eitaa logo
کمیته‌خادمین‌شهدا‌استان‌فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
793 عکس
775 ویدیو
38 فایل
کانال رسمی کمیته‌مرکزی‌خادمین‌شهدا‌استان‌فارس اطلاع رسانیِ اخبار،برنامه‌هاوگزارش فعالیت‌ ها صفحه ما در اینستاگرامkhademfars.ir آیدی خادم کانال @khademfars_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
این بقیه الله..... 🌷 شب جمعه بود.من و حسن نگهبان بودیم. یک صندلی گذاشده بودیم روبروی پنجره و از انجا حواسمان به بیرون از ساختمان بود. نوبت نگهبانی حسن بود, رادیو را روشن کرده و دعای کمیل گوش می داد. یک لحظه رد شدم, دیدم صدای هق هق گریه اش همراه با فرازهای کمیل بلند است... صبح, دوباره نوبت نگهبانی به حسن افتاد و دوباره روی همان صندلی نشست و این بار دعای ندبه گوش می داد... دعا به فراز های أین بقیه الله و ... رسیده بود. صدای افتادن چیزی امد. دویدم سمت اتاق. دیدم اسلحه یک سمت افتاده, حسن هم یک سمت. حسن به شدت می لرزید, مثل کسانی که دچار تشنج می شوند. هر چه صدایش زدم فایده نداشت. یک خودکار گذاشتم بین دو انگشت پایش و محکم فشار دادم, از در به حال اولش امد و شروع کرد به گریه... هرچه پرسیدم چه شد نگفت. یکی دوماه گذشت. حسن مقدمات اعزامش را انجام داده و اماده رفتن. بود. با موتور از جایی رد می شدیم. گفتم حسن اخر جریان ان صبح را نگفتی؟ موتور را نگه داشت. گفت می گم, اما تا زنده ام به کسی نگو! گفت:ان روز صبح خیلی صدای اقایم زدم که بیاید, بلاخره امد. اما اقا یک دریا بود, ظرفیت وجودی من به اندازه یک استکان, بنابراین تاب دیدنش را نداشتم و افتادم! گفتم خوب؟ گفت خوب, ان چیزی را که از ایشان می خواستم گرفتم! گفتم چی؟ گفت بماند! وقتی یکی دو ماه بعد, پیکر شهیدش از عملیات فتح المبین برگشت فهمیدم چه خواسته! شهید محمد حسن روزیطلب مزارشهید: گلزار شهدا شیراز قطعه فتح المبین ➡ @khademfars
بمناسبت روز پرستار 😄😂خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ...😃😀 👤بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم . یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂 عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂 منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک" @khademfars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در هر ارتقایی و ارتفاعی که انسان پیدا می‌کند؛ اگر در آن وجود نداشته باشد، وجود نداشته باشد.. . @khademfars
1231919152163(1).mp3
13.35M
روایتگری شنیدنی سردار احمدیان . . . لطفا منتشر کنید. @khademfars
پناهیان -چمران.mp3
1.44M
رقصـےچنین‌میانھ‌میدانم‌آرزوست..! ' .استاد پناهیان . @khademfars
Voice 253.m4a
24.25M
روایت ماندگار حجت الاسلام هاشم پور (سه راهی شهادت ) @khademfars
🌱 هیچگاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد،میترسید کسیکه ندارد و مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود. @khademfars
13930704_9192_128k.mp3
2.78M
ما به سوی میدان نبرد پرواز میکنیم @khademfars
یک‌ بلدچی باید اول خودش رابشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت می‌تواند دست دیگران را‌ بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. توفیق در عملیات‌ها، دست بلدچی هاست. آنها باید گردان‌های پیاده را، از دل‌ معبر و میدان عبور دهند و برسانند بالای سر دشمن و از میدان تعلقات ‌بگذرند. آن‌وقت می‌توانند گردان‌ها را آنگونه‌ که می‌خواهند هدایت کنند! @khademfars
Save(1).mp3
5M
سلام بر آن‌هایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند. @khademfars
مادرم هرگاه خواستی شهادتم را به رُخِ انقلاب بکشی ؛ زینب را بیاد آور ... @khademfars
رشد معنوی نیروها برایش اهمیت زیادی داشت. وقتی در هویزه مستقر شدیم؛ مثل همیشه تکه گچ یا زغالی پیدا میکرد و روی دیوارها مینوشت: برادرها فراموش نشود؛ خیلی کارها سنگین بود به حدی که ۱۲ شب میخوابیدیم و چهار صبح بیداری و روز از نو شروع میشد. اما هر شب ؛ تا چشمهایمان گرم میشد دست محبت حبیب و صدای آرامش را حس میکردیم که میگفت : کاکو پاشو برای نمازشب (قلب های آرام ۲) @khademfars
کمیته‌خادمین‌شهدا‌استان‌فارس
#شهیدحبیب_روزیطلب
•| اینکه استاد پناهیان گفتند شاید بزرگترین اثری که برای ما دارد،این است که ما را به فکر وا می دارند! فکر... فکر... فکر... •| فکر اینکه قربانی کردند خودشان را! و خدا قربانی کرد آن ها را... •|این که شهیدی آلبوم عکس های خود را از بین میبرد که نکند حالا بعد شهادت،اسمش بر سر زبان ها بیفتد و دیده شود... •| و یا شهیدی پلاکش را پرت کند در کانال پرورش ماهی! که در فکرش تشییع با شکوهی برای خودش متصور شد! شهوت شهادت بخشکاند... •| و فرماندهان شهیدی که حاضر شدند! در جمع سربازان سینه خیز بروند... در پوتین بسیجی ها آب بخورند... و ... درس قربانی کردن خود است! برای خدا شدن آسان نیست!! چون نباید هوای قدرت داشتن ، داشت... نباید هوای دیده شدن داشت... •| و برای ما سخت است قربانی کردن چون برای ما لذت تقرب به خداوند ، از لذت های کم ارزش کمتر است... حالا ما چه کار ها که نکردیم برای دیده شدن... و شهدا از آن سو به ما بیچارگان میخندند! و شاید اشک میریزند... که در خودمان ماندیم!! و لباس را از تن در نیاوردیم... در خود ماندیم... در خود ماندیم... در خود ماندیم... •|به قول حاج حسین یکتا: و هنوز گیر یه قرون و دوزار این دنیاییم. که یکی بیاد نگاهمون کنه... شهدا میخشکوندند! که یوسف زهرا نگاشون کرد... •| جان به هر حال قرار است که قــربان بشود... پس چه خوب است که قربانـی جانــان بشود... @khademfars
8a66e6159eb41078964e8664711c90a460f3c959.mp3
6.09M
به یاد همه مجاهدان به یاد حاج قاسم عزیز به یاد ابومهدی به یاد پیاده روی اربعین به یاد کربلا . . به دعاتون محتاجم! @khademfars
شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا(س) میدهد! 🌷 حدود پانزده سال پیش خداوند توفیق داد که بعنوان خادم در خدمت فرزندان شاهد استان فارس, در سرزمین شلمچه روایت ایثار پدران شهید عزیزان داشته باشم و سفر همزمان شده بود با برگذاری دعای عرفه. لذا فرزندان شاهد هر کدام گوشه ای از سرزمین با پدر خود مشغول نجوا بودن .بعد از مراسم کاروان آماده حرکت به سمت خوابگاه آبادان شد اما ازفرزند شهیدجلایی خبری نبود. بعلت تاریکی هوا از برادران ارتشی مستقر در شلمچه درخواست کمک نمودیم که این عزیزان با پرژکتور امکانات خودرویی به کمک ما آمدن هرچه زمان می گذشت نگرانی من که خادمی این عزیزان را قبول کرده بودم بیشتر می شد. آنچنان استرس و نگرانی داشتم که چندین بار از شلمچه به خرمشهر و دژبانی خروجی مراجعه نمودم .ستاد راهیان نور نیز فعال شده بود ولی خبری از این دختر زائر بابا نبود. دلشکسته وعصبانی بلند در سرزمین شلمچه از شهدا درخواست کمک نمودم. اشک هایم از گونه ام سرازیر شده بود و احساس شرم از شهید جلایی ودوستان فرزند شهید می کردم, که صدای بیسیم نوید پیداشدن این عزیز داد. حالا دختر شهید شده بود راوی و می گفت: به محض شروع دعای عرفه حال عجیبی داشتم. خودم را نهیب زدم چرا اکنون که به محل شهادت بابا اومدی با او خلوت نمی کنی, درد دل نمی کنی غصه های چند ساله را بیان نمی کنی... گویا پدر منتظر افکار من بود لذا بلافاصله حس کردم بابا امد, دستانم را گرفت و مرا به محل شهادت خود برد و قصه شهادت و شیرینی ملاقاتش با مادر پهلو شکسته را که گفت من بیهوشی شدم. وقتی به خود آمدم سرم را در دامان خواهران مشهدی دیدم.... 👆راوی محمد علی منفرد 🍃 شهید سید رسول جلایی ↘️ تولد:۱۳۳۵-ابرکو معاون مهندسی لشکر ۱۹فجر شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۱۹-شلمچه کربلای ۵ @khademfars