سلام بر تو
ای مولای معصوم من،
که بدون هیچ جرم و خطایی،
از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای!
سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات
السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ...
@khademe_alzahra313
هدایت شده از 🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
صبح سر میکِشد🌿
از پشتِ درختان خورشید✨
تا تماشا کند این بزم تماشائی را😍
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#روزتون_متبرک_به_نگاهشهید🌹
@khademe_alzahra313
🌴 ۴ شنبه ها مهمان ائمه کاظمین علیهما السلام و علی ابن موسی الرضا علیه السلام و امام هادی علیه السلام هستیم
⚘السلام علیک یا مولای یاموسی ابن جعفر
☘السلام علیک یا مولای یاعلی ابن موسی الرضا
⚘السلام علیک یا مولای یامحمدابن علی الجواد
☘السلام علیک یا مولای یا علی ابن محمد الهادی
سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
#روزشمار
🗓•|«۱۰روز تا غدیر»
#ﻣﻦ_ﺣﻴﺪﺭﻳﻢ ﻫﻴـــﭻ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺗﺮﺩﻳﺪ
ﺑﻲ ﻧﺎﻡ ﻋﻠــﻲ ﻋﺸﻖ ﻓﻠﺞ ﻣﻴﮕﺮﺩﻳﺪ
ﺗﺎ ﻫﺴﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻲ ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ
ﺗﺎ ﮐﻮﺭ ﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩید
#بهخدادلبـــردلہـاست
#تعجبنڪنید!
#غدیر💚
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 2⃣8⃣ وسایل بچه را برداشت.در
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت
💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷
فصل چهارم
قسمت 3⃣8⃣
یعنی چی؟😳
ژیلا آمده بود خانه اش را آب و جارو کند.مرتب کند تا شاید دوباره ابراهیم بیاید😢
چندین روز بود ابراهیم نیامده بود و او نگران بود.😔
نگران و چشم انتظار.هرروز ،روزی دو سه مرتبه می آمد.😔
سری به خانه میزد.چیزی نداشت اما آنچه را که داشت هی جابه جا مرتب میکرد تا کمی مشغول شود.😢
تا دوری از ابراهیم را راحت تر تحمل کند.اما از ابراهیم خبری نبود.😔😞
امروز اما هنوز به خانه سرنزده بود.رفته بود بیمارستان و حالا برگشته بود.،درخانه اش بازبود. 😞😕
مهدی را چسباند به بغل اش و با ترس و احتیاط رفت داخل اتاق😖😫
ممکن است ابراهیم آمده باشد.اما نه.او که هیچوقت این وقت روز پیدایش نمیشد😞😢
او اگر بیاید نیمه شب می آید.سحر می آید.😢😳🤔
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 3⃣8⃣ یعنی چی؟😳 ژیلا آمده بو
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت
فصل چهارم
قسمت 4⃣8⃣
دمدمه های صبح می آید.مثل ستاره ی زهره،مثل ستاره ی صبح. 💫✨
رفت داخل و چشم هایش توی اتاق را کاوید.اتاق به هم ریخته بود.آشپزخانه هم....😰
ژیلا آهسته و آرام و بی صدا گفت:
-ابراهیم!...ابراهیم!...
امّاکسی نبود.کسی جواب نداد.ژیلا از اتاق آمد بیرون.دوباره در ها را بست.محکم و مطمئن. و دوید سمت خانه ی خانم دکتر توانا....🏃♀️
دوباره بغض کرده بود،دوباره ترسیده بود.دوباره مثل بید داشت می لرزید.😨
-چی شده ژیلا؟چرا انقدر به هم ریخته ای عزیزم؟چرا؟...
و ژیلا نمیتوانست حرفی بزند.حتی نمیتوانست به ابراهیم نگاه کند.میترسید بغضش بترکد.😢
و نمی خواست که پیش خانم دکتر توانا ناگهان بزند زیر گریه واز ابراهیم گلایه کند.😭
ابراهیم،مهدی را از ژیلا گرفت و گفت:
-پاشو برویم خانه ی خودمان.
ژیلا از جا برخاست.بی صدا و با تکان دادن سر از خانم دکتر توانا خداحافظی کرد و پشت سر ابراهیم راه افتاد.👋🚶♀️🚶♂️
ادامه دارد.....
🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀
ادامه ی این داستان ان شاالله فردا در کانال