eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2هزار ویدیو
38 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65 اینستاگرام ما https://www.instagram.com/khadem_koolehbar
مشاهده در ایتا
دانلود
ای (ع) دردمندم ، دلشکسته ام؛ و احساس می کنم که جز تو و راه تو دارویی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست ...💔 •••••✨ @khadem_koolehbar
•🌱• " تشنـــه‌‌ۍِ باش؛ تا آرامشِ بعد از عطش را ببینۍ! :) " •🌱• @khadem_koolehbar
• • سرش پایین بود و مقابل امامش ایستاده بود داشت با خودش مرور میکرد ، راه بستن بر حسین«؏» را و هزارُ یک کار دیگر را ... همه منتظر بودند بشنوند جواب حسین «؏» را ... فرمود :| إرفع رأسکَ یا حرّ ‌| مھدی‌عج‌ جان ؛ میدانم غرق گناهم اما تو هم میدانی که عاشق توام مرا هم مثل حر قبول کن! بگو إرفع رأسکَ . . . •🌱💚• @khadem_koolehbar
⚫️بــــسم رب الحــیـدر⚫️ پـــیامـبر اڪرم(ص): برزبـان آوردن نام عـــلۍ،عبادت اســت. 🏴🕊 @khadem_koolehbar
عبدالملک حوثی: حاج قاسم (رض)، شجاعت علی (ع) و فداکاری حسین (ع) و اراده و ایثار عباس (ع) را وام گرفته است. این مجاهد شجاع، دانش‌آموخته مکتب سید الشهدا (ع) است. •••• @khadem_koolehbar
دلبری خدا رو ببین... داره میگه: تا خدات منم از حرف مردم ناراحت و اندوهگین نباش!♥️🌱 •••○◇ @khadem_koolehbar
○° کآش‌تقدیرَم شَبِ قَدر اَز همین هاپُرشَوَد؛ کَربَلآ ،پآیِ پیادِه،زائِرِ سَقّآ شُدَن...♥️🌱 🪔 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ...🌱» خوش بھ حال فرشته‌هایی که می‌آیند بھ دست بوسی‌ات... •🍃• @khadem_koolehbar
جهان بدون شما، قحطیِ تمدنِ "چمران‌هاست"، بر سرزمین‌ها، قلب‌ها، اندیشه‌ها... •🌱💚• @khadem_koolehbar
همـه‌ی ثروتــش را به زنـش بخشیده بود! زُهیــر فهمیــده بود ثـروت واقعــی |حسیــــن| است.. •💚• @khadem_koolehbar
استادپناھیان: حالا‌خوش‌معنوی‌ یعنۍ‌لذت‌بردن‌ از‌اینڪه‌توۍ‌ بغل‌خدایی)):❤️ •💚• @khadem_koolehbar
••••◇🍃 مــرحــلــه دوم تــوزیـــع 🔹افــطــاری ســاده درمیان نیازمندان جنوب شهر تهران توسط 🔸قرارگاه جهادی •◇•◇• @khadem_koolehbar
••••◇🍃 مــرحــلــه دوم تــوزیـــع 🔹افــطــاری ســاده درمیان نیازمندان جنوب شهر تهران توسط 🔸قرارگاه جهادی •◇•◇• @khadem_koolehbar
••••◇🍃 مــرحــلــه دوم تــوزیـــع 🔹افــطــاری ســاده درمیان نیازمندان جنوب شهر تهران توسط 🔸قرارگاه جهادی •◇•◇• @khadem_koolehbar
#ر‍ف‍‌‌ی‍‌‌ق‌خ‍‌‌دایی‌♥) ن‍‌گ‍‌‌ران‌ف‍‌‌ردا‌ن‍‌‌باش‌رف‍‌‌ی‍‌‌ق‌مـٰا‌اول‍‌ی‍‌‌ن‌‌بار‌س‍ت‌ ب‍‌ن‍‌دگی‌می‌ک‍‌ن‍‌‌ی‍‌‌م‌ولی‌او‌ق‍‌‌رن‌هاس‍‌ت‌خ‍‌دایی‌ می‌ک‍‌‌ن‍‌د‌...‹🌸🌿›“ •••~🍃 @khadem_koolehbar
|•🍃•| مـاهمـانیم‌ڪه از عشق تو غفلت ڪردیـم...•• بـاهمه آدمیـان غیـر تو خلوت‌ڪردیـم...•• سال ها مۍگـذرد،•• منتظـر؁بـرگـردیـم...•• و مشخص شده مـاییـم•• ڪه‌غیبـت ڪردیـم•• ♥ ••~🍃 @khadem_koolehbar
محجبه بودن مثل زندگی بین ابرهایی ست☁🍃 که ماه🌙✨ را فقط بࢪای خدایش نمٰایان میڪند...🍃✨ •••~🍃 @khadem_koolehbar
🌱 اگه‌همہ‌ی دنیا مال تو باشہ ولے دلت آروم نباشہ چہ فایده ؟ یاد‌ « » رو با همہ‌ی دنیا عوض نڪن !🙃🍃 الابذڪراللھ تطمئن القلوب♥️ •••~🍃 @khadem_koolehbar
. حضرت‌آقا: فلسطین قطعا آزاد خواد شد و به مردم برخواهد گشت و در آنجا دولت فلسطین تشکیل خواهد شد. در این‌ها هیچ تردیدی نیست... • • @khadem_koolehbar
✾ {رَبِّ اجْعَلْ هَذَا بَلَداً آمِناً وَارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ} خداوندا.. این شهر را محل امنیت و آسایش قرار ده، و روزی مردم آن را فراوان گردان، برای هر یک از آن ها که به خدا و روز قیامت ایمان دارد. ⊰مرازیبابخوان‌و‌بخواه⊰ 🍃 •••🍃 @khadem_koolehbar
يا من هو بكل شيٍ عليم♥️ الهی هیچ چیز برای تو پنهان و مجهول نیست. علم کامل نزد توست و انتهای همه چیز را می‌دانی. «... هم قصه نانموده دانی/ هم نامه نانوشته خوانی. ای عقلِ مرا کفایت از تو/ جستن ز من و هدایت از تو. از ظلمت خود رهائیم ده/ با نور خود آشنائیم ده...» معبود من، جهل خطرناک‌ترین بیماریست. دنیای تاریک جهل ما را به نور علم خودت روشن کن....🤲🏻 ، فراز ١٨ ••••🍃 @khadem_koolehbar
همۂ ما روزى🍂 غـروب خواهیم ڪرد ڪاش آن غـروب را بنویسند 🌹 🍃 ••• @khadem_koolehbar
شروع‌داستان 👇🏻👇🏻
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت اول همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه. آدم عصبی و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار. می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه. دو سال بعد هم عروسش کرد. اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم. بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد. می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم. مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت. یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد. به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی. شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند. دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره. مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد. این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود. مردها همه شون عوضی هستن. هرگز ازدواج نکن. هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید. روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه. بالاخره اون روز از راه رسید. موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود، با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه، دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه. تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم. وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم. بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: - ولی من هنوز دبیرستان... خوابوند توی گوشم. برق از سرم پرید. هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد. - همین که من میگم. دهنت رو می بندی میگی چشم. درسم درسم! تا همین جاشم زیادی درس خوندی. از جاش بلند شد. با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت. اشک توی چشم هام حلقه زده بود. اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم. از خونه که رفت بیرون، منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دوید توی خیابون. - هانیه جان، مادر، تو رو قرآن نرو. پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه. برای هر دومون شر میشه مادر، بیا بریم خونه. اما من گوشم بدهکار نبود. من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم. به هیچ قیمتی. ♦️ ادامه دارد...
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد. تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد. بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم. حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت، زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت. وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم. نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت. اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم. خیلی داغون بودم. بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد. اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود. و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد. به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس می کردم. خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه. تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد. _طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم. عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده. علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت: _به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا... مادرم پرید وسط حرفش: _حاج خانم، چه عجله ایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد. _ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته. این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت. چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت. اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود. شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد. _من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. علی گفت، دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد. - بیخود کردن. چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد.‌ هانیه، این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال. _یه شرط دارم! باید بذاری برگردم مدرسه..... ♦️
وَمَا لَنَا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا. بیا بگو چه‌مون شده که نمیتونیم به تو تکیه کنیم؟ •••🍃 @khadem_koolehbar
حواست کجاست؟! به من نگاه کن... "وَلا تَكُن مِنَ الغافِلينَ..." ••••🍃 @khadem_koolehbar