eitaa logo
#خادمان‌‌‌شهدا_کانال کشوری
417 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
15 فایل
ما‌ از خم‌ پرجوش‌ ولایت‌ مستیم عهدی‌ ازلی‌ با ره‌ مولا بستیم بنگر‌ که‌ وظیفه‌ چیست‌ در‌ این‌ میدان ما‌ افسر‌ جنگ‌نرم ♡‌آقا‌♡‌ هستیم ارتباط با مدیر 👇 @sarbaze_emamzman
مشاهده در ایتا
دانلود
29.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 شهدا با قرائت سردار پر افتخار شهید حاج قاسم سلیمانی رضوان الله علیه🕊 https://eitaa.com/khademanshohada خادمان🌹شهدا🌹
السلام علیک یا ابا عبدالله 💠 (۳۰) بهمن 💠 هزارو سی امین( ۱۰۳۰)روز وچهل ۴۰ مرتبه ذکر • •••••••••••••••••••••••• متوسل می شویم به ⬇️⬇️⬇️ کشتی نجات اباعبدالله(ع) و شهیدان معززراه اسلام ⬇️⬇️⬇️ 🌹 🌹 ••••••••••••••••••••••• ⏰ شروع ⏮ ۲۶ بهمن ( ۱۴۰۰ )-- ۱۳ رجب ❇️ ادامه ⏮ تازمانی که پروردگار توفیق عنایت نماید •••••••••••••••••••••••• دوستان معنوی گرانقدر اولین نیتمان از ✅سلامتی وتعجیل در ظهور امام زمان باشد وپس ازآن⬇️⬇️⬇️ ✅نماز اول وقت ⛔️ترک گناه ✅حاجات شخصی •••••••••••••••••••••••• ⏰زمان قرائت ازاذان صبح تا نیمه شب شرعی هرروز می باشد ••••••••••••••••••••••••• ان شاالله به هرنیتی مهمان شهدای گرانقدر شده اید حاجت روا باشید https://eitaa.com/khademanshohada
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه شهادت سردار اسلام حاج جعفر جنگروی از زبان همرزمان شهید حاج جعفر همانند مادرشان حضرت زهرا(س) پهلویشان شکافته شد و به حالت سجده بر زمین افتاد... https://eitaa.com/khademanshohada
🔻 قسمت ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت. امروز عزیز همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند،عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند،بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند. ـــ سمانه کمیل کی میاد؟ سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت: ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت. گوشی اش را برداشت و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید. ــ جانم ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی ــ ممنون خانومی،سرکارم ــ کی میای؟ سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،روبه بچه ها تشر زد: ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه ــ هستی خانومی؟ ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای ــ کارم تموم شد میام ــ کی مثلا؟ ــ یه ساعت دیگه ــ دایی محمد پیشته؟ ــ نه ــ خب باشه پس منتظرتیم ،زود بیا ــ چشم خانومی ،کاری نداری ــ نه عزیزم،خداحافظ ــ خداحافظ سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت و به طرف عزیز رفت،آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد . ــ آجی،اینارو عمه سمیه داد بدم بهت سمانه به کمکش رفت و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت. ــ چی هستن؟ ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع ــ ممنون با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند : فاطمه امیری https://eitaa.com/khademanshohada
🔻 قسمت ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید آرش شروع کرد به هم زدن و آرام زیر لب زمزمه می کرد،عزیز با شوخی گفت: ــ چیه مادر زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی سمانه خندید و گفت: ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها آرش کنار کشید و با خنده گفت: ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که ــ چیه خبریه ارش؟بگو خودم به زندایی میگم آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت: ــ واه خاک به سرم لو رفتم صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت: ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت: ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده ذهن سمانه به آن روز سفر کرد که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،ناخوداگاه لبخندی زد و گفت: ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم *** یک ساعت گذشته بود،محمد آمد و اما کمیل پیدایش نشده بود،سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد. ــ جواب نداد؟ ــ نه عزیز جواب نداد ــ الان میاد مادر سمانه لبخندی زد و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود ،با صدای فریاد آرش به خودش آمد،با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید. ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش کمیل لبخند زد و گفت: ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟ ــ بابا دختر عمه امه ،ول کن ،سمانه یه چیز بهش بگو سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد: ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد: ــ چشم خانومی دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت: ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟ ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت: ــ باشه بابا،شوخی بود ــ بیاید بچه ها آش سرد شد کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند،کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت: ــ کی پخته؟ آرش با دهان پر گفت: ــ عزیز و آجی سمانه ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت: ــ پس آشش خوردن داره : فاطمه امیری https://eitaa.com/khademanshohada
هر شب به یاد بودن، نعمت‌وسعادتی است که باید قدرش را بدانیم و خداراشاکرباشیم که شهدا قبولمان کردند و به لحظه لحظه زندگیمان نظر می‌کنند و درمحفل نورانی و آسمانیشان راهمان دادند وچه حس خوب‌و لذت‌بخشی است‌با شهدا رفیق و همراه شدن... https://eitaa.com/khademanshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا