🏴🕊
حــضورخادمــین شهــــدا در مـــراسـم تشــیع
پــیڪر"شهــید جـواداللهکرم" وتـوزیع مــاسڪ وضدعفونــی کردن مـــسیر تشــیع
•
•
#از_خادمی_تا_شهادت
#شهید_جواد_اللهکرم
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
🏴🥀
-ازکجاگرفتے؟
+چیو؟
-رزقشهادت
+از خــدمت به مـــردم.....
•
حـضور"خادمـین شهـدا"وتوزیع ماسک
در مـراسم تشیعپیکر"شهـیدجـواداللهکرم"
•
#رزق_شهادت
#خدمت
#خادمین_شهدا
#از_خادمی_تا_شهادت
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
_باید بسوی شهر شهیدان سفر کنم از سيم خاردار #هوس ها گذر کنم🌿 •••• 💠 #ثبت_نام_خادمی_شهدا آغــــازگ
#از_خادمی_تا_شهادت🌱
•••
{قســـمتاول}
نیمه شب بود.
ماه در رویایی ترین شب خود،می تابید.
تن رنجور وخسته اش را،قدم زنان به سمت حسینیه میبرد.....
درمسیرهیچ کس نبود،تنهااشکهایش بودند که اوراهمراهی میکردند.
روبروی گنبد فیروزه ای رنگ شلمچه که همچونان دُری تابناک بود،زانوزد.
دگرتوانی برای راه رفتن نداشت.کوله بارگناهانش بردوشش سنگینی میکرد ودلش بی صبرانه پی آرامش مسیرطی میکرد.....
تنهاصدایی که به گوش میرسید،ناله های اوبود.
به خودش که آمد از اشکهایش برروی خاک آیینه ای برای نمای ستاره ها ساخته بود.
لباس هایش خاکی شده بود،باصورتی گریان ودلی شکسته خودش را به گوشه ای از ضریحرساند.
دگررمقی نداشت،ناله هایش بلندشد....
+یهتنرنجور ویه روح خسته آوردم،یه دل پرازحرف....
چشم های گریون آوردم.....منو ببینید...من همونیم که دیگه رمقی برای گناه کردن ندارم.....منهمونیم که از همه چیزدل کندم واومدم تا .....
دیگه حتی نفسی برای حرف زدن نداشت...
صدای ناله های گریهاش پیچیده بود.
کنارضریح،پاهاشو جمع کرد وسرش رو زانوهاش گذاشت....اشکهاش باسبقتی نابرابر ازدیگری پیشی میگرفتند،صداهاےمبهوتزیادےدرگوشش شنیده میشد.به ناگاه باصداییچشمانش را بازکرد.....
•~•~•~🌸
ادامهدارد.....🌱
#کپی_باذکرمنبع
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
#از_خادمی_تا_شهادت🌱 ••• {قســـمتاول} نیمه شب بود. ماه در رویایی ترین شب خود،می تابید. تن رنجور وخ
#از_خادمی_تا_شهادت
...
{قسمتدوم}
چشمانش رابه سختی بازکرد،نورمستقیمبهچشمانشمیخورد.
قدرشیدی داشت.یه لبخندگوشه لبش بود.
بهش اشاره کرد تا دنبالش بره!
بدون سوالی درحالیکه نگاهش به اوخیره شده بود
پشت سرش حرکت کرد.
درسکوت ازحسینیه خارج شدن،قدم هاش رو تندترکرد تابهش رسید.
+ببخشید میتونم نامتون رو بدونم؟
_علی،توشناسنامم جوادهست ولی بچه ها علی صدام میکنن،خب شماازخودت بگو امیرآقاـ
یکه عجیبی خورد!اسمش رو ازکجا میدونست؟!
قبل ازاینکه سوالش رو به زبون بیاره جوابش رو پیداکرد!
_مطمئنن میخوای بپرسی اسمت رو ازکجامیدونم؟درسته؟! صبوری کنی میریم جلوتر بهت میگم....
سردرگم شده بود،تنهاچیزی که ازچندساعت قبل به یادمی آورد این بود که کنار ضریح بود وبرای دقایقی خوابش برده بود!
نزدیکی های سنگری رسیدن.بالای قسمتی ورودی باقلمی خوش خط نوشته شده بود:
(ورود برای عاشقان آزاد)
یه لبخندکوچکی با چاشنی طعم شیرینی از آشناییت برگوشه لبانش جاخوش کرد.
پشت سراوکه علینامی بود، به داخل سنگر رفت.
چقدراینجابراش آشنابود.انگارمدتهادرآنجاازقبل حضورداشته!
باتعجب وسایل رانگاه میکرد،چقدرهمه چیزبرایش مثل تکرار واقعیه یک خاطره بود.
یه فانوس،که کورسوی نوری داشت،درگوشه ای ازسنگر سوسومیکرد.
درکنجی ازاتاق،روی دیواری که مزین به یکچفیه بود؛
عکس هایی باپونز های سبزرنگ برروی دیوارجاخوش کرده بودند.
باخطنستعلیقیکهحتیمیشدآوایخوشش را حس کرد
بالای تقریبا ۲۰۰ عکس نوشته شده بود "منتخبینامسال"
باتعجب عکس هارو نگاه میکرد که ناگاه چشمش به عکس خودش افتاد!
عکسی که برای.......!
•~•~•🌸
ادامه دارد.....🌱
#کپی_باذکرمنبع
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
#از_خادمی_تا_شهادت ... {قسمتدوم} چشمانش رابه سختی بازکرد،نورمستقیمبهچشمانشمیخورد. قدرشیدی دا
#از_خادمی_تا_شهادت
...
{قــســمــتسـوم}
حیران ومتعجب،رویخاکریزهانشستهبود!
داشت حرف هارو باخودش مرور میکرد؛حرفی که درجواب علت جویاشدن عکسش رو اون دیوارشنیده بود،درذهنشمرورمیشد.
_عکسمن؟! این عکس منه!اینوبرای سفرم گرفتم....
ولی اینجاست.....
یه لبخندگرم،گوشه لباش جاخوش کرد.همون طورکه دستانش مشغول تنظیمکردنبیسیموتعمیرشبود بهش گفت:
+میخوای بدونی؟!
_مشخصه!
+چیزینموندهتادوباره این جارونق بگیره؛مهمون های ماکمکم دارن میان؛اونایی که مدتهاست دلتنگن! واین منتخبین،نماینده مابرای پذیرایی ازمهمونان!
_خب!یعنیچی...نماینده!نماینده شما.....
متعجب ترازقبل،چشمانش رو به سمت عکس هابرگردوند.
باصدایپایی که به سمتش حرکت میکرد،سرش رو چرخوند.
+خب امیرآقا،توفکری!
_دارم به صحبت هاتون فکرمیکنم،چی شدکه اینجام...چی شدکه نماینده شمام....؟!
+یادترفته؟خودت صدامون کردی....مگه نگفتی یه دل شکسته آوردم؟ دلت مرمت میخواست،ماهم مرمتش کردیم.
مرمت........
_چرااینجاکسی جزمن وشما نیست؟!
+هستن،همه به نوعی درگیرکارن.بایدبرنامه هارو ببندیم برای عید!
_عید؟یعنی اون مهمونی شماعیده؟!
ولی الان که آذرماهیم!
+کارزیاده پسرجان،ماباید اسامی هارو دسته بندی کنیم....امشب حاجیهممیادلیستمهمونها وونماینده هایاردوگاهباڪرے رومیاره....
_حاجمحمد رومیگین؟ ولی حاجی مگه نرفته بود سوریه؟ مگه.....
چندتاماشین از دور،درحالیکهنوربالامیزدن، به سمت شون میومدن وهمین باعث شد باز صحبتش نصفه بمونه!
بادیدن کسی که ازماشین پیاده شد،تعجبش بیشترازقبلشد.
•~•~•🌸
ادامهدارد.....🌱
#کپی_باذکرمنبع
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
#از_خادمی_تا_شهادت ... {قــســمــتسـوم} حیران ومتعجب،رویخاکریزهانشستهبود! داشت حرف هارو باخودش
#از_خادمی_تا_شهادت
..
{قــســمــتچــهــارم}
+خبعلیجان،این اسامی خادم های باکری هست،۲نفرم از بچه ها مازندرانن که ساکن تهرانن،ولی شما اسم شون روبنویس.
_چراکهنهحتما! فقط امسال مثل اینکه یکی از برادرا عزم برگشت داره ومهمون اردوگاه شماست.
یکاری کن بچه هاتسنگ تموم بزارن.
+چشم..چشم.راستی مهمان هم که داری علی آقا....
در چهره اش تعجب و سوال های زیادی جمع شده بود کهنمیدونست چطور به زبون باید بیاره.کنج سنگر داشت برای اینکه نشون نده حواسش به اونهابوده،خودش رو با مرتب کردن پلاک ها سرگرم میکرد که حاج محمد با لقب "خادم" صداش کرد!
سرشو برگردوند.دیگه نمیتونست سوالاش رو هضمکنه!
سوالاتش رو پشت هم و با نگرانی که درصداش معلوم بود بیان کرد.
+من نمیفهمم....نماینده،مهمون،خادم.....اینجاچخبره!
من اصلا اینجاچیکارمیکنم؟!
صدایی علی آقارو بیرون ازسنگر صدامیزد،به سمت خروجی رفت ولبخندی به اون تحویل دادو خارج شد.
_امیرآقا،عجله نکن.منتظربمونی به وقتش میفهمی!
فقط میتونم بهت یه کمککنم.
تقریبا۹ماه پیش/اوایل اردیبهشت داشتی از کناریک ایستگاه صلواتی رد میشدی....نگاهشون میکردی و طبق عادت همیشه بادوربینت ازشون یه عکس انداختی!
باقیشمکه خودت بهترازمن یادته.....
🌱
دهمین روز از اردیبهشتبود،چندروزی بودکه منتظر تماس شون بود.
نزدیکای اذان بود که باهاش تماس گرفتن.قرارشون کارگاه دوخت ماسک شون بود.
باشوق واشتیاق عجیبی آماده شد و به سمت مقصدی که بایدمیرفت،حرکت کرد.
یه کارگاه پرازچرخ های خیاطی و دستگاه استریل و وسایلی مربوط به دوختوبسته بندی هاے ماسک مقابل چشمانش بود.
یه بخش خواهران و بخش دیگه برادران شون مشغول دوخت بودن.
مکالماتدونفراونوبه سمت خودشون جذب کرد....
•~•~•🌸
ادامه دارد....🌱
#کپی_باذکرمنبع
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
#از_خادمی_تا_شهادت .. {قــســمــتچــهــارم} +خبعلیجان،این اسامی خادم های باکری هست،۲نفرم از بچه
#از_خادمی_تا_شهادت
...
{قــسمــتپنجــم}
اولین باری نبودکه اسم راهیان رو میشنید! ولی خب حقیقتش این بود که اهل این راه نبود به قول خودش.
ولی وقتی از حرفهای اون ۲نفرمتوجه شد که برای یکارجهادی و رسانه اے میخوان برن جنوب،یه حس عجیبی تووجودش رخنه کرد.
سمت شون رفت و بامعرفی خودش،ازشون خواست تا اگرامکانش هست باهاشون همسفرشه.اعلام آمادگی کرد برای کارهای عکاسی ورسانه ای.
خادمینی که مشغول صحبت بودن بالبخند گرمی پذیراش شدن و قرارشد بامسئول شون صحبت کنند.
همه اتفاقاتتوذهنش مرورمیشد.وقتی مسئول خادمین بادیدننمونه کارهاقبول کرد باهاشون هم سفربشه!
تا سفری که برای اولین بار درش با شنیدنمداحی یک روضه که روایت پهلوی شکسته داشت....💔 وجودش رو متحول کرد.
وقتی توجمع قرارگرفت،فکرنمیکرد این بچه های مذهبیچفیه بدوش،انقدر خوش خنده وشادباشن!
توذهنیتش فکرمیکرد قراره کل سفرباسکوت و یه گروه جدی طی بشه! وهمین براش عجیب بود که باوجوداین تفکر بازدلش همراهیش کرده که هم سفربشه!
البته که تومسیر،خنده های خادمین وهمراهی مسئول شون باعث شد ذهنیت های قبلیش تفاوت کنه....
حتی با وجود ظاهرمتفاوتش که فاصله زیادی باهمسفرانش داشت ولی رابطه عمیق برادرانه ای بین شان شکل گرفته بود.
اولین عکس ثبت شده در دوربینش،
گنبد فیروزه ای #شلمچه بود.
همون روزی که اون حیران بین خاکریزها وسنگرهای اونجاقدم برمیداشت و همراهانش هرکدوم درگوشه ای خلوت کرده بودن!
اون حتی خلوت کردن هاهم برایش تعجب آوربود تاوقتی که قدم هاش به حسینه شلمچه رسید.....
وقتی که دیگه قدمهاش به اذن خودش،مسیرطی نمیکرد!
وقتی یه گوشه از ضریح شلمچه نشست،چشماش که به نام #شهـید_گمنام خورد،دیگه توحال خودشنبود.
اشکچشماشازهمدیگهپیشیمیگرفتن و ضربان قلبش باهرقطره اشکی شدتــ💔
حس آدمی روداشتکهبعدمـدتــهابهآرامشعمیقیرسیده و نمیخواداین آرامش رو ازدست بده🌱
•~•~•🌸
ادامهدارد.....🌱
#کپی_باذکرمنبع
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
#از_خادمی_تا_شهادت ... {قــسمــتپنجــم} اولین باری نبودکه اسم راهیان رو میشنید! ولی خب حقیقتش ای
#از_خادمی_تا_شهادت
...
{قــســــمتشــشم}
وقتی به خودش اومد،که صورتش ازاشک خیس بود
و حالش دگرگون!
یه مداحی توذهنش بود که توهمون کارگاه شنیده بود:
{دلمیجوریه،ولی پرازصبوریه.....}
انگاراین بیت روتووصف حالش گفته بودن!
نگاهش رو ازضریح برداشت،هرچند که دل کندن سخت بود.
تمام مسیرتارسیدن به روستایی که برای کمک قراربودبرن،ذهنش درگیرجاذبه اونجابود.هیچ وقت جایی رو بااین حس وآرامش،احساس نکرده بود.
عکسهایی که گرفته بودرونگاه میکرد.
یه پرچم سرخ برافراشته شده که قلمی خوش خط نام " یافاطمهالزهرا(س)" رو روش حک کرده بود،بافاصله ای ازگنبدفیروزه ای رنگی به احتزاز دراومده بود.
اون نام و اون روضه باز توذهنش مرورشد و یه بغض عجیبی،وجودش رو گرفت.
سرش رو به پنجره ماشینتکیه داد
واشکهایش بی مهاباسرازیرشد.
برای دقایقی پلک هاش روهم قرارگرفت.
چشمهاش روبهم زد.تعجب کرد!
برگشته بودن شلمچه،دور وبرش رو نگاه کردکسی جز خودش و مسئول شون نبود.
بدون حرفی آقامحمدرضا(مسئول شون)یه لبخندی بهش زد و دستش رو گرفت وبه سمت حسینیه برد.
اونجابودکه یه مرد بالبخندی منتظرشون بود.
مسئول شون،فرد منتظر رو حاج محمدصداکرد ومشغول حال واحوال شدن که شنید اسمش روبردن و حاج محمد بالبخندی یه پاکت تحویلش داد.وگفت امانت شماست....درحالی که داشت نزدیک میشد تا پاکت رو تحویل بگیره،حس کرد کسی داره صداش میکنه....
+امیرآقا....امیرآقا بلندشو...
•~•~•🌸
ادامهدارد.....🌱
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar