڪھ،حیـآوعفـتیعنی...
مـوقعصحبتڪردنبـآنـآمحـرم
سـرسنگیـنبـآشیم!حتیدرفضـآیمجـآزی!
خـدآنـآظروشـآهـدبـرنیتهـآست....ツ
حـوآستبـآشہرفیق...‼️
#بھ_وقت_تلنگر
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🗣شهید علی پورحیدری:
«مردم از گناه دوری کنید چرا که هیچ نفعی از ارتکاب آن برای شما بوجود نمیآید. همیشه راستگو باشید که رهایی در راستگویی است و از دروغ بپرهیزید که مرگ در دروغگویی است. کار خیر کنید. کمتر حرف بزنید و بیشتر عمل کنید. هر شب قبل از خواب مقداری از اعمالتان را که در روز انجام دادید مرور کنید و سعی کنید فردایتان از دیروزتان بهتر باشد.»
•
#شهادت #راهیان_نور
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#تلنـگر
به ڪوچیڪیگناھ؛نگاھ نڪن...
به بزرگیڪسینگاه ڪن
ڪه ازش نافرمانی ڪردی⚡️
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
💌 قَالَعلی(ع):
أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اكْتِسَابِ الْإِخْوَانِ
وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَيَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ
درود خدا بر او فرمود:
🍂ناتوان ترین مردم
كسی است كه در دوست یابیناتوان استو از او ناتوان تر، آنكه دوستان خود را از دست بدهد.
#نهجالبلاغه
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
3⃣2⃣قسمتبیست وسوم: سلام بر رمضان چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه
4⃣2⃣قسمت بیستوچهارم: آخر بازی
چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی؟ ...
و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این۲تااختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم.
- بیخیال مهران ..
و بلند شدم؛
سحری خوردن؛یک - صفر بازی رو واگذار کرد.
.
خاله اومد؛ مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود .
- راست میگهبا هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید.
#نسل_سوخته
به قلم شهید✍🏻 #سید_طـاها_ایمــانی
"خادمین سرزمین ملائک"
4⃣2⃣قسمت بیستوچهارم: آخر بازی چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر
💭مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...
آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ... و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ...
توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...
هر چند سر قولم موندمو به خاله نگفتم
آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
•
#نسل_سوخته
قلم شهید #سید_طـاها_ایمــانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهــــدا،میبینند
شهـــــدا،میشنوند
آخــرشبیتقدیم تون،جهت تسکینقلبهامون✨
•
#شهیدسیدمجتبیعلمدار
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
•••
قشنگترین ترافیکی که شدیداً دلم میخواد ، توش گیر کنم....
#خداشهیدمکن😭
#شهدایی_زیستن
#شهادت
#لبیک_یا_خامنه_ای
@khadem_koolehbar
"مَن عَرَفاللهَ أحَبَّهُ"
هرکهخدارابشناسد؛اورا دوست میدارد💞
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
شَھادَتداستانِماندِگار؎ِآنانۍاَست
ڪِہدانستَنددُنیاجا؎ِماندَننیست(:
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
خدا مےداند
یڪ صلواتے را
ڪهـ انسان بفرستد
و براۍ میتے هدیہ ڪند
چہ معنویتے، چہ صورتے،
چہ واقعیتے براۍ همین
یڪ صلواتــ استــ . . .!
(آیتاللهبہجت)
•🍃
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
بزرگترین گناه ما
ندیدن اشکهای اوست!
اشکهایی که او
برای دیدن گناهان ما میریزد...💔
#ایهاالعزیز💚
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
📜 مفهوم شهادت را بایستی ما درست درک کنیم. دربارهی مفهوم شهادت [باید درک کرد که] شهادت فقط قربانیِ جنگ شدن نیست؛
خب در دنیا کسان زیادی هستند که در جنگهای کشورهایشان شرکت میکنند و کشته میشوند؛ بسیاری از آنها هم مثلاً برای دفاع از مرزهای جغرافیایی کشورشان، به عنوان یک انسان میهندوست و میهنپرست این کار را میکنند -البتّه بعضی مزدورند امّا عدّهای هم به این عنوان [کشته میشوند]- شهید ما این جوری نیست.
•🌱🕊•
#مقام_معظم_رهبری
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
یهطوریبـاشك
وقتیدیدنت!
بگـناینزمینینیست:)
حتماشهیدمیشه..
#شهادت
•🍃🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
مومندائمادرخودشاست،
آنقدرعیوبخودشرابررسیمیکند
کهدیگروقتنمیکندبهعیوبدیگرانبپردازد..
#آیتاللهحقشناس
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
#تلنگر
تازمانیکه
همنشینِ گناه باشیم💔
همنشینِ امامِزمان نخواهیمبود
#تازمانیکه
گرفتارِ نَفس باشیم🥀
همنَفَسِ امامِزمان نخواهیم بود.
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
شَهید دست نوشته خداست..!
درهمـٰان لَحظـه ڪه مـٰا غـٰافل عشق
یــار بودیم؛
شُـهدا عـٰاشق شدند،
وخدا پاے عشقشان ایستاد :)♥️
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
کسی که محبت خدا
او را پر نکرده است
دیگر محبت چه کسی او را سرشار کند؟❤️
#استادعلیصفائیحائری
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
سردار شھید قاسم سلیمانے:
هر وقت در سختےهای جنگ، فشارها بر ما حادث مےشد و بہ صورت بسیار مضطری هیچ کاری از ما برنمی آمد، پناهگاهی جز زهرا (سلاماللهعلیھا) نداشتیم..
•
#حاج_قاسم #فاطمیه
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
ابراهیممۍگفت:
براےرفعگرفتارےهابادقتتسبیحات
حضرتزهراسلاماللّہرا بگویید :)
#شهیدابراهیمهادی
•🏴🕊•
#فاطمیه
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
🗣شهیدمرتضی آوینی:
شهادت در رکاب امام خميني زيباست اما دفاع از ولي فقيه حاضر از آن زيباتر است. خون دادن براي امام خميني زيباست اما خون دل خوردن براي امام خامنه اي از آن هم زيباتر است.
•🌱🕊•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
.
جوانها!
به محض اینکه میبینید خیابانی،
جایی گرفتارِ گناه میخواهید شوید،
بگویید امام زمان(عج) به حقِ مادرت نگهم دار!
#استادمعاونیان
•
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar
سردوراهیگناهوثواب
فقطبهشهادتفکرکنرفیق...
•
#راهیان_نور #خادم_الشهدا
#کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا
@khadem_koolehbar