eitaa logo
خـادم الـشهدا 🇵🇸 .
1.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
91 فایل
﷽ • -سلا‌م‌برآن‌هایی‌که‌رفتندتا‌بمانند ونماندندتابمیرند . . .🌿(: ــــ امروزکار تجلیل از شهــدا وحفظ یاد گرامی این عزیزان یک فریضه است -حضرت‌آقـٰـا- ــــ جهت‌نظرات‌وپیشنهادات ➺ @shahidgomnam8 آیدی‌پیج اینستاگرام قرارگاه:👇👇 ➺ khadem_shohadajahrom
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 (۲) 🔸 به وصیت عمل باید کرد... 🇮🇷 در انتخابات با كمال شناخت، آگاهی، بصیرت و ایمان انتخاب كنید.... 🔰 شهید سیدرضا نریمایی ⤴️ سنگ نشان اند که ره گم نشود... @khadem_shohadajahrom
༻﷽༺ جز کوی تو دل را نبوَد منزلِ دیگر🍃 گیرم که بوَد کوی دگر، 🍃 کو دلِ دیگر..!؟💔 @khadem_shohadajahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• کاش خدا، مرا هم،همچون ... آزاد میکرد  آزاد از نَفــسم !!! روزے به تابــلوے دل  حــک خواهد شد  "اين دل را،خــدا آزاد کرد"... _ان شاءالله @khadem_shohadajahrom
داستان دنباله دار هر روز یک قسمت (کوشا) ✅در کلام مادر خداوند به من هشت فرزند عطا کرد . پنج پسر و سه تا دختر . جلال چهارمین پسرم بود. یادم میآید پنج شش ماهگی است که توی گهواره دست و پا میزد و خندان بود . خانه ما در محله قدیمی مسجد نو بود و پدرش توی بازار چه صفایی (بازارچه قدیمی در مرکز شهرستان ) مغازه عطاری داشت . جلال بعضی مواقع اوقات فراغتش را در مغازه پدر می گذراند . توی خانه چند تایی وزنه و دمبل داشتیم که بچه ها از آن استفاده می کردند . جلال علاقه زیادی به ورزش وزنه‌برداری داشت . برادرانش خیلی به ورزش تشویقش می کردند . نوجوانی ساکت و کم حرف ، ولی در کار جدی بود . حوصله زیادی داشت و کمتر عصبانی می‌شد . اوقات فراغتش را توی کوچه با هم بازی هایش می گذراند و یا سرگرم مطالعه کتاب های شهید مطهری ، شهید دستغیب و دکتر علی شریعتی می شد . به مدرسه علاقه زیادی داشت درسش خوب و شاگردان ممتاز بود . با شروع انقلاب به تکثیر و پخش اعلامیه‌های امام پرداخت و اغلب مواقع با دوستانش مشغول کشیدن نقشه و طرح هایی برای مقابله با رژیم بودند . در حیاط خانه اتاقی انباری داشتیم که جلال و دوستانش برای مقابله با رژیم کوکتل مولوتوف و سه راهی درست می کردند .به من که چیزی نمی گفت می دیدم که چند تا بطری و چیزهای دیگر به دست دارد و با بچه ها می رود توی انباری . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید به جلیل می گفتم : _جلال با بچه ها توی انباری چه کار می کنند؟! برو مواظبش باش ‌! جلیل که می‌دانست آنها چه می‌کنند به من می گفت ،هیچی  کاری نمی کنند. در بحبوحه انقلاب با شدت گرفتن فعالیت‌هایش در ۱۱ فروردین ۵۷ دستگیر شد که برادرانش آزادش کردند. یک ساعت مانده بود به اذان ظهر ،سر و صدای سربازان رژیم و تظاهرکنندگان را شنیدم که ریختند داخل کوچه باریک ما . یکباره در خانه باز شد و جلال و بچه ها نفس زنان پریدند توی حیاط و در را بستند و از پله های پشت بام فرار کردند . سربازها دست بردار نبودند در چوبی خانه را با قنداق تفنگ شان پی درپی می کوبیدند . صدای استوار بلند شده بود . _باز کن وگرنه می شکنیمش ! یک مرتبه چیزی به پیشخوان جلوی در خانه خورد .آن را خراب کرد و افتاد توی حیاط . تمام خانه و کوچه را دود و گاز گرفته بود . از شدت گاز اشک آور چشمانمان می سوخت . هر چه آب به سر و صورتمان میزدیم فایده ای نداشت . سربازها که خودشان هم تحمل گاز را نداشتند بالاخره رفتند . ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @khadem_shohadajahrom 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
رسمِ هادی های انقلاب.. :)
༻﷽༺ چشم‌ من‌ خیره‌ به‌ عکس‌ حرمت‌ بند شده با‌ چه‌ حالی‌ بنویسم‌ که‌ دلم‌ تنگ‌ شده . . . @khadem_shohadajahrom
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* (کوشا) . ✅در کلام ابراهیم کوشا برادر شهید عصر ، توی خانه نیمه تمام ، افسری با چند گروهبان و سرباز جلویم سبز شدند . به سرزده آمدنشان عادت داشتم . از وقتی آنجا را انبار مرکبات کرده بودیم هر از گاهی سرباز ها به بهانه های واهی می ریختند توی خانه . بیشتر به خاطر بچه‌های بود که برای پلاستیک کردن مرکبات می‌آمدند ‌. از که کارشان تمام می شد از جلوی خانه و نزدیکی های پادگان شروع می‌کردند به شعار دادن . آن خانه ، محل تجمع جوانها و دوستان جلال شده بود . بعضی مواقع شبها تا دیر وقت کار می‌کردند و همانجا می خوابیدند . حداکثر فاصله خانه نیمه تمام من با دیده بان پادگان قریب به ۵۰ متر بود . در اتاق پشت بام  ، با دستگاه حرارتی از رول پلاستیکی کیسه های نایلونی می‌ساختیم. دیده‌بان پادگان هم مشرف بود به این اتاق . افسر دست به کمر چرخی توی اتاقها زد و یکباره هوار کشید: _شما اینجا چه غلطی می کنین؟! اشاره کردم به صندوق های میوه _همین طور که خودتون می‌بینین داریم میوه انبار می کنیم. افسر صورت گرد و پف کرده اش را در هم کشید و با چشمهایی که از خشم خونریز بود به صورتم زل زد و با لحنی محکم تر گفت : _نخیر آقا! شما دارید از پشت بوم اینجا از پادگان عکس برداری می کنید ! یکباره جا خوردم. انتظار هر حرفی را داشتم غیر از این .من منی کردم. _سرکار همچین چیزی نیست! در حالی که سیاهی چشم های افسر از زهر خشم، میان سفیدی پر التهابش شعله ور می‌شد ,گفت :راه پشت بوم کجاست ؟ _از این طرف. افسر جلو شد و چند تا سر باز هم پشت سرش از پله ها رفتند  بالا. نگران در اتاق را باز کردم و وقتی افسر چشمش به دستگاه پلاستیک زنی افتاد خنده ای سرد و ناخوشایندی کرد و از پشت بام پایین آمد . بر اثر باز شدن رول پلاستیکی و انعکاس نور خورشید دیده بان خیال کرده بود فلش عکس برداری است .با دیدن بچه ها در خانه تجسس شان را شروع کردند ولی هر چه گشتند چیزی در دستگیرشان نشد . افسر انگار تیرش به سنگ خورده باشد با دندان سیبیلش را جوید و باد توی غبغب انداخت و برایم خط نشان کشید و رفت . همین که سربازها پایشان را از خانه بیرون گذاشتند جلال سراسیمه از راه رسید و تند گفت :اینا  اینجا چی می خواستند ؟! خیلی خونسرد جریان را برایش تعریف کردم .جلال را بچه‌ها دور هم رفته بودند و پچ پچ می کردند .بعد از چند دقیقه جلال آمد طرفم. _ابراهیم ماشینت کجاست؟! _برای چی میخوای؟! دستم را گرفت و گفت: بیا. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @khadem_shohadajahrom 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صحنه‌ی‌انتخابات‌صحنه‌ی‌‌کربلا‌است؛ کسی‌که‌‌در شرکت‌نمی‌کند، گویا داردیزیدرایاری‌می‌کند! کسی‌که‌درانتخابات‌شرکت‌می‌کند، ولی ‌ می‌دهد،انگار‌درکربلاست ولی‌تیربه‌سوۍهدف‌خاصی‌پرتاب‌نمیکند! کسی‌که‌به رأی‌ می‌دهد،گویا دارد‌علیـه‌امام‌حسیـــن‌"؏"شمشیر‌میزند! کسی‌که می‌گردد‌و را‌ انتخاب میکند،گویادارد‌از‌امام‌حسیــــن"؏" دفاع می‌کند. 🌱 ... 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ @khadem_shohadajahrom
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهیده طیبه واعظی🌹 🌹🍃🌹🍃
خـادم الـشهدا 🇵🇸 .
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهیده طیبه واعظی🌹 🌹🍃🌹🍃
🍃سال ۱٣٣٧ در یکی از روستاهای اصفهان دختری بدنیا آمد که تمام رفتارهایش با هم سن و سالانش متفاوت بود. از پنج سالگی به مکتب میرفت و تمایل داشت سر کند و چون بزرگان رو می گرفت. مادرش نگران زمین خوردنش بود  اما وقتی با او در میان می گذاشت طیبه می گفت زمین بخورم بهتره تا مردم رویم را ببینند! 🍃لباس کهنه را به نو ترجیح می داد تا مبادا طفلی یتیم نداشته باشد و حسرت بخورد. تنها شش سال داشت که دور حوض می چرخید و می خواند"خمینی عزیزم ،بگو که خون بریزم!" 🍃پدرش از روحانیون مبارز بود و طیبه قبل از نیمی از ماه مبارک را روزه گرفته و هشت روزش را برای سلامتی که در تبعید بودن و بقیه را برای سلامتی پدرش  هدیه میکرد. 🍃در هفت سالگی قرآنش که کامل شد ، قالی می بافت و می گفت: مزد قالیبافی روزم را برای ام بگذارید و مزد قالیبافی شبم را برای آقای خمینی! می خواهم وقتی به ایران بازگشت، پیش پایش گوسفند قربانی کنم. هر چه پول بدستش می رسید، یک قِران و ۱۰ شاهی کنار گذاشته و باقی را خرج می کرد. 🍃شهیده طیبه در سال ۱٣۵۰ با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان کرد و طی یک مراسم خانی به خانه بخت رفت. طیبه بعد از ازدواج با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و پرداخت. 🍃بعد از مدتی توسط همسرش به عضویت گروه مهدیون در آمد. سال ۵۴ که در صدد تعقیب ابراهیم برآمد، زندگی مخفی آنان شروع شد. سال ۵۶بعد از دستگیری همسرش، همراه پسر خردسالش، برادر و دختر خاله اش که از همرزمانش بودندتوسط ساواک محاصره شدند. 🍃 دراین  درگیری مسلحانه با ساواک، خودش دستگیر شده و همراهانش به شهادت رسیدند. وسیله آنان فرزند خردسالشان بود. طیبه و ابراهیم یک ماه زیر شکنجه بیشتر دوام نیاوردند و این در حالی بود که بانوی شهید تا آخرین لحظات در زیر شکنجه مراقب بود. 🍃گر چه طیبه نماند تا هنگام ورود امام جلوی پایش گوسفند قربانی کند اما با خون خودش راه آمدنش را هموار کرد. ✨ و راهش پر رهرو باد ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢۴ تیر ۱٣٣٧ 📅تاریخ شهادت : ٣ خرداد ۱٣۵۶ 📅تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : تهران 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ جز ناله به بازار تو دیگر چه فروشیم؟ این است متاعِ جگرِ خسته دکان ها ... @khadem_shohadajahrom 🌸 🍂🌸🍃 🍃🍂🌸🍃🍂🌸 ✨🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃✨
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* (کوشا) مرا برد به زیر پله ها . آنجا مقدار زیادی لیموشیرین انبار کرده بودیم . تند تند صندوق‌ها را جابجا کردند . یک دفعه چشمم افتاد به بیش از دویست کیلو اعلامیه ، شب نامه ، عکس امام که تکثیر کرده بودند و شب‌ها توی شهر پخش می‌کردند . هاج و واج خشکم زده بود !! _اینجا انبار میوه هست یا اعلامیه؟! در میان اعلامیه‌ها یک کارتون رنگ اسپری تعدادی سه راهی و کوکتل مولوتوف به چشم می خورد . با عصبانیت گفتم :«جلال چرا به من نگفته بودی ؟! اگر سرباز ها اینا را پیدا کرده بودند میدونی چی کارمون می کردند ؟!» ماشینم دست دوستم بود. معطل نکردم ماشین یکی از همسایه ها را گرفتم و قسمتی از اعلامیه ها و عکس ها را ریختیم توی ماشین و نشستم پشت فرمان . از هول استارت را برعکس چرخاندم و صدای خرخر ناهنجار استارت هوا رفت.پدال گاز را تا ته فشار دادم و با جلال و دو تا از بچه ها راه افتادیم طرف محمدآباد که باغ یکی از اقوام آنجا بود ‌. نزدیکی‌های فلکه مثلا که رسیدیم یکباره مو بر تنمان سیخ شد . سرباز ها جلوی ماشین ها را گرفته بودند و بازرسی می‌کردند . عرق سردی روی صورتم نشسته بود  . صدای تاپ تاپ قلبم را می شنیدم .صندوق عقب ماشین از سنگینی پایین رفته بود حتی زیر پاهایمان هم اعلامیه بود . مانده بودیم چه کار کنیم هم آنجا سر کوچه ای ترمز زدم و رفتم توی فکر . یا خدای گفتم دنده را جا زدم و یک مرتب سر ماشین را چرخاندم توی کوچه . سرگردان توی کوچه پس کوچه ها می رفتیم . از هر عابری نشانی راه اصلی را می پرسیدیم . بالاخره بعد از این کوچه و آن کوچه رفتن ، رسیدیم به راه اصلی . در باغ اعلامیه‌ها را خالی کردیم و برگشت این بقیه را بردیم . دیگر فعالیت شان بیشتر توی باغ بود . آنجا هم کارگاه پلاستیک زنی بود و آنها به بهانه پلاستیک کردن‌میوه دور هم جمع می شدند . ⁦✔️⁩ در کلام مادر تابستان بود کنار حوض نشسته بودم و ظرف می شستم که درب خانه باز شد و جلال خندان آمد توی حیاط . از وسط پوشه روغنی کاغذی در آورد و نشانم داد . _دیپلم گرفتم. دستی به ریشی که تازه توی صورتش روییده بود کشید. _می خوام برم توی سپاه ثبت نام کنم. بعضی مواقع بهش می گفتم: چرا درست را ادامه نمی بری دانشگاه؟! می‌گفت امام فرمودند جنگ در راس همه امور باید همه توانمان را برای پیروزی در جنگ به کار بگیریم.نمیدونم مردم دیوونه شدن! آنچنان غرق در دنیا و داد و ستد هستند که اصلاً به مرگ فکر نمی کنند! نمی دونم عاقبت شوم چی میشه و به کجا میرن! روزی توی خانه نوار زیارت عاشورا گذاشته بود صدایم کرد:ننه گوش کن این زیارت را یه شهید خونده. یکباره جا خوردم بغض گلویم را گرفت .صدای خودش بود! _ننه این حرفها چیه که میزنی ؟خدا نکنه شهید بشی! لبخندی شیرین زد و سر پایین انداخت. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @khadem_shohadajahrom 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️🎥 صحبت‌های حضرت آقا در زمان جنگ خطاب به رزمندگان، بسیار مناسب امروز همه‌ی ماست که در کف صحنه‌ی سایبری مشغول جنگیم 🔰حقا که جهاد تمام شدنی نیست...
امروز نگرش و بینش برخی از دختران و پسران عوض شده و در این جبهه جهاد اکبر باید تلاش مضاعفی داشت، چرا که جبهه قبلی جهاد اصغر بود اما امروز جبهه جهاد کبیر که سخت‌تر و پیچیده‌تر از جهاد قبلی است و نیاز به ابزارهای مورد نیاز این جبهه است. در جبهه جهاد اصغر تصرف سنگر بود اما در جبهه جهاد کبیر تصرف قلوب است.
༻﷽༺ عالمے را جذب‌ کرده کعبه شش‌گوشه ات بهتر از شش‌گوشه ات الحق ‌ۅ الانصاف نیست...♥️ @khadem_shohadajahrom 🌸 🍂🌸🍃 🍃🍂🌸🍃🍂🌸 ✨🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃✨
داستان دنباله دار هر روز یک قسمت (کوشا) ✅روایت محمدرضا توکلیان دوست شهید عصر توی کلاس مشغول تدریس بودم . در کلاس را زدند. در را که باز کردم  ، چشمم افتاد به قامت بلند جلال با لباس سبز سپاه . یک کلاشینکف هم توی دستش بود . سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت : می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟! _خواهش می کنم در خدمتم! سرم را داخل کلاس کردم و گفتم: چند دقیقه ای ساکت باشید ‌. تا در را بستم سر و صدای بچه ها کلاس را برداشت . رفتم دم در دفتر. نوروز سال ۶۰ بود. گوشه ای از حیاط زیر درختی نشستیم . از هر دری حرف زدیم تا اینکه جلال گفت: شما باید همکاری کنید که توی این روستا انجمن اسلامی و شورا تشکیل بشه . اینطوری مردم مشکلات روستا را خودشان بهتر حل می‌کنند. ولی حواست باشه که طاغوتیان توی این شورا جایی ندارند . رفتم تو فکر .مردد مانده بودم.جلال زد روی شانه ام و لبخندی چاشنی صورتش کرد. _ببینم چیکار می کنی. از جایش بلند شد و رفت چند دقیقه هم آنجا نشست مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم ‌تصمیم گرفتم بامدیرمدرسه موضوع را درمیان بگذارم. بالاخره یک روز سر کلاس ها اعلام کردیم «امشب توی مدرسه جلسه هست. به پدر و مادر و بقیه اهالی بگید بیان.» آن شب هالی رستم کنار هم توی حیاط مدرسه روی گلیم های خشن منتظر نشسته بودند.وقتی مطمئن شدم همه آمدم ابتدا برایشان دعای توسل خواندم سپس روی جمعیت ایستادم با نام خدا کلام را آغاز نمودم. ابتدا برایشان تعریف از انجمن اسلامی و شورا کردم و گفتم:چند روز پیش آقای جلال کوشا پیشنهاد تشکیل آن را به من دادند درضمن گفتند که این شورا طاغوتیان جایی ندارند. مردم به هم خیره شده بودند و  توی هم حرف می زدند. یکیشان بلند شد و فریاد برآورد:« الله اکبر!» بقیه هم یکی یکی و صدای تکبیر فضای مدرسه را پر کرد. در آن جلسه کاندیداها معرفی شدند و رای گیری انجام شد. ‌ تا زمانی که در روستای تادوان بودم مرتب جلسات شورا و انجمن اسلامی با دلگرمی ادامه داشت و با حضور مردم فهیم روستا منشأ برکات شد. این میسر نمی شد مگر با حمایت و پشتیبانی شهید جلال کوشا که همیشه همراه مردم بود. ❤❤❤❤❤ .. @khadem_shohadajahrom 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا