#سلام_بر_شهدا
•┄❁ #قرارعاشقی ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» و هدیه به روح مطهر تمامی شهدا و
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#مرتضی_عطایی🌷
•┄═━❝ 🥀 ❞━═┄
@khadem_shohdajahrom
♥️بسم رب الشهدا♥️
برگے از خاطرات
📚 #قصه_دلبرے
شانه هاے همیشه گرمش یخ ڪرده بودند.
از پدرش قول گرفته بودم ڪه دو ساعت با جنازه اش توے خانه تنها باشم.
حرف داشتم با او...😔
قرار دو ساعته شد نیم ساعت،آن هم توے معراج...💔
بعد از نود و نه روز باید براے همیشه با چشمهایش، موهایش، خنده ها، اشڪ ها و انگشتانش خداحافظے میکردم!😭
براے همیشه توے این پنج سال و چند ماه چقدر اسیرش شده بودم.
ڪاش صدایش را فقط یڪبار دیگر مےشنیدم
ڪاش با لبخندش به من مےفهماند ڪه هنوز هم،سایه بالا سر دارم...
دلداده ے ارباب
درِ تابوت را باز ڪردند
این آخرین فرصت بود...
بدن را برداشتند تا بگذارند داخل قبر؛بدنم بےحس شده بود،
زانو زدم ڪنار قبر دو سه تا ڪار دیگر مانده بود.
باید وصیت هاے📝 #محمدحسین را مو به مو انجام مےدادم.
پیراهن مشڪے اش را از ڪیف درآوردم.
همان ڪه محرم ها مے پوشید.🏴
یڪ چفیه مشڪے هم بود،صدایم مےلرزید.
به آن آقا گفتم ڪه این لباس و این چفیه را قشنگ بڪشد روے بدنش،خدا خیرش دهد توے آن قیامت؛پیراهن را با وسواس ڪشید روے تنش و چفیه را انداخت دور گردنش...
جز زیبایے چیزے نبود براے دیدن و خواستن!
به آن آقا گفتم: مےخواست براش سینه بزنم، شما مےتونید؟
یا بیاید بالا خودم برم براش سینه بزنم
بغضش ترڪید😭
دست و پایش را گم ڪرد.نمےتوانست حرف بزند.چند دفعه زد رو سینه #محمدحسین. بهش گفتم:
نوحه هم بخونید
برگشت نگاهم ڪرد.
صورتش خیس بود.نمےدانم اشڪ بود یا آب باران.
پرسید:چےبخونم؟
گفتم:هرچے به زبونتون اومد.
گفت:خودت بگو
نفسم بالا نمےآمد...😭💔
انگار یڪے چنگ انداخته بود و گلویم را فشار مےداد، خیلے زور زدم تا نفس عمیق بڪشم گفتم:
از حرم تا قتلگاه
زینب(س) صدا مےزد حسین(ع)
دست و پا مےزد حسین(ع)
زینب(س) صدا مےزد حسین(ع)
سینه مےزد براے #محمدحسین
شانه هایش تڪان مےخورد...
برگشت بااشاره به من فهماند همه را انجام دادم، خیالم راحت شد...💔🕊
همسربزرگوار #شهید_محمدحسین_محمدخانے🌹
#شادےروح_شهداصلوات📿
┄┅─✵💝✵─┅┄
@khadem_shohdajahrom
┄┅─✵💝✵─┅┄
#سلام_بر_شهدا
•┄❁ #قرارعاشقی ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» و هدیه به روح مطهر تمامی شهدا و
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#علیرضا_کریمی🌷
•┄═━❝ 🥀 ❞━═┄
@khadem_shohdajahrom
🔷️🔷️🔷️🔷️خاطرات شهداء
🦋چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا میخوانی🦋
قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید. گفت:«حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین عليه السلام بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟»همینجور که داشت حرف می زد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شهید شد. امام حسین عليه السلام به عهدش وفا کرد...
🌺مشخصات شهيد:شهید_محمدباقر مؤمنی راد لشکر 32 انصار الحسین عليه السلام تولد: 25/3/1344- همدان شهادت: 9/2/1365 والفجر 8- فاو محل دفن: گلزار شهدای همدان
🔷️برگرفته از کتاب « خط عاشقي » خاطرات عشق شهدا به امام حسين عليه السلام
راوی: حاج علی سیفی، همرزم شهید
#صلوات
@khadem_shohdajahrom
⚠️ مبادا خاطرات خانواده شهدا از دست برود
💎 رهبر انقلاب: خاطرات والدین و همسران شهدای دفاع مقدّس، مثل جواهر قیمتی در دسترس ما است که [اگر] غفلت کنیم، از دست ما خواهد رفت،
‼️ کما اینکه بسیاری از والدین شهدا از دنیا رفتهاند؛ بسیاری از آنها دچار فراموشی شدهاند. ۱۳۹۸/۰۷/۰۸
❣ @khadem_shohdajahrom
#بزرگان
از قابلمه فروشی تا #ریاست_جمهوری
( #محمدعلی_رجایی )
فوت پدر، خانواده را دچار تنگی و سختی معیشت کرد تا جایی که محمدعلی مجبور شد از دوران تحصیل ابتدایی در مغازه یکی از بستگان نزدیک خود در بازار قزوین مشغول بکار شود.
در سال ۱۳۲۶ تصمیم گرفت به تهران برود و در آنجا به شاگردی در بازار تهران پرداخت. ابتدا در یک مغازه آهنفروشی و سپس بلورفروشی کار میکرد و با درآمدی که داشت به همراه مادرش زندگی میگذراند.
دوران دستفروشی محمدعلی رجایی در همین سالهاست که با یکی از دوستان خود بهصورت مشارکتی ظروفی از جنس روی، مثل کتری، قابلمه و بادیههای آلومینیومی میخریدند و در محلهها و خیابانهای جنوب شهر میفروختند. او همزمان درسش را که بهصورت موقت رها کرده بود، ادامه میداد.
(سیره شهید رجائی، منتشرشده توسط نشر شاهد)
@khadem_shohdajahrom
#سلام_بر_شهدا
•┄❁ #قرارعاشقی ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» و هدیه به روح مطهر تمامی شهدا و
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#حسین_کارگرفرد🌷
•┄═━❝ 🥀 ❞━═┄
@khadem_shohdajahrom