eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65 اینستاگرام ما https://www.instagram.com/khadem_koolehbar
مشاهده در ایتا
دانلود
"خادمین سرزمین ملائک"
غروبی به زیبایی #شهادت •🍃🕊• #استوری #کمیته_مرکزی_خادمین_شهدا @khadem_koolehbar
ارسالی یکی ازخادمین‌رسانه از روز یه چیزی براتون میخوام بگم درباره همین مراسم تشییع پیکر شهدا که رفته بودیم خالی از لطف نیست حدودا سه هفته پیش بود خوابی دیدم که اونموقع تعبیرات مختلفی به ذهنم اومد اما وقتی به اون مراسم رفتیم فهمیدم که مربوط به اون بود! خواب دیدم با یه بنده خدایی از یه اتوبوس پیاده شدیم دم حرم امام رضا علیه السلام خیلی شلوغ بود اون بنده خدا جلوجلو رفت و چون هوا خیلی سرد بود و من کاپشنم را در اتوبوس جا گذاشته بودم، از ترس سرماخوردگی، تصمیم گرفتم برگردم و کاپشنم را بردارم اما هرچی اون همراهم را صدا زدم، نشنید و رفت سمت ورودی صحن حرم! من هم دیدم نمیشه از کاپشن گذشت برگشتم و سوار اتوبوس شدم و به راننده گفتم که کاپشنم جامونده! خلاصه از اون قسمت بالای سر مسافرین که وسایلو می ذارن، پیداش کردم! تا اومدم پیاده شم، راننده در اتوبوس را بست و حرکت کرد!!! من جا خوردم! چون راهم داشت دور می شد و برای برگشت باید یا توی اون سرما پیاده برمی گشتم یا ماشین می گرفتم و در هر حال، این حالت خوشایندی نبود! دقیقا مثل حالت بیداری که وقتی اتوبوس حرکت می کنه و آدم از مقصد دور میشه و زورشم به راننده نمیرسه که خارج از ایستگاه نگه داره!!!! یه مقداری صبر کردم دیدم نخیرررر ایشون همچنان داره میره و راه من همچنان داره دورتر و دورتر میشه بهش گفتم: آقا نگه نمی دارین؟ من باید همه این راهو پیاده برگردما... خیلی سخته!!! دیدم به حرفم گوش نمیده خلاصه رفت و رفت و رفت تا وارد یه زیرگذر بزرگ شد ایستاد و در اتوبوس را باز کرد وقتی پیاده شدم صحنه عجیبی دیدم!!!! دقیقا از مقابل پام، فرش قرمز پهن بود تااااا دم یه دیوار بزرگ که در واقع دیوار حرم امام رضا علیه السلام بود من داشتم از یه ورودی دیگه وارد حرم میشدم در واقع راهم دور نشده بود اومده بودم از یه ورودی دیگه که خیلی هم خاص بود اما چرا دارم برای شما تعریف می کنم؟ چون مربوط به همین گروه و همین بچه ها بود( منظور به‌خواهران خادم شهدا) فضای زیرگذر حرم را دیدین؟ اونجایی که من دیدم یه فضایی خیلی بزرگتر و تمیزتر از زیرگذر واقعی حرم بود همون حالت دایره وار را داشت انگار که میخوای دور یه ستون بگردی اما یه ستون با شعاعی بسیار بزرگ از اونجایی که من پیاده شدم تا دیوار حرم، به مساحت سه تا فرش دوازده متری، فرش شده بود فرشهای زمینه قرمز نو و تمیز اون دیواری که من می دیدم، بخشی از یه دیوار دایره ای بزرگ بود که من چند تا در چوبی بسیار بسیار بزرگ را میدیدم که هر دو لنگه در کاملا باز بود و دیوارهای آینه کاری حرم از همونجا که من ایستاده بودم پیدا بود! یاد این آیه قرآن افتادم که وقتی بهشتیها به بهشت می رسن می بینن که درهای بهشت از قبل براشون باز شده: جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوَابُ کفشهامو در آوردم و اومدم روی فرشها فضای اونجا با فضای بیرون، یعنی اون حایی که از اون همراهم جدا شده بودم، خیلی فرق داشت اونجا فقط یکسری دختران جوان چادری بودن کس دیگه ای نبود انگار اون درهای ورودی و اون مسیر ورود، فقط برای اونها بود انگار با یه اتوبوس اومده بودن و پیاده شده بودن اونجا چندین میز مستطیل طولانی، همراه با پارچه های سفیدی که روشون بود، با انواع و اقسام پذیرایی پر شده بودن بعد از اون تشییع، یاد موکبهای پذیرایی از مشایعت کنندگان شهدا افتادم! احتمالا این میزها همون موکبها بودن شایدم رزقهای معنوی بودن که انشاءالله نصیب بچه ها شده! میوه های مختلف ژله هایی که با میوه های مختلف درست شده بود و به صورت مثلثی برش خورده بود بطریهای با درب سفید رنگ که با شربتهای با طعمها و رنگهای مختلف پر شده و حاوی تخم شربتی بود این شربتها را خیلی برداشته بودن و من از میز اولی که رسیدم نتونستم طعم مورد علاقه ام را بردارم بنابراین رفتم سراغ میز بعدی که شربتهای بیشتری داشت! دور میز زدم اونور، یه سری مقواهایی که به صورت سه لا تا شده بود و یه روبان کوچک زری دار، به حاشیه اش گره خورده بود دیدم. یه حاشیه دورش بود که زرکوب بود و ساده و روش هم با همون حالت زرکوب نوشته بودن: "دعای عهد" یکی از اونارو هم برداشتم خلاصه اینکه فضای خیلی خوبی بود. بعد از اینکه از تشییع شهدا برگشتیم یاد خوابم افتادم واقعا روز تشییع هم من از اون همراهم جدا شدم و ایشون بعد مدتی برگشت؛یعنی راهمون جدا شد و من تا آخر مسیر اومدم هوا هم که سرد بود و نیازمند لباس گرم بودیم برای همین یاد اون کاپشن خوابم افتادم از همه اینها گذشته، ما با ماشین شماره ۸ همراه بودیم همون صبح روز تشییع، با دیدن عدد ۸ یاد امام رضا علیه السلام افتادم! و در آخر، جمع دختران چادری که باهاشون همراه شدم همون دخترایی بودن که باهاشون از اون درهای مخصوص زیرگذر حرم، پس از برداشتن پذیراییها، میخواستیم وارد حرم بشیم.
"خادمین سرزمین ملائک"
ارسالی یکی ازخادمین‌رسانه از روز #تشیع_پیکر_شهدای_گمنام یه چیزی براتون میخوام بگم درباره همین مراسم
قشنگیش به این بود که اون محل و مسیر ورودی به حرم اصلا شلوغ نبود و مخصوص همون گروه دخترها بود در حالیکه اون مسیری که همراهم ازم‌جدا شد خیلی ازدحام بود برای ورود به حرم! •💔🕊• خوش به سعادت عزیزانی که اون روز حضورداشتند✨ @khadem_koolehbar
" قالَ لا تخافا انَّنی مَعکٌما اَسمع واَری " بگو: نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) می‌شنوم و می‌بینم... - خداوند ، سوره طه ، آیه ۴۶ - •💚🌱• @khadem_koolehbar
سختۍ‌هاراتحمل‌ڪنید، ان‌شاءالله‌این‌انقلآب‌بانھـایت‌‌اقتـداروتـوان‌ بــه‌انقلاب‌ِ‌جھانۍِ‌امـام‌زمـان[؏‍ج] اتصـال‌پیدامےكندوتحقق‌این‌آرزو،چندان‌دورنیست ! - شھید‌ابراهیم همت🌿'! •🌱🕊• @khadem_koolehbar
گلستان کرده ام با یک گل زیبا اتاقم را ببین حال مرا اینجا کنارش اشتیاقم را اتاقم پر شده از نور و از عطر گل و ریحان معطر کرده عطر او تمام روح و جانم را شمیمی از بهشت انگار پیچیده ز لبخندش گشوده بر غزل با خنده‌اش امشب زبانم را برآرد صبح‌ها خورشید سر از مشرق چشمش دهد پاسخ به گرمای وجود خود سلامم را گلی دارم که عطر او نشان از لاله‌ها دارد برایش می‌سرایم شعرهای ناتمامم را خوشا آن دم که باشم بین جمع لاله‌ها روزی شهیدان پر کنند از باده‌ی فردوس، جامم را ✍🏻به قلم •🌱🕊• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
1⃣3⃣قسمت سی ویکم:جایی برای مردها پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جد
2⃣3⃣قسمت سی‌ودوم: رضایت نامه چند لحظه بهم خیره شد ... - کار کردن که بچه بازی نیست ... ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن ... قبولم می کنید یا نه؟ ... زبر و زرنگم ... کار رو هم زود یاد می گیرم ...  ـ از ساعت ۴ تا ۸ شب ... زبر و زرنگ باشی ... کار رو یادت میدم ... نباشی باید بری ... چون من یه آدم دائم می خوام... ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم ... فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری ...  کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت ... برگشتم سمت خونه ... موقعیت خیلی خوبی بود ... و شروع خوبی ... اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ ... پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم ... اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد ... حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم ... اما بعدش گفتم ... - خوب ... اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ ... هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی ... تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه ... غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه ... چای رو دم کردم ... و رفتم نون تازه گرفتم ... وقتی برگشتم ... مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد ... منم لبخند زدم ... ـ دیگه مرد شدم ... کار و تلاش هم توی خون مرده ...  خندید ... ـ قربون مرد کوچیک خونه ...  به خودم گفتم ... - آفرین مهران ... نزدیک شدی ... همین طوری برو جلو .. و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ... دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ... ـ مامان ... - جانم؟ ... ـ قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ... خندید ... ـ این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ... ـ الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ...  مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ...  ـ میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ... ـ مثلا چطوری؟ ... - یه طوری که حضرت علی گفته ...  لبخندش جدی شد ... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ... - حضرت علی چی گفته؟ ... - خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ...  با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... ـ ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ...  رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...  لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ... ـ خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...  کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
3⃣3⃣قسمت سی‌وسوم: قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... ـ بازم صبحانه نخورده؟ ... ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...  ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ...  برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ... ـ می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو... دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ... ـ ناراحتی؟ ... ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ...  ـ دروغ یا راستش؟ ...  هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ...  - حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ... خندید ... - منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ... پریدم وسط حرفش ... - جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ...  اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ...  مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ... نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...  از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت ۴ توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...  شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...  سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...  من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...  تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...  عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...  اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...  اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...  بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
"اگر در زندگی محبّت وجود داشت، سختی‌های بیرون خانه آسان خواهد شد. برای زن هم سختی‌های داخل خانه آسان خواهد شد." 📜(رهبرمعظم انقلاب ۷۷/۸/۱۱) •◇•🍃 @khadem_koolehbar
بیایید روزی چندبار این ذکر رو، تو گوش خودمون هی تکرار کنیم! "دنیا مکان ماندن ما نیست، بگذریم! " •◇•🍃 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
غمش را غیر دِل سر منزلی نیست ولی آن هم نصیبِ هر دلی نیست...:) •◇•🕊 #حاج_قاسم #استوری #جان_فدا #کمیته
✨خداوندا... ای قادر عزیز و ای رحمان رزاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت میسایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیع عطر حقیقی اسلام قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی بن ابی طالب و فاطمه اطهر بهره‌مند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمند‌ترین نعمت‌هایت است. 📜بخشی از وصیت‌نامه •◇•🖤🕊 @khadem_koolehbar
چقدر این حرف قشنگه..👌🏻 امام باقر (ع) می‌فرمایند: بهترین چیزی را که‌دوست دارید درباره شما بگویند، درباره مردم‌بگویید! •◇•🍃 @khadem_koolehbar
25.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بہ قولِ شهید سید مرتضے آوینے : اینـ چنین مردانے مأمور بہ تحول تاریخ هستند و آمدھ‌انـد تا عاشقانہ زمینہ سٰاز ظُهور بآشند. . .✨❤️ •◇•🕊 @khadem_koolehbar
خُدایا! به مَن خوب زیستَن را بیاموز تا مَن خوب مُردَن را خودَم‌ بیاموزم. •◇•🕊 @khadem_koolehbar
‌نمےشود یـاد شمـا ڪرد و کمے گریه نڪرد به خـدا بعدِ شمـا این دل به کسے تکیه نڪرد ..! 💔 💌 ویژه‌ پروفایل •◇•🖤🕊 @khadem_koolehbar
جای‌توازاول‌هم‌آسمون‌بود☁️🕊💔 💌ویژه‌استوری •◇•🖤🕊 @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
بہ قولِ شهید سید مرتضے آوینے : اینـ چنین مردانے مأمور بہ تحول تاریخ هستند و آمدھ‌انـد تا عاشقانہ زمی
شهیدگمنام‌بود ؛ اسم‌نداشت .. موقع‌تلقین‌خوندن‌بهش‌گفتن : اِسمَ اِفهَم ایُهَاالشَهید :) همچین‌تلقینۍ‌آرزوست ..(:
"خادمین سرزمین ملائک"
غمش را غیر دِل سر منزلی نیست ولی آن هم نصیبِ هر دلی نیست...:) •◇•🕊 #حاج_قاسم #استوری #جان_فدا #کمیته
و سلام بر او که می گفت: «اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند و مقام معظم رهبری یک طرف، مطمئناً من طرفِ آیت اللّٰه خامنه ای می‌روم» "شهید سپهبد قاسم سلیمانی" •◇•🖤🕊 @khadem_koolehbar
اغراق‌شعرهای‌حماسی از‌استعاره‌ات‌عاجز‌است؛ بہ‌چہ‌تشبیهت‌ڪنم وقتی‌دهان‌حیرت‌ڪوه‌ها از‌استواری‌ات‌وامانده..! ♥️ 📜شمادعوتید به سالگرد شهادت مردان بزرگ اسلام/سه‌شنبه همزمان با سالروزشهادت •🏴•🕊• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
3⃣3⃣قسمت سی‌وسوم: قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... ـ بازم صب
4⃣3⃣قسمت سی‌وچهارم: محمد مهدی  شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...  توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ... زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...  پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ... - مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ...  و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ... - صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از ۱۹، ۲۰ سال ... پر رو زنگ زده که ... که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ...  علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ...  اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ... آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...  وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب ۴۰درجه ... داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به ۲۰سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ... نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ... اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...  از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ... ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ... ـ جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...  لبخند تلخی زدم ... ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
5⃣3⃣قسمت سی‌وپنجم: یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ... نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... ـ جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...  همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...  ـ خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا .. یهو حالت نگاهش عوض شد ... - تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...  برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ... با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...  ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای ۲۰سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...  تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...  ـ هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...  ـ پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ... برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و .. اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ... - اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ... بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ... ـ خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...  تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...  سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...  ـ چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت ۱۰صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی .. چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ... ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی .. این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...  - خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...  شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ...
چنین نسلی لازم داریم: ۱_باید ایمان داشته باشد ۲_سواد داشته باشد ۳_غیرت داشته باشد 👤امام خامنه ای •••🍀 @khadem_koolehbar
: اگر گناه می‌کنید اما هنوز در قلبتان محبت بھ"حضرت‌صدیقه‌سلام‌الله‌علیها" را حس می‌کنید ، امیدوار باشید! •••✨ @khadem_koolehbar
اسألك عَملاً تُحب به مَن عمِلَ به منو ببر سمت اون کاری که محبوب تو بشم.!❤️ •••🪴 @khadem_koolehbar
"همسر شهید بلباسی" روز بعد از شهادت به خانه ایشان رفته و اینگونه آن روز را روایت میکند: ✨خانه ای قدیمی و وسایلی قدیمی تر؛ اما روح انگیز! در و دیواری که پر از عکس های شهدا بود. همسر حاجی آرام نشسته بود و خروشش درونی بود، وقتی دور خانم حاجی جمع شدیم و اشک هایمان را دید قربان صدقه مان رفت. گفت: اگر حاجی براتون کم کاری کرد بر من ببخشید! انگار زن و شوهر از یک روح بلند مشترک برخوردار بودند و من نمی دانم کدام کم کاری زینب دختر حاجی وارد اتاق شد و ما را در آغوش گرفت و گفت: خودم نوکر بچه هاتون هستم پدرم اگه نیست من هستم با خودم گفتم کاش پیکرت این طور نامرتب نبود تا همسرت بعد از سال ها یک دل سیر تو را تماشا کند..... 🕊 •🕊•🖤• @khadem_koolehbar
نه صبر هست ما را، نه دل،نه تاب هجران مائیم و نیم جانی، آن هم به لب رسیده...💔 •🕊•🖤• @khadem_koolehbar
تربیت‌ "حاج‌قاسم‌ها" درپیش داریم....❤️ •🏴•🕊• @khadem_koolehbar