eitaa logo
🇮🇷خادمان شهدا سربازان ولایت🇮🇷
177 دنبال‌کننده
77.8هزار عکس
69.6هزار ویدیو
463 فایل
(این کانال هدف و فرمان امامان حضرت امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری امام خامنه‌ای مدظله‌العالی که همان هدف پیامبراسلام خاتم الانبیا محمد مصطفی( ص) و۱۲امام و۱۴معصوم و شهداو ایثارگران و نظام مقدس جمهوری اسلامی وانقلاب اسلامی ایران تشکیل شده است )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌐مالک اشتر را گفتند چگونه است که تو هیچ وقت راه را گم نمی‌کنی؟ در پاسخ گفت: در غبار فتنه ها، چشم به انگشت اشاره‌ی علی دارم. پ.ن:چشم آقاجونم چشم☺️ هرچی شما بگی😍 🌺✨💫🌸✨💫🌼
‍ 🌷 – قسمت 2⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 سرش را انداخت پایین و باز کوک‌های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه‌های جنگ را نشان می‌داد؛ خانه‌های ویران‌شده، زن‌ها و بچه‌های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک‌دفعه دیدم همین‌طور اشک‌هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: « پس چی شد...؟! » سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: « آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه‌ی بچه‌ای می‌آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه‌ی مخروبه‌ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می‌آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه‌ی قنداقه‌اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه‌ی مادرش مک می‌زد. اما چون شیری نمی‌‌آمد، گریه می‌کرد. » 💥 از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: « حالا ببین تو چه آسوده بچه‌ات را شیر می‌دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. » گفتم: « خدا را شکر که تو پیش منی. سایه‌ات بالای سر من و بچه‌هاست. » کاسه‌ی انار را گرفت دستش و قاشق‌قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: « قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا‌(س). الهی اجرت با امام حسین‌(ع). کاری که تو می‌کنی، از جنگیدن من سخت‌تر است. می‌دانم. حلالم کن. » 💥 هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس‌هایش را پوشید، گفت: « دنبال من آمده‌اند، باید بروم. » انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می‌کردم، پایین نمی‌رفت. آمد پیشانی‌ام را بوسید و گفت: « زود برمی‌گردم. نگران نباش. » 💥 صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه‌اش بود. باید شیرش می‌دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می‌دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج‌ونیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه‌ی سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن‌طرف‌تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. 💥 طفلی‌ها بچه‌های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بوند. بازی و سرگرمی‌شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب‌ها را این‌طور می‌گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه‌ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه‌کار می‌کردم. بچه‌ی چهل روزه را که نمی‌شد توی این سرما بیرون برد. 💥 سمیه به سینه‌ام مک می‌زد و با ولع شیر می‌خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: « طفلک معصوم من، چقدر گرسنه‌ای. » صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه‌ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی‌سر و صدا رفتم توی راه‌پله. گفتم: « کیه... کیه؟! » صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه‌اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: « کیه؟! » 💥 کسی داشت کلید را توی قفل می‌چرخاند. صمد بود، گفت: « منم. باز کن. » با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: « پس چه‌کار کرده‌ای؟! چرا در باز نمی‌شود. » چشمش که به میز افتاد، گفت: « ای ترسو! »دستش را دراز کرد طرفم و گفت: « سلام. خوبی؟! » صورتش را آورد نزدیک که یک‌دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم... 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 3⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه‌ها با شادی از سر و کول صمد بالا می‌رفتند. صمد همان‌طور که بچه‌ها را می‌بوسید به من نگاه می‌کرد، می‌گفت: « تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟! » خندیدم و گفتم: « خوبِ خوبم. تو چطوری؟! » 💥 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می‌کشید. گفت: « زود باشید. باید برویم. ماشین آورده‌ام. » با تعجب پرسیدم: « کجا؟! » مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: « می‌خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده‌ها می‌توانند خانواده‌هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان. » 💥 بچه‌ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه‌ی اتاق برداشت و گفت: « همین کافی است. همه چیز آن‌جا هست. فقط تا می‌توانی برای بچه‌ها لباس بردار. » گفتم: « اقلاً بگذار رختخواب‌ها را جمع کنم. صبحانه‌ی بچه‌ها را بدهم. » گفت: « صبحانه توی راه می‌خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل‌ ذهاب باشیم. » 💥 سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه‌ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: « شما بروید سوار شوید. » پتویی دور سمیه پیچیدم. دی‌ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه‌ی گُل‌گز خانم و با همسایه‌ی دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه‌ی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل‌گز خانم گوشه‌ی پرده را کنار زده و نگاهمان می‌کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می‌دهد. 💥 ماشین که حرکت کرد، بچه‌ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی‌ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان‌طور که رانندگی می‌کرد، گاهی مهدی را روی پایش می‌نشاند و فرمان را می‌داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می‌نشاند و می‌گفت: « برای بابا شعر بخوان. »گاهی هم خم می‌شد و سربه‌سر خدیجه می‌گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می‌کرد و صدایش را درمی‌آورد. 💥 به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه‌خانه‌ی لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه‌ی تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه‌ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین‌های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می‌کردند؛ کامیون‌های کمک‌های مردمی با پرچم ایران. پرچم‌ها توی باد به شدت تکان می‌خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه‌ی بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: « تو صبحانه نخوردی. بخور » 💥 بچه‌ها دوباره بابا بابا می‌کردند و صمد برایشان شعر می‌خواند، قصه تعریف می‌کرد و با آن‌ها حرف می‌زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می‌خورد. به جاده نگاه می‌کردم. کوه‌های پربرف، ماشین‌های نظامی، قهوه‌خانه‌ها، درخت‌های لخت و جاده‌ای که هر چه جلو می‌رفتیم، تمام نمی‌شد. 💥 ماشین توی دست‌انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین‌های نظامی علاوه بر این که در جاده حرکت می‌کردند، توی شانه‌های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. 💥 صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می‌داد و جلو می‌رفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟!» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت،گفتم راحت بخوابی. » خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم:«بچه را بده، خسته می‌شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می‌خوانی؟!» گفت: «راست می‌گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می‌شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال‌های جورواجور و روده‌درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» 💥همان طور که به جاده نگاه می‌کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت:«کم مانده برسیم. ای کاش می‌شد باز بخوابی.می‌دانم خیلی خسته می‌شوی.احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی این‌جا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم،می‌دانم چه‌کار کنم. نمی‌گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» 💥برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان‌طور که به جاده نگاه می‌کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت:«حالا که بچه‌ها خواب‌اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!... 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 4⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می‌کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می‌ماند؛ با خانه‌هایی ویران. مغازه‌ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره‌ها پایین بودند. کرکره‌هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان‌ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست‌اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان‌های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه‌ای باز بود که آن‌ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه‌ی مردم را می‌فروختند. گفتم: « این‌جا که شهر ارواح است. » سرش را تکان داد و گفت: « منطقه‌ی جنگی است دیگر. » 💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه‌ها را نگاه کرد و اجازه‌ی حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این‌‌بار پیاده نشد. کارتش را از شیشه‌ی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. 💥 من و بچه‌ها با تعجب به تانک‌هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک‌جور و یک‌شکل به نظر می‌رسیدند، نگاه می‌کردیم. پرسید: « می‌ترسی؟! » شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. » گفت: « این‌جا برای من مثل قایش می‌ماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. » 💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پله‌های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه‌پله‌هایش پر از دست‌نوشته‌های جورواجور بود. گفت: « این‌ها یادگاری‌هایی است که بچه‌ها نوشته‌اند. » توی راهروی طبقه‌ی‌ اول  پر از اتاق بود؛ اتاق‌هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک‌جور. به طبقه‌ی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. » در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. 💥 گوشه‌ی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره‌ی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می‌شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را می‌زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه‌ی خودش پرده‌اش را درست کند. » بچه‌ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می‌کردند. ساک‌های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه‌ها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن‌ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه‌ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن‌ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « می‌روم دنبال شام. زود برمی‌گردم. » 💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می‌آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده‌هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می‌کرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود. صبح‌های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می‌شدیم. شوهرش ناهار پیشش نمی‌آمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمی‌آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده‌ی خدا هم احساس تنهایی نکند. » 💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی‌هایش لذت‌بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می‌شد، با ترس و لرز به پناهگاه می‌دویدیم، حالا در این‌جا این صداها برایمان عادی شده بود. 💥 یک بار نیمه‌های شب با صدای ضدهوایی‌ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن‌قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه‌ی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب‌ها پتوی پشت پنجره را کنار می‌زدیم. یک‌دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه‌ی اتاق و گفتم: « صمد! بچه‌ها را بگیر. بیایید این‌جا، هواپیما! الان بمباران می‌کند. » 💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش می‌کنی. هیچ خبری نیست. » هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می‌شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده‌ی شوخی و سربه‌سرم می‌گذاشت. از شوخی‌هایش کلافه شده بودم و از ترس می‌لرزیدم. 🔰ادامه دارد...🔰
💫خوشبختی یعنی تو ستاره‌ی آسمان زندگی‌ام باشی💫 و من یقین داشته باشم که راه را با تو هرگز گم نخواهم کرد.. ؛ ❤️
❤️ من در سبد صبح، سلامی دارم با تابش خورشید، پیامی دارم از هستی عشق، هستم پا برجا با عشق تو آقا، دوامی دارم! ❣‌
🔸🔶 منْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً ترجمه: هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند. 📚قسمتی از آیه 2 سوره طلاق
⚠️ 💯تا زمانی ڪه همنشـــین باشیم امام زمان عج نخواهـــیم بود..! 💯تا زمانی ڪه گرفتار نَفس باشیم هــم نَفَــس امام زمـان عج نخواهـــیم بود..! مهدی(عج) باشیم نه
🌸🍃 (ع): 🍃خداوند در زمین بندگانی دارد که برای برآوردن نیازهای مردم می کوشند؛ اینان ایمنی یافتگان روز قیامت اند.🍂 📚کافی، ج۲، ص۱۹۷🌿 《
‍ 🌺 امام صادق (ع) میفرمایند: ✍کسی که در راه برطرف ساختن نیاز برادر خود قدم بردار، مانند کسی است که سعی میان صفا و مروه به جای آرد. 📘 تحت العقول ص۳۰۳ ابراهیم هادی اگر پولی دستش می رسید سعی می کرد به دیگران کمک کند. خودش به کمترین قانع بود، اما تا می توانست به دیگران کمک می کرد. در یکی از محله های اطراف ما پیرمردی مغازه داشت به نام عمو عزت، او از پهلوان های قدیم بود و هر بار به مغازه او می رفتیم، برای ما از زورخانه های قدیم تعریف می کرد. ابراهیم هر بار به بهانه ای به مغازه ی او می رفت و از او خرید می کرد. ما را هم با خودش می برد تا لااقل درآمدی نصیب این پیرمرد شود. 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۲ 《
او منتظر ماست.... یا ابا صالح المهدی ادرکنی⚘ بارها گفته ایم باز هم می گوییم امسال باید خانه و ماشین و گوشی و محل کار و رفتار و گفتار و کردارمون نشانی و عطری از امام زمان داشته باشه در جواب التماس دعا بگیم حاجتروا بشید یه دعای امام زمان التماس دعای فرج در جواب محبتهاشون بگیم در دعای حضرت باشید کار خیری برامون کردن بگیم مهدی فاطمه نگهدارتون خلاصه باید که یاد آقا زنده بشه والله قسم آقا دلش میسوزه برای جوونها و نوجوونهایی که به خاطر کم توجهی پدر و مادر بی اعتقاد شدند آقا منتظر همه است و یه راه زیبا جلوی پای ما گذاشتند بیایم یه هدیه ی امام زمانی امسال به همه عیدی بدیم اگه یه گمشده را به او وصل کردی دنیا و آخرتت گلستانه تازه اون شخص وقتی پی به غربت و آوارگی و مظلومیت امامش ببره دست از گناهانی که سبب زندانی و شکنجه شدن امامش به مدت حدودا دوازده قرن شده ، بر میداره و خودش را اصلاح میکنه تا مانع ظهور مهربانترین پدر عالم نشه. خودش با دست خودش حجابش رو درست میکنه وقتی میفهمه امامش بخاطر گناه بی حجابی او در عذابه و رنج میکشه وقتی می فهمه امامش بخاطر بداخلاقی او با خانواده اش جهنم برزخی اش رو مشاهده میکنه و صبح و شام با سوز دل براش دعا میکنه خوش اخلاق میشه وقتی میفهمه وقتی نماز نمیخونه امام نمیتونه ازش شفاعت کنه و از جهنم اعمالش نجاتش بده و امامش قلبش در حزن و اندوهه خودش نمازخون میشه وقتی کلاه میزاره سر کسی پنهانی رشوه میده و پول ربا می خوره امامش با دیدن عوالم برزخش خواب نداره خودش دست از کارهای بدش بر میداره تو با امام آشتیش بده خودش که دید وقتی پای الکل و مواد و روابط ناسالم میره امامش پا تو جهنم اعمالش میزاره و از چشمان مجروحش اشک میباره خودش دست از کارهاش بر می داره امسال تو هر خونه ای باید یه نام و نشانی از حضرت باشه هر کی اومد عید دیدنی چشمش بخوره به نام حضرت و یه سلامی صلواتی دعای فرجی دعای سلامتی بخونه و یاد اعمالش و زندانی بودن امامش بیفته بدون امام دنیا جهنمه اگه بخوایم سال دیگه سال ظهوره شرطش همدلی شیعیان و اینکه همه با هم ظهور حضرتش را بخواهیم دعای غریق یا الله یا رَحمنُ یا رحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ  در زمان غیبت و امتحان شیعه بخوانند:اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دينى.
🔹امیرعبداللهیان: برای تبادل زندانیان با آمریکا به توافق رسیدیم.
🔷برقراری رابطه با عربستان، همکاری های مفید ایران و آژانس انرژی اتمی، سرمایه گذاری سنگین چین در ایران، آزادی بخشی از دلارهای ایران در عراق، نشان از توفیقات در سیاست خارجی است، در داخل هم حل آب بوشهر و دریاچه ارومیه،پالایشگاه بنزین،بیمارستان هوشمند و کنترل دلار توفیقات شب عید بود.
روز راهیان نور 🌿🌹 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم بزرگداشت شهدای عالیقدر لشگر عاشورا و سردار شهید آقا مهدی باکری دوشنبه ۲۲ اسفند ساعت ۱۰ الی ۱۲ سالن همایش مصلای اعظم حضرت امام خمینی رحمة الله علیه تبریز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ "سنت های غلط در ایران و جهان" تحلیلی انتقادی بر عوامل نابودی اقتصاد جامعه کانال
🔴 خودتون رو آماده کنید برای اتفاق های عجیب و غریب!!! 🟠 صحبت های مهم درباره وضعیت دنیا و ایران پس از اتفاقات اخیر در دنیا (کلیپ سنجاق شده)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ ⭕ تابحال یک اصلاح طلب شهید شده؟! ننگ جاسوسی رو از چهره خودتون حذف کنید،شهادت پیشکش... کانال
🔥🔥🔥شمرجانباز 🔷️هیچ موقع،حقّ را با اشخاص و افراد تشخیص ندهید.این⬅️یکی از ارکان مهم ( بصیرت) است. 🔶️در تاریخ اسلام بسیاری از چهره ها بودند که موجّه ومحترم بودندو چهره ی مقبولی در بین مردم داشتندومورد تکریم بودند،امّا⬅️راه را عوضی رفتند. 🔻نشانه هایی مثل عمّامه داشتن 👳‍♂️سیادت،ریش🧔،انگشتر💍،مقبولیّت و موجّه بودن و جایگاه افراد،به هیچ وجه نمی تواند ⏪ملاک حقّانیّت باشد.🔻 اینها می تواند علامت باشد،ولی مِلاک نیست. نمی خواهم بگویم به آدمهایی که مثلا" عمّامه دارند یا موجّه هستند ⏪بدبین شویم.نه،بلکه حرف اسلام 🕌این است که این ها ⏪مِلاک حقّانیّت فرد برای شما نشود. ⚔درجنگ جمل🐫🐫،فردی برایش سوال شد 🤔آیا علی ( ع) حقّ است یا افرادی که درمقابل علی ( ع) هستند مثل عایشه همسر پیامبر طلحه وزبیر،صحابی معروف پیامبر؟❓❓❓ او نزد امیرالمومنین ( ع) رفت وسوالش را مطرح کرد. حضرت به او ملاک زیبایی دادند و فرمودند: 《 لا یُعرَفُ الحَقُّ بِالرِّجالِ》،بله، با چهره ها 🎭 نمی شود⬅️حق را تشخیص داد. 👌👈شاخص برای ما نباید فرد ویا جریان وگروه خاصّی باشد. خدا رحمت کند امام خمینی را❗ایشان فرموده بودند:《 اگر من از اسلام جدا بشوم،مردم از من رو برخواهند گرداند》. پس شاخص،اسلام🕌📿است،نه اشخاص. ⏪خُب اینجوری برای ما خیلی کار راحت می شود.وقتی حق را شناختیم،هرکس زیر پرچم🇮🇷🚩حق بودوتا وقتی زیر پرچم حق است از او دفاع می کنیم و به محض این که از زیر پرچم حق🇮🇷⛳بیرون رفت وبا حق ⏪زاویه گرفت،ما هم با او زاویه می گیریم. 🔷️لذا جمله ی معروف امام خمینی در این قسمت از بحث ما معنا پیدا می کند و معلوم می شود ریشه ی دینی دارد.ایشان فرمودند《 میزان⚖ در هرکس،حالِ فعلی اوست》 ،یعنی⬅️ اگر دیروز زیر پرچم 🇮🇷⛳حق بوده،ولی الان از حق ( منحرف شده) دیگر جایی برای دفاع از او به خاطر سوابق درخشانش باقی نمی ماند. 👈😔شمر🔥👹که قاتل سیّد الشهداء است،یک روزی در جنگ صفّین در رکاب امیرالمومنین ( ع) شمشیر زد وجانباز جنگ صفّین شد،ولی⏪ حال ووضعیّت خودش را نگه نداشت و عاقبت به شرّ🔥🔥🔥شد. ⬅️در تحلیل وتبیین مسائل،اسیر اشخاص وسوابق درخشان آنها نشویم. اگر الان شخص یا گروهی از خطّ اصیل انقلاب فاصله گرفته،باید با (شجاعت) ⏪نقدش کنیم و نباید این مِلاک غلط که چون سوابق درخشانی داشته و یا چون منسوب به فلان مسئول است، پس حق است و از او دفاع کنیم،خیر❗ برعکسش نیز همین است،یعنی اگر فردی سوابق خوبی ندارد ومنحرف بوده،امّا در ⬅️حالِ حاضر عملکردش در خطّ اصیل انقلاب است،این جا هم تا وقتی👈زیر پرچم 🇮🇷⛳حق است،از او حمایت می کنیم،مثل حرّ یا مثل کسانی که قبل از اسلام🕌کافر بودند،ولی بعد،مسلمان شدند. 👈پیامبر به زبیر ،لقب سیف الاسلام،یعنی شمشیر اسلام ،را داد آیا او همیشه سیف الاسلام و حق است؟❓ نه. در جنگ جمل کسانی که مقابل علی ( ع) جنگیدند،هر کس می خواهد باشد،او یقینا" از زیر پرچم 🇮🇷⛳حق خارج شده و عنوان وجایگاهش نباید ما را سردرگم کند. 📚📚📕📙دکل🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
⏪جناح واینها را باید کنارگذاشت،باید حقیقت رافهمید. درجنگ صفین یکی ازکارهای مهم جناب عماریاسر(تبیین حقیقت)بود. چون آن جناح مقابل که جناح معاویه بود،تبلیغات گوناگونی داشتند.همینی که حالا امروزبه آن (جنگ روانی)میگویند،این جزو اختراعات جدید نیست،شیوه هایش فرق کرده است،این ازاول بوده.خیلی هم ماهر بودنددراین جنگ روانی،♨️خیلی. آدم نگاه میکندکارهایشان را،میبیندکه درجنگ روانی ماهر بودند. ❎تخریب ذهن هم آسان ترازتعمیر ذهن است.وقتی به شما چیزی بگویند،سوءظنی یک جا پیدا کنید،واردشدن سوءظن به ذهن آسان است،پاک کردنش ازذهن سخت است. لذا آنها(شبهه پراکنی)میکردند،سوءظن را وارد میکردند،کارآسانی بود. این کسی که ازاین طرف،خودش را موظف دانسته بودکه درمقابل این جنگ روانی بایستدومقاومت کند،جناب 👈عماریاسر بود،که در قضایای جنگ صفین داردکه با اسب ازاین طرف جبهه،به آن طرف جبهه و(صفوف خودی)👉میرفت وهمین طوراین گروه هایی را که-به تعبیر امروز،گردانها یا تیپهای جدا جدای ازهم-بودند،به هرکدام میرسید،درمقابل آنها می ایستاد ومبالغی برای آنها صحبت میکرد،حقایقی را برای آنها روشن میکردو👈تاثیر میگذاشت👉 یک جا میدید اختلاف 😡پیدا شده، یک عده ایی دچار تردید شدند،🤔 بگومگو توی آنها هست،🤯😤 خودش را🚶🏻‍♂️بسرعت آنجا میرساندوبرایشان حرف میزد،🫡صحبت میکرد😇تبیین میکرد،این 👈گره ها را باز میکرد.🔆🔆✅ کتاب جهادتبیین ص۳۳۴سخنان رهبری اَینَ عمار❓❓❓❓
💢💥از چالش تا چالش💥💢 ما از ابتدای انقلاب که با استکبار وقلدران جهان پنجه درپنجه 🥊 انداختیم ، هنوز هم این مبارزه وسرشاخ شدن با دشمن وجود دارد🤼‍♂️ و تا وقتی انقلاب زنده است، باید این مبارزه را ادامه دهد تا 👈دشمن کاملا" مایوس شود. تنها راه کسب اقتدار وشکست دشمن، همین👇 ⭕مقاومت ومجاهدت دائمی است. ⭕باید دشمن را از نفس انداخت 👈و امروز به برکت همین 👈پا پس نکشیدن اقتدار ما چندین برابر بیشتر از آغازانقلاب است. 📛با تداوم مقاومت و مبارزه با استکبار و کوتاه نیامدن در برابر خواست های دشمن، ( اقتدار ما) بیشتر شده و اگر در میدان باقی بمانیم، وکم نیاوریم، این ( اقتدار) روز به روز هم بیشتر خواهد شد تا جایی که به حول وقوّه ی الهی ، کمر دشمن را بشکنیم و بینی او را به خاک بمالیم تا دیگر نتواند از جای خود بلند شود. 📛کما این که الان اگر اوضاع دنیا را مشاهده کنید،می بینید که غرب و آمریکای مدّعی که همه ی دنیا از آنها می ترسند، در حال احتضار و رو به افول هستند. ❌این که می گوییم دشمن رو به افول است،معنایش این است👌👇👇👇👇 تویی که در حال مبارزه هستی از دشمن هراس نداشته باش و ترس وهَراست باعث نشود که فریب تَرفندهای او را بخوری و خدای ناکرده یک جاهایی کوتاه بیایی و سر تسلیم فرود بیاوری و سازش کنی. 📚✍دکل🌿🌿🌿🌿🌿🌿
📛تحلیل دَکلی📛📡 🇮🇷همیشه مسائل انقلاب و نظام اسلامی را از بالای دکل نگاه کرده👀وتحلیل کنید،نه از پشت خاکریز.🪨 ⬅️شما وقتی از بالای دکل به انقلاب و وسعت آن ونیز به جبهه ی دشمن 👿نگاه کردید خیلی از مسائل برایتان روشن می شود. یکی از چیزهایی که از بالای دکل می توان دید، 👈شعاع نفوذ انقلاب ما🇮🇷📡در دنیاست.🌍 ♦️از بالای دکل ،شیعیان نیجریّه و مریدان شیخ زکزاکی را می بینید که به جرم 👈تشیّع وانقلاب ما 🇮🇷و الگو برداری از ما چه سختی هایی را تحمّل کرده ومقاومت جانانه می کنند. ♦️از بالای دکل ،عمق پیشروی معارف انقلاب وجنگ را می بینید که با دل جوانان کشمیر چه کرده است. ♦️از بالای دکل،جوان های اروپایی را می بینید که برای پیاده روی اربعین🚶🚩دست وپا 👣می شکنند. ♦️از بالای دکل ،تصویر امام ورهبر انقلاب را می بینید که جوانان آفریقایی،اروپایی و آمریکایی روی لباس خود حک کرده اند. ♦️از بالای دکل،عکس شهید سلیمانی را می بینید که در خیابانهای روسیه واروپا نصب شده وبعد از شهادتش به او ادای احترام می کنند. ♦️از بالای دکل،تمدّن ضعیف وفاسد غرب را مشاهده می کنید که ملّت ها را بی هویّت کرده است. ♦️از بالای دکل،دل های مستعد بسیاری از ملّت ها را نظاره می کنید که به تشیّع ومعارف انقلاب ِما تمایل پیدا کرده اند. ♦️از آن بالا،مردم یمن،عراق،سوریه و منطقه ی غرب آسیا را می بینید که چگونه دارند در برابر ⬅️دشمن مشترکمان ایستادگی می کنندو سنگ ما را به سینه می زنند. 🟡وقتی از بالای دکل به انقلاب نگاه کنید،( دستاوردهای انقلاب را بهتر می بینید) و نظام خودتان را بهتر درک می کنید. از آن بالا،نقشه وترفندهای دشمن را بهتر رَصد می کنید و می فهمید که از کدام جناح قرار است دشمن👿هجوم آورده وضربه بزند. 🟢از بالای دکل،خیلی چیزها دستتان می آید.حتّی از آن بالا ( نقاط ضعف خود را) 👉 بهتر تشخیص می دهیم واگر هم می خواهیم انتقادی به نظام خود کنیم ،👈نقد سالم ومنطقی ومنصفانه می کنیم. 📚📗📕دکل🌿🌿🌿🌿🌿🌿