eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
600 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعای فرج❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"به سلیمان جهان از طرف مور سلام" به شه تشنه لب از بنده ی رنجور سلام نشدم لایق وصل تو در این مدت عمر دلخوشم اینکه دهم باز هم از دور سلام
هدایت شده از آرشیو کانال قرآن
#قرآن59
059_Page.MP3
1M
❄️🍃🌹🍃❄️ 🌹طرح ختم قران کریم🌹 به نیت سلامتی وتعجیل در فرج صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹 ❄️🍃🌹🍃❄️ @khademe_alzahra313
پرده از چشمهایت ڪنار بزن تا خورشید بار دیگر در جغرافیای من طلوع ڪند✨ صبح من با چشمهای تو 😍 بخیر مےشود ای شهیـد🕊 متبرک به 🌹
💚 خواهی که درپناه کرامات سرمدی ایمن شوی ز فتنه وایمن زِ هر بدی لبریز کن زِ عطر گل نور سینه را🌸 با ذکر یک صلوات بر نبی وآل نبی📿 ✨اللّهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ‌ مُحَمَّد وَ عَجِّل‌ فَرَجَهُــم✨ @khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم ✨ روز شنبه تون پر از خیر و شادی و برکت ☀️امروز متعلق است به حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم❤️ 🌄روزمان را با سلام و درود و صلوات بر پیامبر اکرم رحمت للعالمین❤️ شروع می کنیم و بی نهایت خوشحالیم که درین روز مهمان ایشان هستیم و تصمیم ها و کارهای امروزمان را به ایشان هدیه می دهیم🎁 ✅همه کارها از نفس کشیدن گرفته تا شرکت در این طرح ، خواندن ادعیه امروز، لبخند به روی اعضای خانواده ، غذا درست کردن ، مطالعه، نماز خواندن ، وقت تلف نکردن ، عصبانی نشدن و... ✨غذای غیر نذری نخوریم حتی میوه یا آب خوردنمون با نیت باشه خلاصه تو خونه های ما همه فقط غذای حضرتی می خورند (غذای جسم و روح) 💫هدیه هاتون با نیت الهی و اخلاص ، پرارزش و مقبول ان شاء الله دعای روز شنبه: https://eitaa.com/womanart2/73 زیارت روز شنبه: https://eitaa.com/womanart2/75 ✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ فصل دوم قسمت 9⃣4⃣ درد می آمد،درد گاه و بی گاه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 فصل دوم قسمت 1⃣5⃣ ابراهیم دست هاے او را نوازش کرد و گفت: ((خب آره،اگه چیزی می خوای ،هر چیزی که دلت می خواد بگو،همین الان بدو میروم میگیرم، می آورم))😊😊 ژیلا لبخند زد وگفت:تو را می خواستم که الحمدلله رسیدی!☺️☺️ بعد هم به ابراهیم گفت:((احوال بچه را نمی پرسی؟؟))😞😞 ابراهیم گفت:((تا خیالم از تو راحت نشود نه))😞😞 و به بچه که غرق خواب بود،نگاه کرد.دست های کوچولو و لطیف او را گرفت و نوازش کرد.😊 لطافت دست هایش به او احساسی داد که تا آن وقت هرگز آن را تجربه نکرده بود.زیر لب دعایی خواند.😊☺️ ابراهیم یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش.چشم هایش همیشه مهربان و نگران بود.😥😥 موهایش روی پیشانی اش ریخته بود و در نگاه ژیلا از همیشه زیباتر شده بود و از نگاه دیگران هم زیبایی آن روز ابراهیم،شگفت انگیز بود😊☺️ و ژیلا محو شده بود.محو روی و موی و چشم و جمال و کمال او.😊😊 محو تماشای او ،چنان که وقتی نصرت،مادر ابراهیم آمد و در اتاق کناری برایش رختخوابی انداخت و از او خواست که برود بخوابد😊😊 ابراهیم اما متوجه آمدن مادرش نشد .اصلا انگار او را ندید او را دیر دید.دیرتر دید.😞 نصرت رو به ابراهیم گفت: ((خسته ای،بیا برو اتاق بغل بخواب!برات جا انداختم!))😥😥 ابراهیم که حالا غرق تماشای پسرش شده بود گفت:جا انداختن لازم نبود مادر😊😊 نصرت با تعجب پرسید:😳😳 چرا ننه؟؟😥😥 و ابراهیم گفت:بعد از چند وقت دوری ،دوست دارم امشب را پیش زن و بچه ام باشم!))😥😞 نگرانشان نباش!من مواظبشان هستم .تو خسته ای.بیا برو استراحت کن😥😥 ابراهیم اما نرفت.مادر رفت و ابراهیم همان جا روی زمین،کنار ژیلا و مهدی اش نشست.نگاهشان می کرد و حرف میزد. حرف هایی که دیگر مفهوم نبودند😥😥😞 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 فصل دوم قسمت 1⃣5⃣ ابراهیم دست هاے او را نوازش
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ فصل دوم قسمت 2⃣5⃣ چند دقیقه بعد کم کم چشم هایش گرم شد و خوابش برد .😴😴 ژیلا از نگاه کردن به او،از نگاه کردن به آن خواب پر از آرامش او ،و از عشق و محبت او سیر نمی شد.هوا سرد شده بود.😥😥 هوا،هوای صبح اواخر آبان ماه بود و گزنده.ژیلا پتو را از روی شانه های خویش لغزاند و روی شانه های ابراهیم انداخت.😞😞 ابراهیم چشم باز کرد. اذان صبح بود.😔😔 الله اکبر!📢📢 صبح ابراهیم چراغ علاء الدین را برداشت،برد یکی از اتاق هاشان که کوچکتر بود و دنج تر.😥😥 بعد آمد پسر کوچولویش مهدی را بغل کرد و روبه زنش گفت: می تونی بلند شی که..😞😞 خب معلومه که می تونم.😊 پس پاشو تو هم بیا.☺️☺️ کجا؟؟🤔🤔 برویم آن اتاق کناری .این جا هوا سرده،آن جا کوچکتره و زودتر و راحت تر گرم می شه!😊😊 ژیلا چادرش را انداخت روی بچه.پتو را هم دور خودش پیچید و گفت:بریم😊 باهم رفتند آن جا.توی آن اتاق کنار هم نشستند .ابراهیم همان طور که بچه را بغل گرفته بود.رو به زنش گفت... 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ ادامه این داستان فردا در کانال