VID_20211031_204311_848.m4a
1.72M
دلِ مادرِ شهید...
#حاجسعیداوحدی
چهارشنبه ۲۲ دی ماه ۱۴۰۰
.
بیاد مادر شهیدان حبیب و جواد روزیطلب
@khademfars
سیدمحمدهاشمی.mp3
12.2M
این حرفا رو چرا ما نشنیدیم؟!
تا ابد شرمنده ایم
(مسئولین بیشتر... )
#روایتگری
[لطفا منتشر کنید]
http://Eitaa.com/khademfars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیزر مستند پلاکهای گمشده
روایتی از انتظار مادران و همسران شهدای جاویدالاثر شهرستان لامرد
@khademfars
مشاهده مستند از طریق
https://www.aparat.com/khademin_lamerd
39.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند پلاکهای گمشده
@khademfars
هرکی تو دنیا سر سفره #رزّاق بشینه و فقط از دست اون رزقش رو بگیره، نهایتاً میتونه طلب رزقِ دائمِ #شهادت بکنه و «عند ربهم یرزقون» بشه و سرشار بشه از برکت. «وارْزُقْنِی مِنْ فَضْلِکَ رِزْقاً وَاسِعاً حَلَالًا طَیِّباً»
#حاجحسینیکتا
.
.
@khademfars
حسابرس اعمالم جملهای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود! او گفت: «اگر علاقهمند به #شهادت باشی و در تقدیرت شهادت نوشته باشند، هر #نگاه_حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب میاندازد»
(این کتاب از انتشارات گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است و از تجربهی دنیای پس از مرگِ یک جانباز مدافع حرم میگوید که در حین عمل جراحی برای لحظاتی از دنیا میرود و مجدد با دستگاه شوک به زندگی باز میگردد)
برشی از کتاب سه دقیقه درقیامت
#راز_شهادت
@khademfars
دورهی کامل کتابهای شهیدمطهری را خوانده بود.
به قضیهی غدیر خیلی علاقه داشت. میگفت: برای اثبات این عقیده ۷ تا کتاب از اهل تسنن خواندهام تا به خودم اثبات شود. نهج البلاغه فوق العاده مورد توجهش بود، دوران دانشجویی بارها و بارها نهج البلاغه را خوانده بود. کتابهای آوینی را میخواند. توصیهاش به من کتابهای شهید مطهری بود؛ میگفت بنیان اعتقادی آدم با این کتاب ها محکم می شود.
#شهیدمصطفیاحمدیروشن
.
@khademfars
🚩بسم رب الشهدا و الصدیقین
من قاسم هستم، قاسم سلیمانی
( ادا کردن قرض پدر)
پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت حاج قاسم سلیمانی
http://Eitaa.com/khademfars
damascus-time-به-وقت-شام-scloudtomp3downloader.com.mp3
4.96M
شهید علی آقا ماهانی:
راه شهیدان را ادامه بدهید
از همه هستی خودتان در
راه خدا بگذرید دنیا ارزش
ندارد دنیا را بدهید به اهل
دنیا ، دنیا را با عشق امام
حسین(ع)عوض نکنید...
@khademfars
پادکست شهیدکمالی(1).mp3
10.6M
این صوت ۸ دقیقه است
اما
ممکن هست ۸سال
یا تا آخر ما را جلو ببرد.
این روایت را به جان بسپارید و برای دوستان خود نیز ارسال کنید
روایت مادر مفقودالاثری از شهید کمالی
http://Eitaa.com/khademfars
کمیتهخادمینشهدااستانفارس
رو خودتون جوری کار کنید
کہ اگر یڪ گناه هم
کردید گریتون
بگیره...
-شہیدجہادمغنیه
http://Eitaa.com/khademfars
√میگفت:
من اگه نماز شبم قضا بشه
بچههایی که تو بسیج کار میکنن
نماز صبحشون قضا میشه..:)
#شهید_محمدحسینمحمدخانی
#العبـد..
•
•
@khademfars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای گلوله از پشت تلفن می آمد گفت :
شنیدم تهران برف سنگینی آمده. آهوها این طور مواقع برای پیدا کردن غذا می آیند پایین فوری مقداری علوفه تهیه کن و بگذار اطراف پادگان که از گرسنگی تلف نشوند.
بعدازظهر دوباره تماس گرفت که نتیجه را بپرسد. گفتم : دستور انجام شد. حالا چرا از وسط جنگ با داعش پیگیر غذای آهوها هستید؟
گفت به شدت به دعای خیرشون اعتقاد دارم...
شهید حاج قاسم سلیمانی
http://Eitaa.com/khademfars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از دوستان خیلی قشنگ گفت :
من اونقدر مرد نیستم که یه مادر باشم ...
روز مادر مبارک😍
http://Eitaa.com/khademfars