eitaa logo
خادمــــان امام‌ زمـــــان (عج) 📜
64.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
558 ویدیو
146 فایل
"خادمان امام زمان عج" @kashani63 سایت خادمان امام زمان Shamim313.com دیگر کانالهای ما در ایتا: رادیو عهد @Radio_Ahd توبه نامه @Tobe_Name جهاد تبیین @Jahad_Taabiin راهیان ظهور @Rahian_Zohoor خادمان قرآن @Khademan_Ghoraan خانواده مهدوی @khanevadeh_mahdavy
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم « این خیال را از دل بیــرون کن ؛ زیرا این دعادرهیچ کتابی نوشته‌نشده ومـخصوص امام‌علیه‌السلام است و از یاد تو میرود.» بعدازتمام‌شدن دعانشستم و عرض‌کردم: آقا آیا توحید من خوب است که میگویم: این درخت و گیاه و زمین و همه اینــها را خدا آفریده؟فرمود:خوب‌است و بیشتر از این از تو انتظار نمی رود.عرض کردم: آیا من دوست اهل بیت(ع) هستـم؟فرمود: آری و تا آخــر هم هستید و اگــر آخــر کار شیطان‌ها فریب‌دهند آل‌محــمد(ص) به فریاد میــرسند.عرض کردم:آیا امام زمان در این بیابان تشریف می آورند؟ فرمـود: امــام الان در چــادر نشسته . با ایـــن که حضرت به‌صراحت فرمود،اما من مـتوجه نشدم.و به ذهنم رسید،که:« یعنـی امام در چادر مخصوص به خودش نشسته ». بعد گفتم :« آیا فردا امام باحاجی ها در عرفـات می آید ؟ فرمود :« آری». گفــتم: کجاست ؟ فـرمود: در « جبــل الرحــمه » است. عرض کردم: « اگر رفقا بروند می بینند؟فرمود:«میبینند ولی نمیشناســند. گفتم: « آیا فردا شب امام در چـادرهـای حجاج می‌آید ونظر دارد؟فرمود:«درچـادر شــما چــون فــردا شب مصیـبت عمــویم حضرت ابوالفضــل (ع) خوانده می شود امام می آید.بعداً دو اسکناس صدریالی سعودی به من داد و فرمـود:« یک عمل عمره برای پدرم بجای بیاور».گفتم:اسم پدر شما چیست؟ فرمود: حسن. عـرض کردم: اسم شما؟فرمود :«سـید مهـدی». قبول کردم آقا بلند شد برود. اورا تـا دم چادر بدرقه کردم . حضرت برای مـعانقه برگشت و با هم معانقه نمودیم و خوب یاد دارم که خال‌طرف راست صورتــش‌را بوســیدم . ســـپــس مقــداری پـــول‌ خـرد سعودی به من داده فرمودند: برگـرد. تـا برگشتم، دیگر او را ندیدم،اینــطــرف وآن طرف نظر کردم کسی را نیافتم. داخل چادر شدم و مشغول فکر که این شخص کی بود . پس از مدتـی فکر ، با قرائن زیاد مخصوصاً اینکه نام مرا برد و از نیت من خبــر داد و نام پــدرش و نـام خودش‌را بیان فرمود،فهمیدم امام‌زمـان علیه السلام بوده، شروع کردم به گـریه کردن.یک‌وقت متوجه‌شدم شرطـه آمده ومیگوید: مگر دزدها سروقت تو آمدند؟ گفتم: نه.گفت پس چه شده؟ گفتم :« مشغول مناجــات با خدایم. به هر حـال به‌یاد آن حضرت تا صبح گریستم وفردا که کــاروان آمــد قصـــه را بــرای روحــانی کاروان گفــتم . او هــم به مـــردم گفت: متوجه باشید که این کاروان موردتوجه امام علیه السلام است. تمام مطالب را به‌روحانی کاروان گفتم، فقط فراموش‌کردم که‌بگویم آقافرموده فردا شب چون در چــادر شــما مصیبت عمویم خوانده‌میشود می آیم.شب شد اهل کاروان جلســه ای تشکیل دادند و ضمناً حـالت توســل آن هــم به محــضر عباس علیه السلام بود. اینجا بیان امام زمان علیه السلام یادم آمد؛هرچه نگاه کردم آن‌حضرت راداخل چادر ندیدم ناراحت شدم وباخودگفتم: خدایا وعده امام‌حق‌است.بی اختـیار از مجلس بیرون شدم. درب چادر همــان آقا را دیدم.عرض‌ادب‌ کرده میخواستم اشاره کنم، مردم بیایند ، آن حضـرت را ببینند، اما آقا اشاره کرد:« حرف نزن ». به‌همان‌حال ایستاده‌بود تا روضـه تمام شد ودیگر حضرت را ندیدم.داخل چادر شده جریان را تعریف نمودم. » پایان.... 📚کتاب ملاقات با امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ 💠 داستان مــلاقات محمد بن عیـسی بحرینی با امام زمان (عج) والی به وزیرگفت ایندلیل روشنوبرهان محکمی است برابطال مذهب رافضی ها (شیعیان)نظرتودربارهمردمبحرینچیست وزیرگفت این جماعت متعصب هستندو منکردلائل میشوندامرکن آنهاراحاضرکنند و این انار رابه آنهانشان بده اگر پذیرفتند و به مذهب ما درآمدند شماثواب فراوان برده اید وچنانچه نپذیرفتند وهمچنان بر گمراهی خود باقی ماندند. آنها‌ را درقبول یکی از این سه‌ چـیز مخیر گــردان یا حاضــر شـوند با ذلت و خــواری مثل‌یهود ونصاری‌ جزیه‌ بدهند یا جـوابی برای این دلیل روشنی که نمیــتوان آن را نادیده گرفت بیــاورند و یــا اینــکه مـــردان آنهاکشته‌شوند و اولاد ایـشان اسیر گردند و اموالــشان به غنیــمت گیــریم والـی رای وزیر را مورد تحسـین قــرار داد و فـرســتاد علـما و افاضــل و نیــکان و نجـبا و بزرگـــان شیعه بحرین را احــضار نمــود و انــار را بـه آنها نشــان داد و گفـت اگــر جــواب قـ‍ـانـــع کننده ای نــیاورید یا بایـد کــشـته شـوید و اسیــر گردیــد و امـوالــتان ضــبط شــود ، یا همچون کفـار جــزیه‌ دهید آنـــها چـون انار را دیدند سخت متحیر شدند و نتـوانستند جواب شایســته‌ ای بدهـند رنگ‌ صورتشان پرید وبندهاشان‌ بلرزه‌ افتادسپس‌ بزرگـان آنها به والــی گفـتند ســه روز به ما مـــهلت بده شاید بتوانیم جـوابــی که مــورد پســند واقع‌ شود بیاوریم وگرنه‌هرطور میخــواهی بین ما حکـم کن والـی هم به آنــها مــهلت داد رجــال بــحـرین در حالیــکه هراســـان و مرعوب و متحیر بودند از نزد والــی بیـرون آمدند و مجـــلس گرفتند و مشـورت کـردند آنگاه بنا گذاشتند از میــان صــلحـا و زهـــاد بحرین ده‌نفر و از میان آن ده‌ نـفرســه‌ نفر انتخاب کنند وچون چنین‌کردند به‌ یکی از آن‌سه نفر گفتند تو امشب برو به بیابان‌ و تاصبح‌مشغول عبادت‌باش‌و از خــداوند به وسیله امام‌ زمان یــاری بخـواه او هم رفت وشب‌را به‌صبح آورد وچیزی ندیدو برگشت‌ وجریان‌را اطلاع داد شـب دوم‌نفر دومی‌ و شب‌سوم نفرسومی که‌مردی پاک سرشت و دانــشمند بنام محمد بن عیسی بحرینی بود. با ســر و پای برهــنه رو به بیابان نهاد و مشغول دعا و گریه وتوسل بخدا بـودکه شیعیان‌را ازاین بلیه‌رهایی‌بخشدوحقیقت مطلب‌را روشـن ســازد وبرای‌تامین منظور به حضرت صاحب الزمان‌عج گردید در آخر شب ناگاه دید مردی او را مخاطب ساخته ومیگوید محمدبن‌عیسی‌بحرینی چه‌ شـده تورا بدین‌حـال‌میبینم و برای چه به بـیابان آمده ای محمدبن عیسی گفت ای‌مـرد مرا بحال خود واگـذار من برای مطــلب مهمی آمده ام که آنرا جز برای‌امام خود نمیگویم و شکوه آنرا نزد کسی میبرم که ایــن راز را برمن آشکارسازد گفت ای محمدبن‌ عیسی من صاحب الامر هستم مقصودت را بگو. گفت اگرتو صاحب‌الامر من باشی‌ داستان مرا مـیدانـی فــرمود آری تو بخـاطــر مشکل انار و مطلبی که بر روی آن نوشـته شده و تهدیــدی که والـی کرده به بیابان آمـده ای محمد بن عیــسی گفــت آری ای اقــای من شما میدانید ما چه حـالی داریم به داد ما برس حضرت فرمود ای محمد بن عیسی ! وزیر ملعون درخت اناری درخانه خود دارد و قالبــی از گـل به شــکل انار در دو نصــفه ساخته و توی هرنصفی ازآن قســمتی ازآن کلمات‌را نوشته وانگاه ان‌قالب‌را روی‌ اناری نهاده و در وقتیکه انار کوچک بود تـوی آن گذاشته و آنرا محکم بسـته آنگاه به‌مرورکه انار بزرگ‌شده آن‌نوشته در پوست انارتاثیر بخشیده تا به به این شکل درامده. پایان بخش اول دامه دارد.... ✅ 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠کرامات و شفا ... ┅═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═┅ 🔰از مـرد موثقــي به نـام حــاج آقـاي حيدري درمشهـدشنيدم ولي چون درآن زمان قضيه راخـود يادداشـت نکردم وحجـه الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمـد رازي دركتاب آثار الحجه ص80ازهمان مردموردوثوق شنيده ونوشته اند.عین حكايت بـا مختصري كم و زياد ازحافظـه خـود استمدادكردم،ازكتاب نقل مي كنم 🔺حـاج ميرزا علـي حيـدري فرمودنـد در تهران اين قضيه را ازحاج شيـخ اسحـق رشتـي فرزنـد مرحـــوم آيـت الله حــاج شيـخ حبيـب الله رشـتــي شـنـيـــده بـــودم سپــس در سفــري كـه بـه شــــام بــراي زيـارت حضــرت زينب (س) رفته بودم و به محضـر مرحوم آيت الله حاج سيد محسـن جبـل عاملي رسيـدم ؛ نقــل كردنـد، در زمــان حكومـت شريـف علــي بـر سرزمين حجازبه مكه مكرمـه رفتم قبـلا متوجــه شــده بودم دراعمـال حـــج خـدمـــت حـضــــرت بقيـــه الله خواهم رسيدو لذا دراعمال حج آن سال زيـاد بـه فكر آن حضرت بودم ولي موفق به زيارت حضرت نشدم تصميم گرفتم به وطن برگردم ولي متوجه شـدم راه بيـن مكه و لبنـان بسيــار دور اسـت بهتر است درمكه بمانـم شايـد ســال ديگــر مـوفـق بـه زيارت آن حضرت گردم، آنجا ماندم ولي در سـال بعد و بعـدتر تا پنج يا هفت سال موفق به زيارت حضـرت نشـدم😔. (ترديد بين پنج وهفت ســال از آقــاي حاجـي حيـدري بـود) دراين بين باحاكم مكه،شريف علي آشنايي پيـدا كردم وگاهي رفت آمـد مي نمودم او از شرفا و سادات مكه بود مذهبـش زيدي بود،يعني:چهـار امامـي، اين اواخر خيلي با من گـرم بود.درآخرين سالي كه اعمال حج را انجــام دادم و ديــدم نمــي خواهـــم موفـق بـه زيـارت حضـرت شـوم براي رفع ناراحتي ونگراني خودم ازیکی از كـوه هـاي اطـــراف مكــــه بـالا رفتـــم آن طــــرف كـوه چمــن زاري بــود كــه هرگز مثل آن را نديده بودم بـا خـود فكر كردم چرا دراين چند سـال براي گردش به اينجـا نيامده ام؟!وقتي از بالاي كوه بـه ميـان چمـن زاررسيدم ديدم وسط آن خيمه اي برپاست در ميان خيمه جمعي نشسته اند ويك نفركه آثار بزرگي و علم از سيمايـش ظاهر است در وسـط خيمـه نشسته مثـــل اينكـه او بـراي آن جمــع درس مي گويد وآنچه من ازسخنان آن آقا شنيدم اين بودكه فرمـود:به اولاد و ذراري جده ما حضرت زهراء (س)در موقـع مــردن ايمــان و ولايت تلقين مي شودهيچ يك ازآنهابدون مذهب حقه و ايمـان كامـل از دنيـا نمي رود ▪️شخصي ازطرف مكـه آمد به آن آقـا گفت:شريف محتضر است تشريف بيـاوريـد!مـن بـا شنيــدن ايـن جملـه حركت كـردم ،به طـرف مكـه رفتم و يكسره به قصرملك واردشدم ديدم درحال احتضـار است،علما و قضـات اهل سنت اطرافش نشسته اند واو را بـه مـذهــب اهـــل سنـــت تلقـيــن مي كنند امـا او بـه هيـچ وجه حرفي نمـي زنـد و فرزنـدش كنــار بسـتـرش نشسته و متأثر است.ناگهان ديدم! همـــان آقـــــايـي كـه درخـيـمـــه درس مي فرمود، ازدر وارد شد و بالاي سر شريـف نشسـت ولي معلوم بـود كـه تنهـا من اورا مي بينم زیرا من بـه او نگاه مي كردم ولي ديگران ازاو غافل بودنـد،امادرمن هم تصرف شده بود كه نمي توانستم سـلام كنم يا از جا حركت كنم.رو به شريف كرد فرمود: قل اشهدان لااله الاالله شريف گفت اشـهــــد ان لاالــه الاالله فـرمـــود: قـل اشهــد ان محمـداً رســول الله شريف گفت: اشهـــد ان محمــدا رســول الله فرمود:قـل اشـهـد ان عليــا حجـه الله شريف گفت:اشهد ان علياً حجه الله او به همين منــوال يـك يك از ائـمـه اطهار(ع) را نام برد و به شريف،اقرار به آنها را تلقين كرد.شريف علي هم مرتب جواب مي داد و اقـرارمي نمود تا بـه نـام مقـدس حضــرت بقيـه الله ارواحنا فداه رسيـد،آن آقـا فرمود: يـا شريـف قــل اشـهــــد انـك حجــه الله، (اي شريف بگو شهـادت ميدهـم كـه تو حجـت خدايي)شريـف هـم گفـت: شهادت ميدهم كه توحجـت خدايي اينجامن فهميـدم كـه دومرتبـه است موفـق بـه زيــارت حضــــرت بقيــه الله مي شــوم، ولـي متأسفانــه آن چنـان قــدرت از مــن گرفتــه شــده بـــود كـه نمي توانستــم بـا او حـــرف بزنـم و يـا عرض ارادت كنم. ▫️منبع: 📖کتـاب ملاقـات بـا امــام زمــان (عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠متن کرامات و شفا ... ┅═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═┅ 🔰باقي بن عطوه علـوي كه ازســادات حسينـي بـوده و مـورد اعتمـاد علـي بن عيسي اربلي، نقـل كرده: پــدرم زيدي مذهـب بود به مرضي مبتـلاء شــد اطبـــــــاء نمـــي تـوانستنــد او را معالجـه كنند و از مـن و چنــد پســر ديگـرش كـه همـــه شيعــه و دوازده امامـي بوديـم ناراحـت بــود دوسـت نداشت مـا در غيـر مذهـب خودش باشيم 🔹گاهي ما بـراي اواستدلال حقانيـت مـذهــــب تشيـــــع را مي نموديــــــم و مـي گفتيم كـه حضــرت بقيـه الله زنـــــده اســت مي گفـت اگـر راســت مي گوييد!بگوييد او بيايد مرا شفاء بدهد تا مـن بـاور كنـم و معتقـد بـه مذهب شما شوم و مكررمي گفـت: شماراتصديق نمي كنم وبه مذهـب شمــا قايــل نمـي شــوم مگـــر آنكــه صاحـب شمـا، امــــام زمــــــان شمـــا حضــــــــرت مهـــــــدي شمـــا بيايــد و مـرا از ايـن مــــرض نجــــات بدهـد!! 🔹تا آنكه يك شـب بعـد از نماز عشاء كـه مـا همــه يكجـــا جمـــع بوديــم و پـدرم در اطـاق خـودش بستـري بـود شنيديـم كه صـدا مي زند ومي گويـد بياييد بشتابيد عجله كنيد كه آقــاي شمـا اينجاسـت! مـا خـود را با عجله نزد او رسانديم،كسـي رانديديـم ولي او بـه طـرف در اطـاق نگـاه مي كـردو مي گفت پي او بدويـد و بـه خدمـت مــــولاي خـــود برسيـــد،زيـــرا هميــن لحظه از نـزد مـن ازاین اطـاق بيـرون رفـت. مــا بـه دستـــور او از در اطــاق بيـرون رفتيــم و هرچـه اين طـرف و آن طـرف دويديـم، كسـي را نديديــم بـه نــزد پـدر برگشتيـم و از او ســوال كرديـم چه بود چه شد؟مي گريست ومي گفت شخصي نزدمـن آمدگفت يـا عطـوه...گفتم: شمـا كه هستي؟! فرمود: مـن صاحـب پسـران تو امـام زمـان پسران تو هستم آمده ام تورا شفاء بدهم،بعداز آن دست درازكـرد و در جـاي مـرض گذاشـت و بـه كلـي مـرا از آن كسالــت نجــات داد و مــن سـلامتـي كامـــل خــود را دريافتـــم و آثاري از آن كسالـت در من نيست و لـذا متوجـه شـدم كـه او امــام زمــان حضـرت حجـه بن الحسن(عج)اسـت به همين جهـت شما را صـدا زدم كه او را زيـارت كنيـد! كـه متـاسفـانــه بـه مجـردي كه شمـا آمديـد آن حضــــرت از در اطـاق بيـرون رفـت. 🔹مرحوم حاجي نوري درنجم الثاقـب مي نويسد: علـي بـن عيسـي اربلـي مي گويد:من قضيه عطوه را از غيـر پـسـرانـــش مكــرر سـوال كـردم آنهــا مي گفتند مـا او را قبـلا با كسالتـش درمذهب زيدي ديـده بوديم وبعـداز شفـا او را بـا داشتـن مذهـب شيعـه اثني عشـري نيـز ديده ايم. و ضمنـا در اينجــا علـــي بــن عيســــي اربلــي مي گويد در بين راه مدينـه بـه مكـه مردم زيادخدمت حضرت ولي عصـر ارواحـنــــــــــا فـــــــــــــداه رسيــده انـــــد. ▫️منبع: 📖کتـاب ملاقـات بـا امـام زمــان (عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
. 💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ✨جلالت قدر و صدق‌ و صــــــفای آیة‌ الله‌ مرعشی نجفی بر عموم مردم در این زمان پوشیده نیست و همــگان را نسبت به این عالــــــم بزرگ اعتمادی است که ما را بر آن داشـــــت تا چهار تشرف از این بـــــزرگ‌ مرد نقـــــــل کــــــنیـــــــم: 🌅تا اذان صبح، دو سه ساعتی بیـــــشتر نمانده بود. برای چندمین بار در بسترم از این پهلو به‌آن پهلو شدم.لشکری از فکر و خیـــال از جلــوی چشمانــــم رژه می‌رفت و خواب از دیدگانم می‌ربود. با خود گـــفتم: 🌃-امشــب، شب جمعه است و متعلق به آقا امام‌زمان(علیه السلام) خوب‌اســت که به سرداب مقـدس بروم، زیارت ناحیـه مقدسه را بخوانم و حاجـــات خود را از آن حضرت بخواهم.گرچه کمی خطرناک‌است و ممکن است از ناحیه بعضی از آدم‌هـای بی‌ سر و پا و ولگردی که دشمنی قــلبی با اهـــــــل بیت پیامبر(صلی الله علیه وآله) و شیــــــعیان دارند مورد تعــــرض واقع شوم. آن‌ها حاضرند به‌خاطر اندکی پول به خاطر عداوت با شیعیان، هر جنایــــتی را مرتکب شوند. شاید بهتر باشد که دوستانـــــم را از 😴خواب بیــدار کنم و به همراه آن‌ ها به سرداب بروم.اما نه ممکن است حالـش را نداشتــــــه باشند یا مجبور شــــ‍ــوند تــــــــوی رودربایستی با من بیایند.از این‌هاگذشـته، در حضور آن‌ها، نمی‌توانم آن طـــــــوری که دلم می‌خواهد با اقا درد دل کنم پس‌بهتر است... با این افکار به آهستگی ازجــایم برخاستم، وضو گرفتم، عبا،قبا و عمامه‌ام را پوشیدم و پاورچین پاورچین، از حجره خارج شـدم. شمع نیم‌سوخته‌ای راکه روی طاقچه‌راهرو بود درجیب گذاشتم و راه سرداب مقـدس را در پیش گرفتم. همه جا تاریــــــک بود و سکوت مرگباری فضا را در آغوش خویـــش 🐶میفشرد.تنهاصدای واق‌ واق چند سگ‌ ولگرد از کمی آن طرفتر به گوش می‌رسـید که انگار برسر مرداری به‌جان یکدیگرافتاده بودنــد. قبــــل از ورود به سرداب مــــقدس، لحظه‌ای ایستادم و اطراف را پاییدم. تــنها دو- سه نفر گِدا را دیدم که در کنار دیـــوار خوابیده بودند.درب سرداب را به آهسـتگی به داخل هل دادم. آهـــسته از یکدیگر دور شدند.پا به‌داخل‌سرداب گذاشتم‌وبااحتیاط از پله‌ها پایین رفتم.انعکاس صدای‌پاهایم در درون ســـرداب، مــــــرا کمی به وحــــشت می‌انداخت.به کف سرداب که رسیدم‌شمع را از جیبم درآوردم‌و روشـن کردم ومشغول 🤲خواندن‌زیارت‌ناحیه‌مقدسه شدم.هنوز دقیقه‌ای بیش نگذشته بود که صـدای پای شخصی‌را شنیدم که‌از پله‌ها پایین‌می‌آمد. صدای‌پاهایش در درون سرداب مـی‌پـیچید و فضـــــای ترس‌آلودی ایجاد می‌کرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویـم را به سمت پله‌ها برگرداندم. مرد عرب‌ژولیده و غول پیکری را دیدم‌که خنجری دردســت راست داشـــت و از پله‌ها پایین می‌آمـــد و می‌خــــندید برق چشــــمان و دنــــــدان‌ ها و 😨خنجرش،ترس مرا صد چندان‌کردقلبم‌ شروع کرد به تند تند زدن انگارمی‌خواسـت از قفســــــه سینه‌ام درآید! دستم از زمین و آسمــــان کوتاه بود و عـــــزرائیل‌را در چــنـــــد قدمی خود می‌دیدم. احســـــــاس مـی‌کردم لب‌ها و گلویم خشک شده‌اند؛ عرق سردی برپیشانی‌ام نشست.نمی‌دانستم‌چکارکنم؟ 🗡همینکه پای مرد خنــــجر به‌دســـــت به کف سرداب رسید،‌نـعره زنــــان به سوی‌من حمله کرد در همان لحظه به دلم‌افـتاد که شمع را خامــــوش کنم. فوت محـــکمی به شمـع کردم و پای گذاشتم به فـرار آن مرد هم در تاریـــــکی شروع کرد به دویــــدن به دنبال‌من‌خواستم‌فریادبزنمامانمیتوانستم، صدای نعره وحشیانه مرد خنــجر به‌دست در فضای سرداب می‌پیچید ومن همچون بچه آهـــــوی بی‌پناهی که در یک اتـــاق به چنگ شیــــری افتاده باشد به‌این سو و آن سو می‌گریختم.ناگاه مرد مـــــهاجم به من رسید و دست انداخت و گوشـــه عبای مرا گرفت و با قدرت به سوی‌خود کشـید دیگر واقعا درمانده شــده بودم به یاد آقا امــــام زمان(علیه السلام)افتادم همان آقایـی که به خاطراستمداد ازاوبه‌آن سرداب خطرناک پا نهاده بودم من به آنجا آمـده بودم تا آقا مشکلاتم را برایم حل کند،اما انگارمشکلی بس‌بزرگتر،‌دامنگیرم شده‌بود.باتـمام وجود 🗣 فریاد زدم: - یا امام زمان! و صدایم در درون سرداب پیچید وچندین بارتکرار شد.هنوز استغاثه‌ام‌به آخرنرسیده بود که مرد عرب دیگری درسرداب پیداشد ورو به مردم مهاجم کرد و نهیبی بر او زد: - رهایش کن! و بلافاصله مرد عرب‌ژولیده قوی‌ هیکل، همـچون‌ تنه‌ درخـت‌ بــــــــــزرگ‌ 🪵خشکیده‌ای‌ که ریشه‌ اش‌ را با تبر زده باشند، بی‌هوش و بیحس نقش زمین شد و خنجرش به کناری افتاد من هم که‌تمام نیرو و توانم‌را ازدست داده‌بودم‌دچارضعف و رعشه شدم. در حالی که می‌ لرزیــدم به زانو درآمـــــدم و به رو نقــــــش زمین شدم، ودیگر هیچ نفهمیدم! پایان بخش اول ادامه دارد...🌹 ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
.💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: - آقــای سیـــد شــــــــهاب الـــــــــدیــــــــــــن!... - آقــای سیـــد شـــــــهاب الــــــــــدیــــــــــــن!... کم کم متوجه شدم، چشمانم را باز کردم 🕯دیدم شمع روشن است‌و سرم برزانوی مرد عربی است که لباس بادیه نشــــــــینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکـــــــر مرد مهــاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بی‌هوش در وســط سـرداب افتاده است. خواستم برخــــــیزم و بنشینم اما رمق نداشتـــــــم مرد عرب مهربان، چند دانه خرمـــــا دردهانم گذاشت. عجب‌ طعم و مزه‌ای داشت!‌ هرگز خرما یا هــیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بودم مزه آن خرماهاهنوز هم زیردندان‌هایم‌هـست. - خوب نیست در مواردی که خطــــر تو را تهدید می‌کند،‌تنــــــها به اینجا بیایــــی بهتر است بیشتر احــــتیاط کنی. متأسـفانه این چــــند نفر شیعه هم که در سُـــــــرَّ مَن رأی هستند ملاحظه غــــــــربت عســـــکرییـــن را نمی‌کنند. خوب است آن‌ها حداقـــل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شـوند این باعث می‌شود که شیعیانی که برای زیارت و دعا به اینجا می‌ آیند احــــساس امنیـــت بیـــــشـــــتری بکــــنند. این حرف‌هارا همان آقای عرب مهربان زد. بعدش هم حرف کتاب "ریــــاض العـــلماء" میرزاعبدالله افندی را پیش کشید وگفت: - ای‌کاش این کتاب پیدا شود ودر اختیار اهــــــل عـــــــلم و مردم دیگـــــر قــرار بگیرد. این کتاب خیلی خیلی ارزشـــمند است... حرف‌هایش به اینجا که رسید،یک لحظه، 🤔در فکــــر رفتـــــــم که: - این مرد عرب بادیه نشیــن از کجا میرزا عبدالله افندی و کتابش را می‌شـــــناسد؟! اصلا او از کجا در یک چشم بر هــــم زدن، پیدایش شد؟! از هـمه مهم‌تر، مرا از کجا می‌شناخت و نام مرا از کـجا می‌دانست؟! چگونه با یک نهیب او،این مرد قوی‌هیکل عرب، بی‌هـــــوش شـــد؟! و... هنوز دراین افکار غوطه‌ور بودم که‌نـاگهان متوجه شدم که از آن مرد مـــهربان خبری نیست. تازه فهمیدم که خرمــاهایی که به من داده بودند هسته نداشــــتند محکم با 😔دو دست زدم بر سرم و نالــیـــــدم که: ای وای!خاک عالم بر سرم،سرم در دامان آقا،مولا ومقتدایم حضرت حجةبن‌الحسن المهدی(علیه السلام) بوده و ساعاتـی نیز با او حـــــرف زده‌ام و او را نشـــــناخـــــتـــه‌ام. 😭غم عالم بر دلم نشست، با دیـــــده‌ای اشکبار، مثل دیوانه‌ها از ســرداب به قصد حرم عسکریین خارج می‌شــدم تا بلکه یار را درآنجا بجویم،هنوز مرد غول پیکرمهاجم عرب،بی‌هوش در کف‌سرداب افتاده‌بود... پایان... 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠متن کرامات و شفا ... ┅═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═┅ 💠مرحوم علامـه مجلسي از ملحقـات كتـاب انيس العابدين وعلامـه نوري در نجـم الثاقـب نقــل مي كنند كـه: سيـد بـن طـاووس قــدس الله ســره مي فرمايـد كـه: در يـك سحــرگاه در سرداب مطهرازحضرت صاحب الامر ارواحنافداه اين مناجـات را شنيــدم كـه مي فرمايـد: ✳️اللهم ان شيعتنا خلقت من شعاع انوارنـا و بقيــه طينتنــا و قــد فعلـــوا ذنوبـــا كثيـــره اتكـــالا علــــي حبنـــا و ولايتنا فــان كانت ذنوبهــم بينــك و بينهـم فاصفـح عن هـم فقـد رضينا و ما كـان منهـا فيمـا بينهـم فاصلـح بينهــم و قـاص بهـــا عــن خمسنـا و ادخلهـم الجنه و ذحزحهم عن النـار و لاتجمـع بينهـم و بين اعداينـا في سخطـك. 🔸خدايا شيعيان ما رااز شعاع نورما وبقيه طينت ما خلق كرده اي،آنها گناهان زيادي به اتكاء برمحبت به ماو ولايت ما كرده اند،اگر گناهان آنها گناهي است كه درارتباط بـا تو اسـت از آنهـا بگـذر كـه مـا را راضـي كرده اي و آنچـه از گناهـان آنهـا در ارتبـاط با خودشـان هسـت، خودت بين آنهـا را اصـلاح كن و از خمسي كه حق ماست به آنها بده تا راضي شوند وآنها را از آتش؟جهنم نجات بده و آنها رابادشمنان ما در سخط خود جمع نفرما. ▫️منبع: کتـاب ملاقـات با امـام زمـان (عج)  ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ 🔮آقـای قاضـی حکایت زیر را به نقـل از حجت‪الاسلام سیدصادﻕشیرازی در کتاب شیفتگان آورده اند: ▼«یکی‪از مؤمنین برایم‪از طرﻑسیدجعفر بحرالعلوم قصه اﻯبه شرﺡذیل نقل نمود: ✚ایشان روزی در محضر آقاﻯسیدحسین بحرالعلوم نوﻩآیت‪الله سیدعلی بحرالعلوم نویسنده کتاب برهان الفقه بوده اند. 💠سیدحسین‪بحرالعلوﻡدر اتاقی‪نشسته و از میهماناﻥو مراجعین استقباﻝمی‪نمود در این بین یک مرتاﺽمسلماﻥهندﻯوارد شد وقتی که این مرتاﺽخودﺵرا به‪آقای بحرالعلـوﻡ معرفی نمود چنیـن گفت:«من می‪توانم هر سؤالی را که‪از غیبیـاﺕداشته باشید با قلم و کاغذ جواب گویم و از آنان نیز خبر دهم ». 🔶در همـان وقت سـؤالاتی را مردم از او می‪نمودند و او به‪وسیلـه حسـاب و ریاضی جواب می داد. در این موقع آقاﻯبحرالعلوم به آﻥمرتاض رو نموده و گفتند: ✓«سؤالی دارﻡکه گمان می‪کنم نتوانی آن را جواب دهی ». ✚مـرتـاض گـفــت: « آن سـؤال چیســت؟» ✓ایشاﻥفرمودند:«این سـؤال خیلی‪سخت است و خارج از قدرت شما می باشد». ✚مرتاض گفت:«هر چنـد که سخـت باشد مـن سعــی مـی کـنــم جـواب آن را بـیــابـم. سـؤال چیـســت؟». ✓ایشـان فرمـودند: «حـال که شمـا اصـرار می کـنـی بگو ببنیـم، دراین‪لحظه می‪توان مولاوآقایمـان و کسی کـه بـه وجـودش، زمیـن آرامـش و استقـرار دارد و مـردم به میمنـت او روزی می‪خورند یعنی حضـرﺕ حجت ابن الحسـن المهدﻯ عجل الله تعالی فرجه الشریف را بیابیم؟». ✚مـرتاض گفـت: «بله می توانم به این سؤال جواب بدهم». سپس شروﻉکرد به یافتن جواب از طریق محاسباﺕپیچیدﻩریاضی.البته اوﻝدرجـواب گفتن‪معطل‪نمود تاآنجا که آقاﻯبحرالعـلوم به او گفت: ✓« بـه شمـا نگفتم نمی توانیـد جـواب این سـؤال را بگوییـد». پایان بخش اول دامه دارد.... ✅ 📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: ✚مرتاض در جواب گفت:«کمی صبرکنید شاید بتوانم جواب را بیابم ». ⚜سپـس بـعـد از مـدتی مـرتـاض گـفـت: ✚«مسـأله آنطـوری که شـما فکر می کنید نـیـسـت،ولـی مـن در فکـرﻡ که شیـخ طــه نجف کیست؟». ✓ایشان فرمودند:«شیخ محمد طه نجف یکی از مراجـع تقلیـد معـروف ما در نجف اشـرف می باشـد». ✚مرتاض گفت: « آﻥکسی که از او سـؤال می کـردید الاﻥ درمنزﻝشیخ طه ودر نزد ایشاﻥمی باشد» 🔻اینجا بود که ایشاﻥو اطرافیانشـاﻥبه سـرعــت بـه طـرف مـنــزل آیـت الله شـیـخ محمـد طـه نجـف روانه گشتنـد. 🔸در مسیــری که می‪رفتنـد به یک سـه راهی‪رسیدند که یکی‪از این راهها به‪طرف منـزل شیـخ مـحمــد طـه منتهـی مـی شـد. وقتی که این گروه به سه‪راهی رسیدند از راهی که به سوی منزﻝشیخ بود شخصی به شکل صحرانشینـان عراقـی، ولی دارای وقـار و سـکیـنـه‪ای خـاص کـه از صـورتـش هیبـت و عـزت نمـایان بود بیـرون آمـد. 📝خـلاصـه،بـه طـرف مـنــزل شـیـخ روان گـشـتـیــم. وقـتـی کـه وارد مـنـــزل شـدیـم هیچکس در آنجا نبود حتی آﻥ کسـی که از مهمان‪ها استقبال می‪نمود و برای آنها آب و قهوه می‪آورد ولی آﻥچیزی که‪توجه همه‪را به خود جلـب نمود همانا نشستن شیخ به صورت غمنـاک،در گوشـه اتاقش بود. 🔹درحالی که قطـراﺕ اشک بر گونه‪اش سـرازیر بود،مـرتـب با خـود زمـزمه می‪کـرد و می گفت: ✓«در دسـتـم آمـد ولی متـوجه آن نشدم؛ وقت متوجه او شدﻡاز دستم بیروﻥرفت» ❐دراین حالـت بود که تازﻩ واردین خیلـی تعجب کـردند و بعد از سـلام، عـلت گـریه شیخ را پرسیدند.البته چوﻥشیخ‪در اواخـر عـمــر، بـیـنــایی خـود را از دست داده بـود متوجه آمـدن آنها نشد؛ مگر بعـد از اینکه به او سلاﻡ کردند شیخ بلند شد و به آنها خـوش آمـد گفت و در نزد آنهـا نشسـت و شروع نمود به بیان آن واقعه ای که او را غمنـاک سـاختـه بـود. 🌀درحالی که اشکهایش را پاﮎ می کرد گفـت: ✓«همه‪شمامی‪دانیدکه‪مردﻡبراﻯسؤالاﺕ شرعی و قضـاوتهـا و دیگر امورشاﻥبه من رجوع می‪کنند و من‪به آنها فتوﻯمی‪دهم و نـاراحتی‪هـایشان را برطــرف می‪سـازم و خمس و زکاﺕگرفته‪وآنها را صرﻑمی‪کنم و همـچنیـن متـولی و قیـم نصـب کـردﻩ و مثل اینگونه امور را انجام می دهم. 💢البته‪این‪قبیل‪امور را بادلائل‪اجتهادﻯ پاسخ می‪دهم تا موافق با شـرع مقـدس باشد.تا اینکه این فکر به ذهنم رسید که آیامن‪در فتوی‪ها و قضـاوتها راﻩدرست را پیمودﻩام و آیا اعمال من در نزد پروردگار و پیامبر و ائمه اطهار(ع) مورد قبوﻝواقع گشته است یا خیر؟ 🗓تقریباً سـه سال قبل بود که در مورد این‪قضیه به وسیله مولایم‪امیرالمؤمنین عـلـیـه الســلام و از ایـشـــاﻥ بـا الـتـمـــاﺱ درخواست نمودم که به من بفهمانند آیا من در اعمالم مرتکـب خطا ( ولو تقصیـر نباشد ) شده ام یا خیر؟ 📌وقتی که اصراروتوسل من زیاد شد، چـنـد شـب قـبـل در عـالــم رؤیـا حـضـــرت امیرالمؤمنین علیه‪السلام را زیارﺕکردم ✓ایـشـان فرمـودنـد:« آن چـیـزی را کـه از مــن طــلـــــب کــردی بـه زودﻯ بـه دســـت فرزنـدم مهـدی آورده می شـود ». پایان بخش دوم دامه دارد.... ✅ 📚منبع:کتاﺏملاقاﺕبا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش سوم: 🔰لذا من‪هم چندروزی در انتظار قدوم حبیبم صبرکردم و هرلحظـه منتظـر بودم تا جوابی بشنوم و گمـان نمی‪کردم که به ایـن زودی او را دریافتـه و بشنـاسـم؛ ولی امـروز کمـی قـبـل از آمـدن شـمـا، خـانه از مـهمـانـان خـالـی گـشــت و دیگـر کسـی از مراجعین در منزل نبـود؛ حتـی خادم هم برای خریدن بعضـی از لوازم منـزل بیرون رفته بود در این هنـگام یک‪نفـر وارد اتـاق شد که لهجـه‪اش دلالـت می کرد بر اینکه او از عشایر عراقی می باشد. ▫️بعداز سلام،مسأله‪اﻯرا از من پرسیـد من هـم جوابـش را گفتـم. ولـی او بر این جواﺏاشکاﻝعلمـی وارد نمود؛و من سعی کردم که به این اشـکال پاسـخ دهم، ولی آﻥشخص دوبارﻩاشکاﻝعلمـی دیگرگـرفت و من شـروع کردم که به این اشکـال هم جواب گـویم،ولی او اشکال علمـی دیگری گرفت تا آنکه در ذهنم افـکارمتنـاقضـی‪در مورد این مرد و فضلـش‪به‪جـریاﻥافتـادکه چطور ممکن‪است یک‪مردعشـایرﻯاینقـدر به‪مسائل علمی آگاهـی داشته باشد.ولی غفلتی عمیق بر سراسر ذهنم خیمـه زده بود وفرامـوﺵکردﻩبودم که‪من در انتظـار چه کسی هستم و چه حاجتی دارم؟ 🔸و این فراموشی ادامه داشت،تااینکه آن مرد، دستی به شانه ام زد و گفت: ✚« انت مرضیٌ عندنا » یعنی:«تو درنزدما مورد رضایت قرارداری» 🔻در این مورد شگفتی‪اﻡبیشتر شـد که چطور ممکن است یک‪مردبادیه‪نشین‪این جمله را به یک مرجع تقلید بگوید؟ 📌سپس بعد از بیرون رفتـن او ناگهـان به خـود آمـده و آرزویم را به یاد آوردم که به دنبال چه‪چیزی می‪گشتم و از خـداوند و پیامبراکرﻡو ائمه‪طاهـرین‪علیهم‪السلام چه حاجتی داشتم. ●●●و حاﻝآنکه این‪مرد از حاجتم‪خبر داد به این جمله «انت مرضـی عندنا».متوجه شدﻡکه او هماﻥکسی‪است‪که‪به دنبالش می‪گردم و عمـر خـودم را بـراﻯ خـدمتـش صـرف کردﻩام لکن به او متوجه نشدم تا اینکه‪از دستم رفت و حالا بر حالـم‪تأسف می‪خـورم کـه چطـور او بـه نـزدم آمـد و در دستم‪قرار گرفت ولی متوجه‪اﺵنبودم تا اینکه‪از نور دیدگانش‪استفادﻩکنم و زمانی متوجه شدم که او از نزدم بیـروﻥرفته‪بود و آیا برای مثـل مـن سـزاوار نیسـت گـریـه و زاری کنـد؟ ♦️در این هنگاﻡسیدبحرالعلوم به شیخ گفت: ✓«حضرﺕآیت‪الله ما هم به همین‪جهت نزد شما آمدیم » 🔹در این‪حالت‪همگی‪به‪این فکررسیدند که شاید آن مردی که دارای هیبت و وقار بود و او را نزدیک‪منزﻝایشاﻥدیدند همانا او سید و آقا و مولایمان حضـرﺕ صاحـب الامر حجة بن الحسـن المهـدی عجل الله تعالـی فرجـه الشـریف بوده اسـت. » پایان... 📚منبع:کتاﺏملاقاﺕبا امام زمان(عج) ─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─ ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ 🔰تـشـرف تاجــر اصـفـهانـی و طـی الارض بـا جنـاب هالـو آقای حـاج آقـا جمال الــدين (ره) فرمودنـد: من براي نماز ظهر و عصر به مسـجد شيـخ لطف الله، كه در ميدان شاه اصفهـان واقع اسـت، مـی آمـدم.🕌 روزی نزديك مسجـد، جنازه‌ای را ديـدم كه می برند و چند نفر ازحمالها و كشيكچی‌ها همراه‌ او هستند. حاجی تـاجری، از بزرگان تجارهـم كه ازآشنايان‌من است پشت‌سرآن جنازه بود و به شدت گريه می كرد و اشك می ريـخت. من بسيارتعجب كردم چون اگر اين ميت از بستگان بسيار نزديك حاجی تاجـر است كه اين طور برای او گريه میكند، پس چــرا بـه ايـن شكـل مختـصر و اهانـت آميـز او را تشييـع می كنند و اگر با او ارتبـاطی نـدارد، پـس چـرا ايـن طـور برای او گـريـه می كنـد؟ تاآن كه نزديك من رسيد،پيش آمدوگفت: آقا به تشييـع جنـازه اولياء حق نمـي آيـيـد؟ باشنیدن اين كلام،ازرفتن به مسجدو نمـاز جماعت منصرف شدم وبه همراه آن جنازه تـا ســر چـشمـه پـاقـلعـه در اصفهان رفـتـم. (اين محـل سابقا غسالخانه مهم شهر بود) وقــتـی بـه آن جـا رسيـدیــم، از دوری راه و پيـاده روی خستـه شــده بـودم.در آن حـال ناراحـت بودم كه چه دليلی داشت‌كه نماز اول وقت و جماعت را ترك كردم و تحمـل ايــن خستـگی را نـمـودم آن هـم به خــاطر حـرف حــاجـی!🍂 باحال افسردگی دراين فكربودم كه حاجی پيش من آمد و گفـت: شمـا نپرسيـديـد كه ايـن جــنــازه از كيـست؟ ➕️گفـتـــــم: بـگـــو. ●گـفـت:میدانيد امسال من به حج مشرف شدم.درمسافرتم چون‌نزديك كربلا رسيـدم آن بسته ای را كه همه پول و مخارج سـفر با باقی اثاثيـه ولوازم مـن درآن بود،دزد بـرد و در كربـلا هـم هيچ آشنايی نداشتـم كه از او پـول قــرض كـنــم.💔 تصور آن كه اين همه دارايی راداشته ام و تا اين جا رسيده‌ام،ولی ازحج محروم شـده باشم، بی انـدازه مرا غمگين وافسرده كرده بود. آن كه شب را به مسجـد كوفـه رفتــم. در بين راه كه تنها و از غم و غصـه سرم را پايين انداخته بودم، ديدم سواری با كمال هيبت و اوصافی‌كه‌دروجودمبـارك حضـرت صاحب الامرعجل الله‌تعالی فرجه الشریـف تـوصــيــف شــده، در بـرابـرم‌ پــيــدا شــده‌ و ➕️فـرمـودند:چـرا ايـنطـور افســرده حالی؟ ➖️عرض‌كردم:مسافرم‌وخستگی‌راه‌ سفر دارم. ➕️فرمودند:اگرعلتی غيرازاين دارد، بگو؟ ➖️بااصرار ايـشان شرح حالــم را عـــرض كردم...🥀 پایان بخش اول ادامــــــه دارد.... ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚برکات حضـرت ولی عصـر عجل الله تعالی فـرجه الشـریـف خلاصـه عبقـری الحسـان. ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman
💠ملاقات با امام زمان(عج) ═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═ ↩️بخش دوم: 🔰تـشـرف تـاجـر اصفـهـانـی و طـی الارض با جنـاب هـالـو ➕️حـضـرت در ايــن حال صدا زدند: هـالو. ✔️ديدم‌ناگهان‌شخصی‌بهلباسكشيكچيها و با لباس نمدي پيدا شد.(در بازاراصفهان، نزديـك حجـره ما يك كشيكچي به نام هالو بود) درآن لحظه كه آن شخص حاضـر شـد خــوب‌ نــگاه‌ كردم، ديــدم‌ هــمــان هـالـــوی اصـفــهــان اســت. ➕️بـه اوفرمودنـد:اثاثیهاي راكه دزدبرده به او بـرسـان و او را به مكـه ببـر و خـود ناپديد شــدنــد.✨ ➖️آنشخص بهمنگفت:درساعت معيني از شــب و جـای معينـی بيـا تـا اثاثـيـه ات را بـه تـو بـرســانــم. ✔️وقتي آنجا حاضر شدم، او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيه ام را به دستم داد وفرمود: درســت نگاه كن و قفل آنرا بازكن وببين تمام است؟ ديدم چيزی از آنها كم نشده است. ➕️فرمود:برواثاثيه خودرابه كسي بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مكه برسانم. ➖️منسرموعدحاضرشدم.اوهمحاضرشد. ➕️فرمود:پشت سرمن بيا.بهمراه او رفتم. مقـداركمي از مسافت كه طي شد، ديدم در مكـه هستــم.🕋 ➕️فـرمـود: بعدازاعمال حج درفـلان مكان حاضر شوتا تو را برگردانـم وبه رفقای خود بگـو بـا شخصـی ازراه نزديكتری آمدهام،تا متـوجــه نـشـونــد. ضمنا آن شخص درمسير رفتن و برگشتن بعضـی صحبتهـا را بـا مـن به طـور ملايمـت می زدند، ولـی هر وقت ميخواستم بپرسـم شماهالوي‌اصفهان‌مانیستید،هیبت اومانـع از پـرسـيـدن ايـن سـؤال مـی شـــد. بعدازاعمال حج،درمكان معين‌حاضر شدم و مرا، به همان صورت به كربلابرگردانـد.در آن موقع فرمود:حق محبت من بر گردن تو ثـابـت شـد؟ گـفـتـم: بـلـی.❣ فرمـود:تقاضايی ازتو دارم كه موقعی از تـو خواستم انجام بدهی و رفـت. تـا آن كـه بـه اصــفــهـان آمدم‌ و بـــرای رفــت و آمـد مـردم نشستـم. روزاول ديدم‌همـان‌هـالـو واردشد. خواستـم بـرای او برخيزم وبه خاطر مقامی كـه از او ديــده ام او را احـتـرام كـنـم اشــاره فرمـود كه مطلب را اظهار نكنـم، و رفـت در قهـوه‌خانه پیش خادمها نشست و درآن جا ماننـد همـان كشيكچـی هـا قليـان كشيـد و چــای خــورد. بعد از آن وقتي خواست برود نزد مـن آمـد و آهسته فرمـود : آن مطلـب كه گفتـم اين است:در فلان روز دو ساعت به ظهر مانـده من از دنيا مي روم و هشت تومان پـول بـا كفنم درصندوق منزل من هست.بـه آن جا بيـا و مـرا بــا آنـهـا دفـن كــن⚰️ در ايـن جا حاجی تاجر فرمود:آن روزی كـه جنـاب هـالو فـرمـوده بـود، امـروز اسـت كـه رفتـم و او از دنيا رفـتـه بود و كشيكچـی ها جمـع شـده بـودنـد. در صنـدوق او،همان‌طوركه خودش فرمود، هـشـت تـومـان پـول بـا كفن او بـود.آنــهـا را بـرداشــتــم و الان بــرای دفـن او آمـده ايــم. بعد آن حاجي گفت:آقا! با اين اوصاف، آيـا چنـيـن كسـی از اوليــاءالله نـيـسـت و فـوت او گـريـــه و تـاســف نــدارد.😭 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ▫منبع: 📚برکات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریـف خلاصه عبقـری الحسـان. ╔ ⃟🌸❥๑‌‌•~--------------- 🆔 @khademan_emamezaman