جانم فدای نام تو یا صاحبالزمان
قربان آن مقام تو یا صاحبالزمان
جان میدهم بخاطر یک لحظه دیدنت
دل عاشق سلامِ تو یا صاحبالزمان
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
@khademe_alzahera313
#قرآن69🌺
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
@khademe_alzahra313
مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقیان ....
و آنجا که دو دریا به هم میپیوندند،
و ... یَخْرُجُ مِنْهُما اللّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ،
و از آنها
مروارید و مرجان هایی، برای بشر رونمایی میشوند که روزی سبب درخشش تمام زمین خواهند بود.
#آسمانی_ترین_پیوند 🌟
@khademe_alzahra313
🎊🌕🎊🕋🎊🌕🎊
🌸پیامبر صلی الله علیه و آله:🌸
🌙 پاکترین و پرارجترین روزها نزد خداوند،#دهۀ_اول_ماه_ذی_الحجه است.
#موعظه
🌼🕋🌼
❤️السَّلامُ عَلیکَ یا موسَی بن جَعفر الکاظِم،البر الوفیّ الطّاهر
🧡السَّلامُ عَلَیک یا عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا، یا شَمسَ الشموس وَ انیسَ النُفوس
💛السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ الجَواد، الْبَرَّ التَّقِيَّ الْإِمَامَ الْوَفِيَّ
💚السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّد الهادی، الزَّكِيَّ الرَّاشِدَ النُّورَ الثَّاقِب
18.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼دو نور خدا محرم همدیگه میشن
🌺رو سر همه اهل زمین نقل می پاشن
🌼 ملائکه تو آسمونا کِل می کشن
🌺بادابادا مبارک به همه
🌼 عروسی علی و فاطمه ...
🎤 حسین_طاهری
#سرود 👏
🎊ازدواج امام علی(ع) و حضـرت زهــرا (س)
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 فصل سوم قسمت 8⃣6⃣ ژیلا با ترس و انزجار به دمپا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
فصل سوم
قسمت 9⃣6⃣
از لب تاقچه قرآن را برداشت و شروع به خواندن کرد:
))والذین صبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوه و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانیه و یدرئون باالحسنه السیئه اولئک لهم عقبی الدار))🌻
((و کسانی که برای نیل خشنودی پروردگارشان شکیبایی پیشه کرده اند و نماز را برپا داشته اند و از هر آنچه روزی شان کرده ایم پنهان و آشکارا می بخشند و بدی را با نیکی دفع می کنند ،اینانند که نیک سرانجامی دارند.🌹
و کم کم آرام گرفت.آرام گرفت و دو سه ساعتی خوابید😴
اما روز بعد دوباره کابوس عقرب ها شروع شد🦂
عقرب ها دوباره آمدند. از کجا؟نمی دانست.اما آمدند.خیلی راحت در همه جا
می چرخیدندروی در ودیوار،در کف آشپزخانه و همه جا🦂🦂
طوری که وقتی ژیلا
می خواست راه برود،ممکن بود پای او روی عقرب ها
می رفت😞🦂
توی آشپزخانه،روی ظرف ها،و حتی توی دستشویی و ظرفشویی هم پر از عقرب شده بود وژیلا دیگر نمی دانست که چه کار باید بکند؟😞🦂🦂
از ترس تمام رختخواب را روی تخت انداخته بود و خودش و مهدی روی آن بودند.ژیلا کنار مهدی،روی تخت می نشست و ساعت ها به در و دیوار نگاه می کرد👀👀
از بس عقرب کشته بود ،دیگر خسته شده بود .شمرده بود یک روز بیست و پنج عقرب کشته بود اما عقرب ها تمام نشده بودند و ژیلا دیگر
نمی دانست که چه کار باید بکند.😞😏
عقرب ها به خانه های همسایه ها هم هجوم
آورده بودند🦂🦂
از ابراهیم هم خبری نبود.ژیلا می دانست که وقتی چند روز از ابراهیم بی خبر می ماند،یعنی حمله ای در کار است.😞😢
و می دانست هنگام حمله کار بر ابراهیم آن قدر سخت
می شود که نه امکان گلایه
برای ژیلا فراهم می شود و نه انصاف حکم می دهد که ژیلا بتواند از ابراهیم گلایه کند.😢
چرا که می دانست ابراهیم الان در میان آتش و خون دارد دست و پا می زند😔
دارد گام بر می دارد.🚶😔
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 فصل سوم قسمت 9⃣6⃣ از لب تاقچه قرآن را برداشت
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
فصل سوم
قسمت 0⃣7⃣
و آتش اندرآن هیزم افکندند و نه شبانه روز می سوخت و حرارت آن چنان شد که هیچ کس را زهره نبود که از آن حوالی گذر کند.پس ابراهیم را بیاوردند.دست و پای در زنجیر کرده ،استوار بسته،بی جبه و پیراهن .پس به حیلت ابلیس ،ابراهیم را اندر منجنیق نهادند و در میان آتش انداختند و آتش اندر وی رسید و خواست که او را در خود فروبرد ،که خداوند جبرئیل را بر کی نازل کرد که ((برو ابراهیم را بر پر گیرو جبرئیل ابراهیم را بر پر گرفت و به او گفت که ((من جبرئیلم .هیچ حاجت داری؟اگر حاجتی داری بخواه.😊
و ابراهیم گفت:که ((من حاجت به خداوند خویش دارم و او هر کجا خواهد مرا فرو آورد))👌
و آتش به امر خدای متعال بر ابراهیم سرد گشت و چون نیک نظر کرد ،چشمه ای آب دید در کنار او پدید آمده💧💧🌊
تازه روی و پرجوش.جرعه ای از آن بیاشامید گوارا.پس صدای مرغان هوا برخاست و به روزی چند آن جای مرغزاری پدید گشت،نزه و خرم به امر خدای و نمرود چون ابراهیم را بدان جای و بدان حال دید ،اندوهگین و متعجب گشت و سخت بشکست در خویش😔
ژیلا چشم به در دوخته بود و حرکت عقرب ها🦂و مهدی👶را در اغوش
می فشرد ،همان گونه که روی رختخواب ها ،و بالای تخت نشسته بود و در خیال خویش آمدن ابراهیم را می دیداز میان آتش و خون،از میان دود و باروت و توپ تانک و خمپاره میدان های بی پایان معین و انفجار و الله اکبر.😰😰
شب آمده بود و ابراهیم اما هنوز نیامده بود.عقرب ها🦂🦂نبودند.عقرب ها شب ها نبودند.یا بودند و ژیلا آن ها را نمی دید.😏😏
پند روز بعد کسی در زد.ژیلا از جا پرید.می خواست برود در را باز کند که صدای گریه مهدی را شنید👶
ترسید که مبادا عقرب ها به او نیش زده باشند،😰😰
به سرعت به سمت مهدی برگشت او را از روی رختخواب بلند کرد.لباس هایش را بالا زد و چیزی ندید😰😰
او را لخت کرد و لباس هایش را تکاند .باز هم چیزی ندید.😥😥
دوباره صدای در زدن آمد.ژیلا با ترس و احتیاط از روی
رختخواب پایین آمد و به طرف در رفت😢😢
بعد یادش آمد که چادر سرش نکرده .برگشت.چادرش را سر کرد و دوباره رفت سمت در و پرسید:کیه؟😢😥
جوابی نیامد...یعنی چه؟😕
دوباره پرسید:کیه؟☹️☹️
باز هم کسی جواب نداد.مضطرب شد.با دقت بیشتری نگاه کرد.😰😰
ناگاه سایه ی مردی روی شیشه ،روی در بلند آلومینیومی اتاق افتاد.👨
سایه ی یه مرد غریبه توی هال .ژیلا ترسید😰😰
آن سایه ،سایه ی ابراهیم نبود .چون اولا همیشه او دو سه ساعت بعد از نیمه شب
می آمد😰😰
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
ادامه ی این داستان ان شاالله فردا در کانال