کمیتهخادمینشهدااستانفارس
جواد فروغی قهرمان المپیک تیراندازی با تپانچه در ملاقات با آرتین
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
لحظات قبل از شهادت
شهید کشاورز
#شاهچراغ(ع)
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
قرار ما
پنج شنبه راس ساعت ۱۵:۳۰
قطعه شهدای گمنام گلزارشهداشیراز
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
حجله شهید سید روح الله عجمیان
خواهرش با ناله میگفت:
- اسمش رو گذاشتیم روح الله و در راه رهبر و روح الله شهید شد.
🔹امام خمینی: و تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و استضعاف را چشیده باشند.
همین تصویر این حجله و این خانه، خیلی حرفها برای گفتن دارند!
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
حسرت آن روزها
هر روز به نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: «چرا هر کی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم: «ما به درد هم نمیخوریم!» با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: «ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!» جوابم را کوبیدم توی صورتش: «آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خنده پیروزمندانهای سر داد، انگار به خواستهاش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟» جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، صدا بلند کرد: «ببین! حالا این قدر دست دست میکنی، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخوری!» با این که زیر لب گفتم «چه اعتماد به نفس کاذبی»، تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم میچرخید: «حسرت این روزا!»
اتاق عقد با آینه کاری
وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده. هیچ کس باور نمی کرد این آدم، تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: «شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده؟» در همه عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش: یک بار برای مراسم عقد، یک بار هم برای عروسی. پدرم می خواست بعد از عقد داخل امامزاده، جشنی هم در سالن بگیریم. با چرب زبانی های دخترانه راضی اش کردم. بعد از عقد با شیطنت از او پرسیدم: «چطور شد؟ دیگه گیر نمی دی؟» گفت: «تنها اتاق عقدی بود که آینه کاری داشت!» در و همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: «حالا چرا امامزاده؟» نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت.
مثل پروانه
یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان... با کارهایی که محمدحسین انجام می داد، باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می شدیم. از بس برایم وسواس به خرج می داد. در طواف، دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک می کرد. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: «صدقه بذار کنار. این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت می چرخه!»
اول تو قطع کن
دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز، اما جلوی همکاراش خجالت می کشیدم. خداحافظی کرد و رفت. دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم، نمی خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچ چیز نشده، دلم برایش تنگ شد. برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش. صدای زنگ موبایلم بلند شد. محمدحسین بود، به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: «دلم برات تنگ شده!» تا برسد فرودگاه، چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که «الان سوار میشم و گوشی رو خاموش میکنم!» میگفت: «میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم!»
نماز شکر در لحظه
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود. میدانستم چقدر منتظر است. مأموریت بود. زنگ که زد بهش گفتم. ذوق کرد، میخندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیاش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد، گفت: «قطع کردم برم نماز شکر بخونم!» این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید. انتظارش را میکشید. در مأموریتهای عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح.
برشهایی از کتاب قصه دلبری
http://Eitaa.com/khademfars
18.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-
+ و اما دهه هشتادی ها...
http://Eitaa.com/khademfars