تهذيب نفس اين فرمانده شهيد چنان بود که رزمندگان تحت امرش را به سوي معنويت و سحرخيزي و شب زنده داري و خودسازي سوق مي داد.
شهيد بنيادي در فرازي از سخنانش از اين حال عرفاني رزمندگان چنين ياد مي کند: «اگر در تمام حالات اين بچه ها دقيق بشويد، شب بلند مي شوند، نماز شب مي خواندند، دعاهايشان و نماز جماعتشان ترک نميشود. الآن موقعيتي است که ما بايد خودمان را بسازيم. موقعيتي است که ما روي معنويت خودمان بايد کار بکنيم». سرانجام اين سردار دلاور پس از سالها سنگر نشيني و مجاهدت در راه آرمان هاي اسلامي در عمليّات والفجر ۴ و در منطقة پنجوين عراق، بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، به شهادت مي رسد و زمين را به قصد آسمان ترک کرده و به جوار رحمت حق و روضه رضوان دوست مي شتابد.
وي در خطابي به مادرش چنين نوشته است: «مادرم! مي دانم که داغ جوان سخت است. وليکن، من بسيار گناه کرده بودم و بايد کشته مي شدم. بايد به جبهه مي رفتم، تا خداوند مقداري از گناهان مرا مي آمرزيد!»
ـ خانه ما تهران بود. یکبار از تهران به قم آمده بودم. آن زمان بنزین کوپنی بود. چون محمد فرمانده بود، کوپن بنزین زیادی در اختیارش بود. وقتی میخواستم به تهران برگردم، رو به من کرد و گفت: «داداش! حالا که داری میری، ماشینات بنزین داره؟» سوئیج ماشین رو بهاش دادم و گفتم: «نه! بگیر برو پُرش کن!». سوئیج را گرفت و رفت ماشین را بنزین زد و برگشت. وقت خداحافظی سرش را داخل ماشین آورد و گفت: «داداش! فکر نکنی با کوپنهایی که داشتم بنزین زدم، آزاد از جیب خودم پُرش کردم!».
یکبار هم مقدار زیادی دینار عراقی در اختیارش بود. بهاش گفتم: «یه مقدار از این دینارها رو به من بده تا توی سفرهای خارجی که میرم ازشون استفاده کنم». گفت: «این دینارها مال ما نیست؛ مال کسانی هست که دارند مظلومانه و غریبانه توی لبنان رو در روی اسرائیل میجنگند. ما این دینارها رو اونجا میفرستیم!».
برادر شهید
وقتی امام(ره) در بیمارستان قلب تهران بستری شد، بچههای قم برای تأمین امنیت بیمارستان به آنجا رفتند. اوایل انقلاب بود و بعضی از پرستارها هنوز حجاب درستی نداشتند. با این حال به امام(ره) علاقه نشان میدادند. یکی از همین پرستارها پیش محمد آمد و از او خواست که امام(ره) را ببیند. به یک سلام کردن هم راضی بود. محمد سرش را پایین انداخت و گفت: «ایرادی نداره. فقط شما یک چادر سر کن، من قول میدم ویلچر امام(ره) رو از جایی عبور بدم که شما بتونی سلام کنی». هنوز حرف از دهان محمد بیرون نیامده بود که پرستار با عجله رفت و چادر به سر برگشت!
وقتی امام(ره) را دید، هم سلام کرد و هم از روی چادر دستش را بوسید».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیداری سحر، خیلی ارزش دارد!
حاج مهدی توکلی
شب، خیلی برکات دارد. زلال و خلاصۀ شب، در سَحَر است. سحَر، فصل نجات است. سحَر، مایه خیر و برکت است. نگذاریم از دستمان برود.
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
چقـدر مبارڪ است...
صبحي ڪہ
با نام تو آغاز ميشود...
نام تو را...نہ یڪ بار
ڪہ باید با هر نفس...
آواز خواند...
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
📎صبحت بخیر آقا
🕊🌷🕊
نگاهت انــگار همــان
راه مستقیم است...
برادر...
نمیدانم معجــزه نگاهت چیــست...
که تا چشمانم به چشمانــتان میخورد
راه حرام برایم بســته میشود...
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#شهیدمحمدابراهیمهمت در قامت يك همسر در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇 #قسمتنهم چشم به راه مصطفی
#شهیدمحمدابراهیمهمت در
قامت يك همسر
در آيینه کلام ژيلا بديهیان☺️❤️👇
#قسمتدهم
#ادامه چشم به راه مصطفی
سرش را که گذاشت روی بالش، خندیدم.😀 گفتم: تکلیف این بچّه رو معلوم کن.😃 بالاخره بیاد یا نیاد؟🙂
دستش را گذاشت زیر چانه اش🤔، به چشم هام خیره شد، و خطاب به بچّه ی به دنیا نیامده مان گفت: باشه، قبول.🙄 هیچ شبی بهترا ز امشب نیست☺️. ناگهان از جا پرید و گفت: اصلا یادم هم نبود. امشب شب تولد امام حسن عسگری)ع( هم هست، چه شبی بهتر از امشب.🍃
بعد، قیافه ی فرمانده ها را گرفت و گفت: پس شد همین امشب، مفهومه🤗؟ خندیدم و گفتم: چه حرف ها می زنی تو امشب، مگه می شود؟😀😕
حالم بد شد. #ابراهیم ترسید🙁. منتها گفت: بابا این دیگه کیه. شوخی هم سرش نمی شه😂، پدر صلواتی.😬
درد که بیشتر شد، دیدم اتاق دارد دور سرم می چرخد، #ابراهیم نمی دانست چی کار باید بکند.😑
گمانم به سر خودش هم زد😶. فکر می کرد من چشم هام بسته است نمی بینمش. صداش می لرزید🙄. گفت: بابا به خدا شوخی کردم😅. اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید: یعنی وقتشه؟!🍃
گفتم: اوهوم. گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید، دکمه هاش را از بالا تا پایین بست🍃، گفت می رود پیش حاجی. منظورش حاجی اثری نژاد بود. خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد.💔 #ابراهیم نگذاشته بود حرف بزند یا خوش و بش کند.😢
گفته بود: حاجی جان! قربان شکلت، بیا این مهدی ما را بردار ببر، تا ما برویم بیمارستان!😞
مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید توی بخش☹️. ولی نگذاشتند. آن جا مردها را راه نمی دادند.😐
گفت: نگران نباش! من همین الان برمی گردم.🙂
برگشت آمد و همسر حاج محمد عبادیان را برداشت با خودش آورد.😇
می خواست بیاید ببیندم، باز راهش ندادند😒. خانم عبادیان می گفت: #ابراهیم همه اش توی راه گریه می کرده🙁. یعنی حتّی جلوی او هم نتوانسته یا نمی خواسته اشک هایش را پنهان کند.😥 می گفت بهش گفته: یه جلد قرآن می دهم ببرید بالاس سرش بنشینید چند تا آیه بخونید🙁، بلکه دردش...
می گفت: کم مونده بود بزنم زیر خنده😂 و بگویم مگه قراره ژیلا بمیره که برم بالای سرش قرآن بخونم.🤔😂
می گفت: نگفتم، یعنی روم نشد.😶
آمدند معاینه ام کردند گفتند: باید امشب آن جا بمانم. #ابراهیم همه اش پیغام می داد که چی شد؟ تا فهمید دکترها چی گفته اند، گفت: پس بگید بمونه من می رم خونه.😒
توی دلم گفتم: نه به اون گریه هاش، نه به این رفتن هاش😐؛ نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آن جا بماند😢. فرار کرد رفت. پیغام من هم بهش نرسید که گفتم: نمی مونم. نمی خوام بمونم🙁. توی این بیمارستان کثیف و دور از #ابراهیم.💔
گفتند: چرا؟ بچّه شاید... گفتم: اگه اومدنی بود، می اومد. نمی تونم😢. نمی خواهم. بذارید برم. نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود.😞
آن ها این طور می گفتند. هم برای من، هم برای بچّه.😣
نمی خواستم بگویم. حرف هایی بود که باید توی دلم می ماند💔، یا فقط باید به #ابراهیم می گفتم. گفتم: بهش بگید اگه نیاد ببردم، خودم پا می شم راه می افتم می آم.😒
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
#ادامهدارد...
#شنبه_های_نبوی
🍀اگر تکلیف هر روز من
ده بار نوشتن از
صفحه صفحه ی
سیره و زندگی تو باشد،
رنگ و بویت را می گیرم!
شنبه ای در گذر است...
با یاد رسول مهربانی
📝برنامه ریزی برای هفته آخر ماه شعبان
☀️امام رئوفمان حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام به ما آموخته اند:
« اکثر ماه شعبان رفت و این جمعه آخر آن است
پس تدارک و تلافی کن در آنچه در اینماه مانده است تقصیرهایی را که در ایام گذشته این ماه کرده ای.
و برتوباد که روآوری بر آنچه نافعست برای تو
ودعا واستغفار بسیار کن
و تلاوت قرآن مجید بسیار بکن
وتوبه کن به سوی خدا ازگناهان خود تا چون ماه مبارک درآید خالص گردانیده باشی خود را ازبرای خدا
ومگذار برگردن خود امانت و حقی را مگر آنکه ادا کنی
و مگذار در دل خود کینه کسی را مگر آنکه بیرون کنی
و مگذار گناهی را که می کرده ای مگر آنکه ترک کنی
و ازخدا بترس و توکل کن برخدا درپنهان و آشکار امور خود
وهرکه برخدا توکل کند خدا بس است اورا
و بسیار بخوان در بقیه این ماه این دعا را:
« اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ »
بارخدایا اگر نیامرزیدی مارا درگذشته از ماه شعبان بیامرزمان دربقیه آن »
(مفاتیح الجنان/اعمال ماه شعبان)
✨✨✨✨✨✨
✅خوب است در برنامه ریزی روزانه هر روز از این هفته باقیمانده پیگیری این موارد را بگنجانیم
🕰و علاوه بر این موارد هرچه می توانیم سرمان را برای ماه رمضان خلوت کنیم
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام همسنگران بزرگوار 🌷 امروز چله سوم رو شروع میکنیم بانام چله 🌟 رزمایش محمدی صلی الله علیه وآله
سلام علیکم 💐
سی و پنجمین روز از ✨چله سوم ✨ سر سفره شهید سرفراز 🌷 حسین بابایی مقدم 🌷هستیم
به اتفاق دوستش حسن مخفیانه راهی جبهه شدند ولی چون چیزی و مدرکی در دست نداشتند بازگشتند و از پدر و مادر قول گرفتند که بعد از اتمام درس به جبهه بروند. وقتی که پدر و مادر قبول کردند با آنچنان شوری امتحانات را پشت سر گذاشت و بعد از ثبت نام راهی پایگاه امام حسین شد در آنجا که دوره دیدند تیرماه 60بود و در روز 7 تیر که فاجعه 7 تیر شروع شد و شهادت شهید مظلوم ایشان بعد از انجام مراسم این شهداء برای مرخصی به خانه آمدند و آن قدر ناراحت بود که می گفتند با جبهه رفتن انتقام این شهداء تا جایی که بتوانم خواهم گرفت و بالاخره عازم جبهه شدند و در جبهه نیز با مردانگی بسیار جنگیدند و بالاخره در بعد از ظهر 12 مرداد 60 در آزادمی تپه عبادت به آرزوی دیرینه خود بعد از مبارزات پیاپی بر علیه مستکبران رسیدند روح پررهرو آنها شاد و یادشان گرامی .
شهید حسین بابایی مقدم فرزند تراب در سال 1343 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 60/5/12 در پادگان تپه عبادت در منطقه کردستان به فیض عظیم شهادت نائل آمد
خانواده آنها گر چه یک خانواده مستضعف بودند ولی زندگی آنها یک حالت روحانی کامل و تمام را به خود گرفته بود. حسین از همان اوان کودکی قرآن فرا گرفتن و نماز را آنچنان صادقانه تلاوت می کردند که واقعاً حیرت آور بود. وقتی به سن 6 سالگی رسیدند نماز و قنوت و قرآن را کمابیش یاد گرفته بودند وقتی وارد مدرسه شدند با این که سن زیادی نداشت با کسانی که اسلام را رعایت نمی کردند مبارزه می کرد. ایشان در مدرسه همیشه ممتاز بودند و با نمرات بسیار عالی قبول شدند تا این که در کلاس پنجم ابتدائی او شروع انقلاب از همین شهر خون به پا خواست.