❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_107
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
فصل شهادت مردان کربلا تمام شد
اینک نوبت آغاز فصل اسارت زنان هست.
زینب ماندُ ....
اَللّهُمَ عَجِّل لِوَلَیِکَ الفَرَج
😔😔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#امام_حسین
15.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ثواب سلام ساده به امام حسین علیهالسلام
🔰 #استاد_عالی
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامہ سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌼🌻🌸🌼🌻🌸🌼🌻🌸🌼🌻 فصل ششم قسمت 3⃣2⃣1⃣ ای بابا اینا حوا
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌼🌻🌹🌺🌻🌼🌹🌺🌻🌼🌹🌻
فصل ششم
قسمت 4⃣2⃣1⃣
اما به محض اینکه توانست راه برود، راه رفت.نگران نیروهایش بود.😢
می گفت:نیروها و فرمانده هام باید مرا پیش خودشان ببینند و حس کنند تا اراده و نیرویشان تقویت شود.😢
پایان فصل ششم.
🌸🌸پایان فصل ششم🌸🌸
فصل هفتم
در این سو و آن سوی پادگان دوکوهه،هر کسی مشغول کاری بود.درون و بیرون اتاق ها .یکی مشغول تمیزکردن حسینیه،یکی مشغول واکس زدن پوتین های خودش و دیگران،یکی مشغول دعا و قرآن خواندن ،چند نفری هم در حال فوتبال بازی کردن و.....😉😌
همت هم داخل اتاق مخابرات پشت سر چهار پنج نفر ایستاده و منتظر نوبت اش بود تا تلفن کند .😉
بسیجی ها به او اصرار کردند که به اول صف بیاید اما او راضی نمی شد و می گفت :((هر وقت نوبتم رسید چشم!))😊☺️
در وسط یک بیابان تاریک ، کلبه ای دیده می شد. ژیلا این طرف کلبه بود و #ابراهیم همت آن طرف اش.😊
ژیلا سعی کرد ابراهیم را صدا بزند اما نمی توانست . آرام مدام تکرار کرد :((یاحسین!یاحسین))😢
اما صدایش در نمی آمد .یعنی نمی توانست اسم ابراهیم را بر زبان بیاورد.😞
وحشت زده از خواب پرید .ژیلا از زیر پتو بیرون آمد؛گیج بود . #ابراهیم را صدازد :
ابراهیم !ابراهیم!😢
الو؟
سلام ،چه خبر؟اهلا و سهلا.خوبی؟☺️
صدای ژیلا از گوشی تلفن شنیده می شد .گفت که باید بیایی و مرا ببری پیش خودت دزفول 😢و ابراهیم به او گفت که اوضاع اینجا بسیار وخیم است.همه اش بمب باران است و....راضی نیستم که بیایی!😔
تلفن قطع شد.زمستان بود و هوا سرد و اوضاع نامساعد.😢
ژیلا مریض، تنها و خسته در گوشه ای سجاده اش را پهن کرد و نماز خواند و گریه و استغاثه کرد.😢😔😭
ادامه دارد....🌹
یڪے از مهترین پیامهاے
فراموش شده ے #عاشورا:
خیلی جالبه شب عاشورا
امام حسین به یارانش فرمود:
هر ڪس از شما
حق الناسے به گردن دارد برود...
او به جهانیان فهماند
ڪه حتے ڪشته شدن در ڪربلا هم
از بین برنده ے حق الناس نیست!
در عجبم از ڪسانے ڪه
هزاران گناه مے ڪنند و
معتقدند یک قطره اشک
بر حسین ضامن بهشت آنهاست...
#شهےد دڪتر چمران
#عاشورا
🌷🌷🌷🌷🌷
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام علیکم💐 سی و نهمین روز از چله 🌟 ششم 🌟 مهمان سفره شهید🌷ذوالفقار عزالدین 🌷 هستیم.
چهلمین روز از چله 🌟 ششم🌟 مهمان سفره شهید 🌷 مهدی نعمایی 🌷هستیم.
❤️حاجقاسم اولین کسی بود که دست روی سر بچههایم کشید
✍همسر شهیدمهدینعمایی: شنبه بعد از ظهر که مهدی به شهادت رسیده بود ما یکشنبه صبح ساعت ۸ با هواپیما داشتیم برمیگشتیم ایران. حال و هوای خوبی نداشتم. تنها و غریبانه با بچه هایم داشتم برمیگشتم در حالی که خبر شهادت همسرم را کسی به من نداده بود بلکه خودم فهمیده بودم. در هواپیما غم عجیبی به دلم بود. دخترها هم مدام میپرسیدند چرا بابا با ما نمیآید؟ سعی میکردم خودم را حفظ کنم و عادی جوابشان را بدهم. لحظاتی بعد مهرانه خوابید. نشسته بودیم روی صندلی دیدم آقایی آمد پرسید: حاج خانم میروید سردار را ببینید؟نمیدانستم حاج قاسم هم در هواپیما حضور دارد. گفتم: بله حتما با کمال میل. این بهترین چیزی بود که در آن شرایط میتوانست برایم اتفاق بیافتد. رفتم جلو، صندلی کنار سردار خالی بود. با ریحانه که در بغلم بود نشستم روی صندلی، حاجی بلافاصله بچه را از بغلم گرفت. ریحانه اولین بار بود او را میدید، اما در کمال تعجب محکم سردار را در آغوش گرفت و بوسید. حاج قاسم هم دست میکشید روی سرش و خیلی بوسیدش.
بعد از من پرسید شما کدام خانواده هستید؟ گفتم: من همسر شهید نعمایی هستم، مهدی. بعد بلافاصله یادم آمد نام او اینجا مسلم است. گفتم: همسر شهید مسلم هستم و جالب اینجاست که اولین بار خودم آنجا بدون اینکه کسی خبر داده باشد به خودم گفتم همسر شهیدم. ایشان با حالتی بغض آلود نگاهی به من کرد و گفت خدا به شما کمک کند. مسلم مرد بود. خدا به شما سلامتی بدهد من شرمنده شما هستم. گفتم سایه شما بالای سر ما باشد. چند لحظه بودیم و دوباره برگشتیم سر جایمان.
یاد وقتی افتادم که پای تلویزیون نشسته بودیم و سخنرانی سردار را گوش میکردیم. آقا مهدی از من پرسید: دیدی دست سردار مجروح است؟ اصلا تا حالا حاج قاسم را از نزدیک دیدهای؟گفتم: نه. گفت: انشاءالله به زودی خواهی دید. چهار روز بعد هم مهدی را در معراج شهدا دیدم.
✍بچهها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکسها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند.
حاج قاسم گفت: میخواهم با این مهرها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است.
#شهید_سلیمانی