eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
605 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
بوے بقیع مےوزد...🌬 بوے خاڪ⌛️ آرے، سهـ شنبهـ شده و باز من.. دخیل میبندمــ بهــ ضریحـ🕌ـے ڪهــ ندارے💔... 💔 @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ فصل دوم قسمت 6⃣5⃣ دزفول؟🤔🤔 حالا راه بیفتیم ببینی
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 فصل دوم قسمت 7⃣5⃣ ژیلا چند روزی را دور از ابراهیم در خانه ی عمویش زندگی کرد با او گرم و مهربان بودند.😥😥 با این همه اما دلش نمی خواست که سربار زندگی دیگران باشد.به ویژه این که عمو و زن عمو پس از سال ها انتظار تازه صاحب فرزندی برای خود شده بودند و دلشان می خواست بیشتر سرگرم او باشند تا چیز دیگری.😞😞 زندگی آن ها آرام تر و به دور ازهیاهو بودو ژیلا نمی خواست که در این حوض آرام ریگی حتی بیفتد و خطی بر این آرامش بیندازد.😔😔 پس وقتی ابراهیم از منطقه برگشت و با لب خندان به ژیلا سلام کرد و مهدی را در بغل گرفت و سربه سر همسرش گذاشت،اخم های ژیلا از هم بازنشد😥😥😔 ابراهیم نگران از او پرسید: چی شده عزیزم؟😥😥 چرا این جوری شده ای؟؟😥 چرا با من اینجور سرسنگین رفتارمی کنی؟؟😥 هان؟😒😒 دلخوری که دیر آمده ام؟😔 خب خیالم از بابت تو و مهدی راحت بود.می دانستم که جای شما خوب و امن است،توی منطقه ام به شدت کار داشتم.😞😞 و نمی توانستم سرم را بخارانم چه برسد به این که بتوانم پیش شما بیایم.😞😔 خب حواست هست چی دارم می گویم؟؟😔😔 نمی شد ولله کار داشتم .حالاراستی راستی روزه ی سکوت گرفتی یا با من قهر کرده ای؟؟😥😥 ابراهیم هر چه گفت و هرچه کرد،نتوانست ژیلارا وادار به حرف زدن کند.😥😥 گفت:عمو حرفی ،چیزی بهت گفته؟؟زن عمو؟یا نکنه بچه ی کوچولوشون،ها؟؟😥😥😔 فایده ای نداشت.ابراهیم هرچه می گفت،ژیلا نمی شنید .😔😒 می شنیداما نمی خواست جواب بدهد.نمی خواست ابراهیم را برنجاند اما دوست نداشت که این جا مزاحم زندگی مردم باشد.😥😥 ابراهیم دوباره گفت:خیلی خوب حالاکه می خوای از این جابرویم،می رویم😥😥 اخم های ژیلا از هم بازشد.لبخندزد اما باز هم حرف نزد.😊😑 ابراهیم گفت:می روم یک وانت گیر بیارم .آماده باش برویم.😞😞 و از خانه بیرون رفت.یکی دو ساعت بعد،ابراهیم با یک وانت برگشت.🚶😔🚶 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 فصل دوم قسمت 7⃣5⃣ ژیلا چند روزی را دور از ابر
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 فصل دوم قسمت 8⃣5⃣ وسایل زندگی شان را که به اندازه ی نصف کامیون هم نبود ،بارکردند.با عمو زن عمو خداحافظی کردند✋✋ کجا می روید عمو جان؟؟😰😰 ابراهیم گفت:می رویم اندیمشک عمو😒😒 نکنه این جا به حاج خانم بد می گذشت!😰😰 نه عمو جان نقل این حرفا نیست.اون جا من به بچه ها نزدیک ترم.خیالم راحت تر است☺️ هر جور راحت ترید،همون کار را بکنید.هر جور صلاح می دانید😞 ابراهیم گفت:پس با اجازه😊 ژیلا هم گفت:عموجان، زن عموی عزیزم ببخشید اگر مزاحم بودیم😥😥 ای وای دختر این چه حرفی ست که می زنی!تو عزیز دل ما و امانت پاره ی تن ما،حاج ابراهیم بودی.😥 ممنون!خدا خیرتان بدهد😊 خداحافظ!✋ به سلامت!😒 رفتند با حسی قریب و غمبار،شادی و اندوه،رهایی و بی پناهی دل ژیلا را تو أمان در خود فشرده بود. می رفت و نمی رفت مثل ابر تابستان در تردید مانده بود😰😰 در اوج عملیات ،حاج همت به سمت وانت راه افتاد و همزمان با این که دم در وانت رسید،ابراهیم سنجری را صدا کرد📢📢 ابراهیم سنجری که کنار بچه ها در حال گرفتن عکس یادگاری بودبه سمت وانت دوید.🏃🏃 سوار شد و پرسید:کجا باید برویم؟؟🤔🤔 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ ادامه ی این داستان فردا در کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌺 ...☝️ شهید هیچوقت از کمک به فقراو نیازمندان غافل نبود, 👌دریکی ازاین مواردنوروز 93بود که برای جمع اوری کمک به سطح شهررفتیم, ایشان به مغازه ها سرمیزدو با فروتنی تمام طلب کمک برای نیازمندان میکرد😊,کاری که من ازانجام دادنش خجالت میکشیدم واز رفتن داخل مغازه ها امتناع میکردم,❗️ درمواردی پیش می امدکه دست رد به سینه اش میزدند امابرایش اهمیتی نداشت وباگشاده رویی کارش راادامه میداد☝️, اینجا یاد این جمله شهید رجائی افتادم که وقتی پست نخست وزیری راقبول کردفرمودمن ازمال دنیاچیزی به جزاندک ابرویی ندارم که حاضرم ان را برای اسلام بگذارم ✅و شهید پویاایزدی به معنی واقعی ابروی خودرا برای این کارمی گذاشت, وجالبتر اینکه وقتی برای رساندن کمک درب خانه نیازمندی میرفتیم بااسرار به من میگفت شما کمک هارا ببر درخانه وبگواینهارا یک غریبه برای شما فرستاده وخودش جلونمی امد🌹
شهید پویا ایزدی، متولد یکم شهریورماه 1362، نخستین شهید شهرستان لنجان از توابع استان اصفهان است که یکم آبان ماه سال 1394 همزمان با روز تاسوعای حسینی در حلب سوریه به شهادت رسید. از شهید ایزدی یک فرزند به نام «ریحانه» به یادگار مانده که عنوان کتاب از نام فرزند شهید اقتباس شده است.
همسر شهید 👇 👇 من خیلی وارد سیاست نمی‌شدم اما می‌گفتم که این جنگ، جنگ ما نیست. مگر ما هشت سال جنگیدیم، کسی به ما کمک کرد. کسی به داد ما رسید. پویا می‌گفت مانند زن‌های کوفی حرف نزن! این جمله همسرم خیلی به من برخورد و بدجور گران تمام شد. انگار که تلنگری برایم شد. می‌گفت عزیزم خوب به حرف‌هایم فکر کن. زمانی که ما مصیبت‌های امام حسین(علیه السلام) و حضرت زینب(سلام الله علیها) را می‌شنیدیم با خودمان می‌گفتیم‌ ای کاش ما در آن زمان بودیم و امام حسین را تنها نمی‌گذاشتیم. الان هم همین طور است یزید زمان دارد ظلم می‌کند و حسین زمان دارد ظلم می‌بیند. من نمی‌خواهم جزو گروه توابین شوم. بنابراین من هم چون با پویا هم عقیده بودم آرام شدم و رضایتم را به او اعلام کردم.
۱۰ روز قبل از اعزامش دو هدیه خریده بود گردنبندی برای ریحانه به مناسبت تولدش که او حضور نداشت و کیفی هم برای مدرسه‌اش خرید که استفاده کند. گردنبند را به دخترمان داد و گفت بیا بابایی این هم هدیه تولدت شاید من آن زمان نباشم. تا عمر داری این گردنبند را به یاد‌گار از پدرت داشته باش. هدیه من هم کادوی سالگرد ازدواجمان بود. گفت که این گردنبند هم به مناسبت سالگرد ازدواجمان. سالگرد ازدواجمان پیشاپیش مبارک. صبح روز یک‌شنبه ۱۲ مهرماه ۱۳۹۴ را در لایه به لایه ذهنم حک کرده‌ام تا دم مرگ از یادم نرود. روز اعزام، خدایا چه لحظات سنگین و گران قیمتی، فقط گریه پشت گریه. پویا اما حرف می‌زد، می خندید و من را با کلام زیبایش آرام می‌کرد. گفت : خانم توکلت به خدا باشه‌، من دوست دارم عمر نوح را بکنم‌، اما محبت و عشق به اهل بیت آرام و قرار و از من گرفته. قرار بود اگر تماس باهاش نگیرند آن روز را سه تایی با هم باشیم. اما تلفنش زنگ خورد، گفت‌: یا علی، حاج موسی بریم. موسی جمشیدیان ولادت امام موسی کاظم توسط موشک‌های کورنت اسرائیلی به شهادت رسید. لحظه آخر گفت خواهش می‌کنم گریه و بی‌تابی نکن تا من با خیالی آسوده، به کشتن این حرامی‌ها فکر کنم. آن روز ریحانه خواب بود که همسرم بیدارش کرد. او را با خودش به بیرون از خانه برد. ۴۵ دقیقه‌ای طول کشید تا به خانه بازگشتند. یک شاخه گل رز خریده بود. با ریحانه به من داد، احساس کردم آخرین محبت‌هایش را می‌خواهد در حقم تمام کند. و در حال وداع با من است. گفت: خیلی دوستت دارم. فراموش نکن… من هم زدم زیر گریه، پویا فقط لبخند بر لب داشت که حال من از این بدتر نشه. بعد گفت مراقب خودت و ریحانه باش.به ریحانه گفته بود که مراقب خودت و مامانت باش. خون تو که از خون رقیه(سلام الله علیها) سه ساله حسین(علیه السلام) پر رنگ‌تر نیست. ان‌شاءالله حضرت رقیه(سلام الله علیها) نگاه ویژه به تو خواهد داشت. لحظه خداحافظی آخر آخر خواهش کرد گریه نکنم تا فکرش آزاد باشد تا فقط به جنگیدن و کشتن این حرامی‌ها فکر کند، ریحانه گریه می‌کرد اما او بی‌توجه به گریه‌های ریحانه سوار ماشینش شد. پویا دیسک کمر داشت، از پله‌ها که پائین می‌رفت، گفتم: من نگران وضعیت کمرت هستم. چفیه‌اش از ماشین برداشت و به کمرش بست و گفت : خانم خیالت راحت باشه، حضرت زینب سلام الله علیها) نمی گذارد من شرمنده اش بشوم. خیالت راحت باشد.)