🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
سلام علیکم 💐 هفدهمین روز از چله 🌟 💫 سر سفره 🌷 شهید حسین هریری 🌷 هستیم.
سلام علیکم 💐
هجدهمین روز از چله 🌟 💫
سر سفره 🌷 شهید داوود تهمتن 🌷 هستیم.
🔰 تازه دامادی که چند روز
پس از عروسی ساده اش
در اسفند ۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید ،
و پیکر مطهرش یازده سال طول کشید تا به زادگاهش برگردد؛
🌷شهید داوود تهمتن🌷
معاونت گردان انصارالرسول(ص)
لشگر ۲۷
از فرماندهان بزرگ تیپ المهدی(عج) و گردان فجر
و از دوستان صمیمی و نزدیک
شهیدان مرتضی جاویدی، جلیل اسلامی
این بزرگواران خیلی به شهید تهمتن ارادت داشتند..
او آدم عارف و بزرگی بود و اهل ذکر و نماز شب بود..
نفس حقی داشت و بی اندازه عاشق گمنامی بود..
ایشان بعدها به لشگر ۲۷ تهران آمد
( برادرش علیرضا هم چند ماه پس از خودش به شهادت رسید)
شهید قهرمان داود تهمتن در سال 1338 در خانواده ای مذهبی در روستای اسلام آباد(میانده) پا به عرصه وجود نهاد وی که سومین فرزند خانواده بود در اوان کودکی پدر بزرگوارش را از دست داد و از همان اول دست محبت خدای متعال را به سر خویش احساس کرد و دلگرم شد که اگرچه به عنوان واسطه فیض الهی از دست داده ولی از هم اکنون باخدا در ارتباط است و با امیدی به بلندای کوه ها در مسیر پرورش آن مبداٌ خیر و کمال رشد کرد در سن شش سالگی وارد دبستان گردید و سپس دوران راهنمایی را پشت سر گذاشت و تحصیل خود را در دبیرستان ادامه داد در این هنگامه از زندگی او بود که حرکت پر خروش مردم جهت سرنگون کردن طاغوت زمان آغاز شد و وی که کمتر از هیجده سال داشت با یاران وفادارش دل بیاد الله را به عنوان قطره ای از دریای خروشان امت به سیل جوشان اسلام سپرد و با آنها حرکت کرد وی از تشکیل دهندگان راهپیمائی ها بود و قدرت و شهادمتش دل های مبارزان را گرم می نمود اوائل انقلاب در یک حرکت جسورانه برای اولین بار در برابر چشمان پلیس شاه و دید صدها نفر مجسمه طاغوت را از بلندی به زیر انداخت در شهر و روستا برای سرعت بخشیدن به این حرکت الهی ظاهری شد و برای پخش پیام های حضرت امام (ره)و نوارها تلاش داشت
پس از پیروزی انقلاب اسلامی از تشکیل دهندگان کمیته اجرای فرامین امام(ره) بود پس از گذشت زمانی از پیروزی انقلاب عظیم اسلامی با سرنگونی شاه خائن و بر آب شدن نقشه ابرقدرت ها جنگ را به کشور اسلامی تحمیل کردند در این زمان بود که داوود عزیز قلمش را به اسلحه تبدیل نمود و راهی جبهه گشت تا در آنجائی که قبول شده آن مدرسه یکی پس از دیگری مدرک نورانی خود را در حالی که آذین بندی به آیه:(ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون) گردیده اخذ می کنند و با آرامش به زندگی ابدی خود در جنت رضوان ادامه می دهند دریافت کند او روانه دیار عشق شد با جوش و خروش کم نظیری که در وی بود همچنین گرمی و صفای دلش موجب شد که بزودی به عنوان چهره ای آشنا با سایر رزمندگان ما نوس گردد و برای افراد مشوقی باشد برای اعزام به جبهه داوود عزیز پس از مدتی تلاش از سنگرها مانند آهنی آب دیده شد چه از نظر تجربه نظامی و هم از نظر معنویت عاشق خدا بود و فدائی امام و طرفدار روحانیت٬ دائم الوضو بود و نماز شب خوان٬ آرام بود و محکم و در یک کلمه شهید بود او در اغلب عملیات های نظامی که موجب فتح های بزرگ گردید شرکت فعلانه داشت چند بار در مصاف با کفار بعثی پس از یورش شجاعانه زخمی شد و در بیمارستان بستری گردید ولی شوق او به ماندن در کنار رزمندگان باعث شد که با پیکر مجروح و پای شکسته و تیر خورده عصا به دست در جبهه ظاهر گشته و با یاران فعالیت نماید او خانه را درجبهه ها می دانست
شب عروسی لباس بسیجی به تن داشت
هرکاری کردیم که لباسش رو عوض کنه ، راضی نشد و با همان لباس به حجله رفت.
مادر برای عروسی داود لباسی نو برایش گرفته بود
خیلی اصرار کرد آن را بپوشد
آخر به این شرط که زیر لباس بسیجی اش باشد ، پذیرفت.
هنوز چند روزی از عروسی داوود نمیگذشت که راهی جبهه شد ، و تا 11 سال بعد که پیکرش را آوردند ، بازنگشت...
وصیتنامه شهید «داوود تهمتن»
«بسم الله الرحمن الرحیم
مادر جان
به خدا قسم هنگامی که به مرخصی میآیم و چشمم به خانواده شهدا میافتد انقدر پیش این خانوادهها شرمنده میشوم که از خدا میخواهم که مرا در این عملیات سرنوشتساز از این همه درد و رنج نجات دهد و شهادت را نصیب این بنده حقیر بکند، هر چند لایق آن نیستم. این دنیا برای من حکم زندان را پیدا کرده و در نبود همرزمانم هر روز این حصار تنگتر و تنگتر میشود.
اگر پاهایم از پیکرم جدا نشده بود آنها را به حالت دو بگذارند تا ببینند چگونه با جهش سریع و حرکت شتابد، به سوی معشوق روان بودم.
و اگر شهید گمنام شدم روزهای پنج شنبه (شبهای جمعه) که میآیید گلزار شهدا، رو به سوی کربلا کنید و برایم فاتحه بخوانید.
خدایا به حق محمد و آل محمد (ص) همه ما را مقام رفیع شهادت اعطا بفرما. خدایا به حق محمد و آل محمد (ص) قلب نازنین امام زمان (عج) حجت ابن الحسن [را] از ما خشنود بگردان.
خدایا به حق محمد و آل محمد (ص) رزمندگان اسلام را هر چه سریعتر به کربلای حسین(ع) برسان.
الهی آمین یارب العالمین»
مداحی_آنلاین_خدا_به_قلب_شما_نگاه.mp3
2.86M
♨️خداوند به قلب شما نگاه می کند
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🌹🍃🌹🍃
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مراسم تشییع پیکر سه شهید پر افتخار مرزبانی در محوطه هنگ مرزی ارومیه
💢 سه نفر از نیروهای مرزبانی به نامهای استوار دوم "مسلم جهانآرا"، استوار دوم "مالک طاهر" و سرباز وظیفه "کامران کرامت" بعدازظهر جمعه در درگیری با عناصر تروریستی بهدرجه رفیع شهادت نائل آمدند.
🌷🌷🌷🌷🌷
#ما_ملت_شهادتیم @khademe_alzahra313
🔻استوری تامل برانگیز همسر شهید مدافع حرم ناجا مهدی نوروزی پیرامون شهادت شهدای مرزبانی ارومیه
🌷🌷🌷🌷🌷
@khademe_alzahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕امروز روز تولد شهید ابومهدی المهندس هست.
ولادتت مبارک سردار
🔹او عراقی بود اما در دفاع مقدس حق و باطل را شناخت و در مقابل رژیم بعث برای ایران جنگید.
🔹️ در سیل خوزستان شبانه روز برای رفع مشکلات مردم تلاش کرد و تجهیزات و نفرات حشدالشعبی را در اختیار مردم ایران گذاشت.
🔹️ او فرقی بین ایران و عراق نمیدید و یک امت میدانست و به ایران و عراق خدمت های بزرگی کرده است.
ما همه مدیون تو هستیم.
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_سی_سوم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا -پاشو پاشو زینب زینب:إه کجا دیونه شدی -می
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_سوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
-پاشو پاشو زینب
زینب:إه کجا دیونه شدی
-میخام برم شهرضا 😭😭😭
زینب:ای خدا این دختر جنی خولی شد چرا یهویی؟
تو اصلا میدونی شهرضا کجاست؟
-خب میرم پیدا میکنم
زینب:الله اکبر
حنانه جان سخته اینهمه راه طولانی را دوتایی بریم بذار زنگ بزنم داداشم
منو زینب باهم رفتیم خونم
داداش زینب یه ساعته خودش رسوند
زینب پشت ماشین، پیش من نشست سرمو به بغل گرفت
اشکام میومدن
بعداز ۷-۸ساعت رسیدیم ورودی اصفهان
حسین آقا ورودی شهر از یه نفر آدرس جاده شهرضا را گرفت
یک ساعتی با سرعت متوسط طول کشید برسیم
تو حیاط امامزاده شهرضا مزار شهدا بود
بخاطر بدبودن حالم سرم گیج میرفت
ک یهو پیداش کردم
دویدم سمت مزار
خودم انداختم رو مزار.....
#ادامه_دارد..
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_سی_سوم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا -پاشو پاشو زینب زینب:إه کجا دیونه شدی -می
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
باهاش حرف میزدم یه نیم یا چهل پنج دقیقه بعدش زینب اومد بلندم کرد پاشو بسه حنانه
همون جا کنار مزارش نشستم
گریه کردم
دختری که شهید را مرده می نامید و اونا را چهارتا استخوان میدونست و همش تمسخر میکرد
حالا کاملا دیدگاهش عوض شده و شهید دستشو گرفته
-میخام بمونم پیشش زینب
زینب: حنانه میزنمتا
-زینب از تنهایی خسته شدم ۲ ساله مامان و بابام ندیدم
دلم تنگه آغوش بابامه
ززززینب دلم میخاد مامان و بابام همقدمم باشن
زینب :درست میشه عزیزم غصه نخور
حسین آقا زینب رو صداش کرد
زینب رفت و برگشت
حنانه بهتره برگردیم تهران
توکل بخدا و شهدا کن
-باشه
زینب همیشه همه جا توی ۲سال کنارم بود
اما جای خالی خانواده کنارم معلوم بود
برگشتیم خونه
زینب رفت خونشون
تا کلید در انداختم وارد خونه شدم بازم دلم گرفت و اشکام جاری شد
رفتم تو اتاقم همون جوری با گریه خوابم برد
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است
@khademe_alzahra313
برای بیداری سحر روی کمک "خدا "حساب باز کن .
در برنامه ريزي ها اگر به طور جدی روي" خدا" حساب باز كني .....
من حيث لا يتحسب مي رسد
از جایی ک حتی فکرش را همنمی کنی
@khademe_alzahra313
❄️🍃🌹🍃❄️
🌹طرح ختم قران کریم🌹
#صفحه_180
به نیت سلامتی وتعجیل در فرج
صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
هدیه به ارواح پاک و طیبه شهدا 🌹
❄️🍃🌹🍃❄️
@khademe_alzahra313
﷽❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️﷽
#مهدے_جان❤️
يا صاحب الزمان...
قدمی به چشممان گذار و
كنار جوی اشك انتظارمان،
غبار غيبت از تن به در كن ،
ندای "انا المهدی" ات
بهشتی ترين زمزمه هستی
خواهد بود...
به اين نوای روحبخش
مهمانمان كن...🌼🍃
السَّلامُ عَلَيْكَ يَاحُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِه ِ
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـــرَج الساعه
┈┉┅━❀🌼❀━┅┉@khademe_alzahra313
#یا_امام_حسن_ع 😔
آسمان میبارد و...قبر تو هم گل میشود
من، فدای تُربتت... ســوزم بـرای غُـربتَت!
...
#دوشنبه_های_امام حسنی 💚
@khademe_alzahra313
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
🌹 سلام و صبح بخیر به همراهان عزیز از امروز چله همراهی با شهدا رو خواهیم داشت یکی از اساتید میفرمودن
سلام علیکم 💐
نوزدهمین روز از چله 🌟
سر سفره 🌷 شهید باقر رشیدی🌷 هستیم.
شهيد باقر رشيدي، فرزند منوچهر در اول فروردين ماه 1338 در روستاي گازرگاه شهرتان نورآباد ممسني استان فارس به دنيا آمد.
او روزهاي پر نشاط كودكي را در ميان مردم مهربان زادگاهش سپري كرد و در كنار آنان به مبارزه عليه رژيم شاه پرداخت. يك سال پس از پيروزي انقلاب در سال 1358 در آخر سال دبيرستان لباس سبز سپاه را به تن نمود و پس از چندي مدرك ديپلم خود را اخذ نمود.
پس از مدتي مسئوليت آموزش بسيج شهرستان نورآباد را بر عهده گرفت. پس از آغاز جنگ تحميلي به جبهه عزيمت نموده و مسئوليتهاي مهمي همچون پدافند تيپ امام سجاد (ع)، مسئول عمليات تيپ حضرت فاطمه (س) و غيره دانست.
او در روز دهم خرداد ماه 1364 ازدواج كرد و مجدداً به جبهه رفت و در يكي از مناطق عملياتي در سال 1365 دچار مصدوميت شيميايي شد و به دليل ضعف جسماني حاصل از همين جراحات به زادگاهش برگشت و تصميم گرفت به تحصيلاتش ادامه دهد و دوره آموزش فرماندهي را در دانشگاه امام حسين (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با موفقيت به پايان رساند و سپس در استان سيستان و بلوچستان به نبرد با اشرار پرداخت. تا اينكه در سال 1369 در هنگام مبارزه با اشرار مجروحيت شيميايي اش شدت يافت و پس از انتقال به تهران به ناچار او را جهت مداوا عازم انگلستان كرده و سرانجام در تاريخ بيست و يكم آبان ماه 1372، هنگامي كه فقط 34 سال سن بيشتر نداشت و دو دختر و يك پسرش انتظار بازگشت او را داشتند در يكي از بيمارستانهاي انگلستان به شهادت رسيد و پس از انتقال او به ايران در زادگاهش به خاك سپرده شد.
👇👇👇👇
بار اولی بود که برای درمان به کشور انگلیس رفته بودیم. بار اول خانم پرستاری برای کنترل وضعیت باقر آمد، تمام مدت چشمان باقر به گوشه ای دوخته شده بود. هر چه پرستار سؤال میکرد او چشم نمی چرخاند، پرستار به همکارانش گفت نمیدانم این چرا به آن گوشه خیره شد. خلاصه دست برد تا مچ باقر را بگیرد و نبض او را یادداشت کند. باقر بلافاصله دستش را کشید و با عصبانیت گفت: داداش به این خانم بگو به من دست نزنه!
گفتم: داداش من این دکتره، حسب وظیفه این کار را می کنه!
گفت: بگو اگه لازمه یک پارچه بندازه رو دستم.
با انگلیسی دست و پا شکسته جریان را برای پرستار توضیح دادم، پرستار و همکارانش با ناراحتی اتاق را ترک کردند.
سرپرست تیم پزشکی حاج باقر، شخصی بود به نام پرفوسور کتوفسکی، که یک مسیحی بود. وقتی جریان را فهمید، از پرستاران مرد خواست تا کارهای او را انجام دهند. او علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود میگفت: من از نگاه به چهره شما لذت میبرم و به یاد حضرت مسیح میافتم!
روزی برای ملاقات باقر آمدم دیدم دکتر با 10، 15 همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمدهایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم.
این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس وقت نمیداد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح میداد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم پرفوسور دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم!
دو نفر از همراهان دکتر، خانمهایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند.
برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل میکرد در هنگام شهادت، همین پرفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه میگفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی!