فاطمه جعفری (خواهر شهید ) می گوید:👇👇
برادر درس می خواند و پدر کشاورزی می کرد. بعد از مدتی مهدی به کمک پدر رفت، بچه باهوشی بود، هرچه گفتیم درست را ادامه بده گفت باید کمک پدر باشم. به کارهای فنی علاقه داشت برای همین بعد از مدتی وارد کار موبایل شد، در خانه درس می خواند و به کارش می رسید.
: تا به حال اخم مهدی و ناراحتی اش را ندیده بودیم، مخصوصا که با کوچکترها برخورد بسیار خوبی داشت. مادرم را خیلی دوست داشت، آنقدر که هربار مادرم چیزی از او می خواست «نه» نمی گفت. فوق العاده مهربان بود، از بچگی با مهدی بودم و همیشه من را «آبجی کوچیک» صدا می کرد. همه پشت و پناهم مهدی بود، اگر چیزی نیاز داشتم به مهدی می گفتم.
تعریف کردند موقع ناهار بود، بابا دیدهبانی می کرد و همه رفته بودند نماز بخوانند. همان موقع دشمن حمله می کند و نزدیک مقر می شود، پدر خبر نمی دهد و خودش می ایستد. آنقدر نزدیک بودند که نارنجک پرت می کنند و پدر را به شهادت می رسانند. یکی از همرزمانش که بالای سر پدرم می رود می گفت با اینکه خون از بدنش می رفت اما ایشان نوای لبیک یا حسین (ع) و لبیک یا زینب (س) بر لب داشت و می گفت به آنچه خواستم رسیدم
روزهای اول شهادت به خوابم آمد و گفت چرا گریه می کنی؟! گریه نکن، جایی نمی روم که بخواهی گریه کنی. همیشه زمانی که خانه بود می گفت وقتی خبر شهادتم را شنیدید گریه نکنید، گل و گلاب بگیرید، وقتی پیکرم روی دست مردم هست گل بریزید. روز تشییع به سفارش پدر عمل کردم و از مسجد تا حرم پیکرش را گل باران کردم. می گفت آرزوی من شهادت است اگر گریه کنی یعنی دوست نداری من به آرزویم برسم.
بابا همیشه می گفت یا باید مثل حضرت زینب (س) زندگی کنید یا اسمشان را نیاورید. بعد از شهادتم باید سرتان را بالا نگه دارید. اوایل شهادت برادرم خیلی ها به ما گوشه و کنابه می زدند که چرا مهدی را به سوریه فرستادید، او که اینجا کار داشت و در حال پیشرفت بود. می گفتیم مهدی خودش رفت، می گفتند شما جلویش را می گرفتید. بابا می گفت صبر داشته باشید مگر حضرت زینب (س) کم نیش و کنایه شنید.
یک حاج آقایی تعریف می کرد، زمانی که مزار برادرم را درست می کردند آقا رسول خواسته بود قبر کنارش را نگه دارند. قبل از شهادت پدر چندباری خواستند از این قبر استفاده کنند اما سنگی مانع بود. پدر که به شهادت رسید او را کنار برادر دفن کردیم.
ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯿﺪﻩ
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﻳﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﻣﻴﻨﺪﺍﺯﻳﻢ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﻣﺤﻘﺮ ﺍﺗﺎﻗﻤﻮﻥ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ
ﻫﺎﻣﻮﻧﻮ ﻣﯽﺷﻤﺮﻳﻢ!
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﻳﻪ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﺳﻴﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﻴﺪ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﻭ ﻳﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻧﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ ﻭ ﺳﻪ ﺑﻌﺪﯼ ﻭ ﻳﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﯼ!!
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﻮﻥ ﻭ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻴﺸﺪ، ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﭘﺮﻳﺪﻳﻢ ﻭ ﺯﻧﮓ
ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺭﻭ ﻫﺮ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺯﺩﻳﻢ ﻭ ﻛﻠﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﯽﺧﻨﺪﻳﺪﻳﻢ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﮔﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ، ﺩﺭﺏ ﻭﺍﺣﺪ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﻪ ﺑﺮ ﻣﻴﮕﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻛﻪ
ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺸﻴﻢ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﻴﻚ ﻛﻨﻴﻢ...!
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﻓﺎﻣﻴﻞ
ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ، ﭼﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﺕ ﭘﺴﺘﺎﻝ ﻭ ﭼﻪ ﺣﻀﻮﺭﯼ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺎ "ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﺳﺎﻧﻪ ﺍﯼ" ﻫﻢ، ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ...
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﺟﺪﻳﺪ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﯽﺭﻓﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻭ ﺍﺷﺘﻴﺎﻕ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ
ﺟﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﻛﺮﺩﻳﻢ...
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺩﻭﺭﺑﻴﻨﺎﯼ ﻋﻜﺎﺳﯽ ﻭ ﻓﻴﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﺑﻴﻨﻴﻢ!!!
ﻗﺪﯾﻤﺎ ﯾﻪ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻪ، ﺑﺎ ﻓﮏ ﻭ ﻓﺎﻣﯿﻞ...
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻠﯽ، ﻭﻟﯽ ﮐﻮ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻪ؟
ﮐﻮ ﺍﻭﻥ ﻓﺎﻣﯿﻞ؟
ﮐﻮ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ؟
ﻗﺪﻳﻤﺎ ﺗﻮﯼ ﻗﺪﻳﻤﺎ ﻣﻮﻧﺪ....!!
حیف وصد حیف ...
🌸 خاطرهای زمستانی و زیبا از شهید محمدابراهیم همّت
#متن_خاطره
✍منطقهی قلاجه در اسلامآبادِ غرب بودیم، با آن سرمایِ استخوان سوزش. اورکتها رو آوردیم و بیـنِ بچه ها تقسیم کردیم. امـا حـاج همّت اورکت نگرفت و گفت: « همه بپوشن، اگر موند من هم میپوشم» یادمه تا زمانیکه اونجا بودیم، حاجی داشت از سرما میلرزید...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همّت
📚منبع: یادگاران2
«کتاب شهید همت»
#شهیدهمت #گذشت #تواضع #ازخودگذشتگی
@khademe_alzahra313
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬛️◼️◾️▪️
#السلام_علیک_یاامام_رئوف❣️
#یاامام_رضاجانم😍
🕊 اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ ❣️
قرار_عاشقی #پنجره_فولاد
🌷🌾🌷🌾
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@khademe_alzahra313
⚠️فردا خواندن #نماز_آیات واجب است
🔸 شروع خورشید گرفتگی فردا پنجم دی ماه از ساعت 7:10 صبح زمان پایان قبل از ساعت 8:20 .
@khademe_alzahra313