✅ #پرسمان_نماز
🕋 چرا نماز بخوانیم؟ 🕋
🕯 یکی از سوالات پرتکرار اینه که چرا باید نماز بخونیم ؟؟
🍃 جواب: یه مامان بچه ای به دنیا آورده، بچه ش یک سالش هست. بچه ش به سمت آتیش می ره، شاید بسوزه امّا مامانش بیخیال!!!
🕯 بچه سه سالش میشه، با چاقو بازی میکنه، شاید چشم خودش رو کور کنه اما مامانش بی تفاوت !!!
ما به اون مامان چی میگیم ؟؟
🍃 می گیم بچه به دنیا آوردی وظیفه ت اینه که تربیتش کنی.
از بدی ها دورش کنی، به خوبی ها راهنمایش کنی.
🕯 تربیت تو زبان عربی میشه «رَبّ». خدا بارها و بارها تو قرآن فرموده من مامان شما هستم.
🍃 شما رو به دنیا آوردم وظیفه م اینه که شما رو تربیت کنم.
تو نماز چی می گیم؟؟ می گیم رَبِّ العالمین، خدایا تو تربیت کننده جهانیانی.
🕯 خدا برای تربیت ما دستورهای مختلفی تو قرآن نوشته، مهمترین دستور تربیتیش [بعد پذیرش ولایت پیامبر و جانشینانش] نمازه. اگر نماز خوب بخونیم از حرص، حسادت، تکبر، بد اخلاقی، خشم دور می شیم.
🍃 خدا به پیامبرش تو سوره کوثر میفرماید : «فَصَلِّ لِرَبِّک» یعنی نماز بخون در برای کسی که می خواهد تو را تربیت کند یعنی نماز ابزار تربیت خداست.
🕯 اگر نماز خوب بخونیم مثل پیامبرا مثل شهدا از شیطون که «نارِ» دور می شیم به خدا که «نورِ» نزدیک می شیم.
🍃 نماز وسیله تربیت کردن انسان هاست.
📚 آرشیو تصویری مرکز تخصصی نماز، پرسمان نماز دانش آموزی، پرسش ۸.
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#معارف_نماز
🕋 تنهاییِ بد ، تنهاییِ خوب 🕋
🌸 تنهایی گاهی مذموم است و گاهی ممدوح؛ تنهایی مذموم آن است که مرا به یاد مهربانی خدا نمی اندازد. تنهایی ممدوح آن است که مرا به خدا متصل می کند.
🌼 تنهایی خوبِ داوطلبانه و برنامه ریزی شده، به آدم تمرین می دهد که در تنهایی هایش [در زندگی] خدا را از دست ندهد.
نمازشب، نوعی تمرین تنهاییِ خوب است.
🌸 تنهایی نماز شب در آغوش مهربانی خداست.
بعد از چند رکعت نماز شروع میکنی به دعا و مناجات. سیصد مرتبه «العفو» و هفتاد مرتبه #استغفار ، در واقع طلب مهربانی از خدا و یک عملیات برای «باورکردن مهربانی خدا» است،
🌼 یعنی تلقین میکنی که «خدا من را تنها نمی گذارد، لذا بعدش انسان قرص و محکم می شود و از تنهایی های زندگی هیچ وقت دچار منفی بافی نمی شود.
🌸 بچه ها در جبهه قبری درست می کردند و در آن نماز می خوانند، یعنی تنهایی شان را با خدا سر می کردند.
🌼 آن وقت بانشاط تر و قوی تر هم میشدند؛ روحیه شان بهتر از آنهایی بود که صدتا رفیق دورشان ریخته بود!
📚 #استاد_پناهیان ، چگونه مهربانی خدا را باور کنیم ، جلسه هشتم.
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_63
حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب ...
همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس داشتم....
به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم ....
حالم خیلی بهتر بود و
دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از وجودامیرعلے گرفته بودم!
صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چقدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چقد
باشوخی به من طعنه زده بود!!
به خاطر فشرده بودن کلاسهام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس
ام اس احوالم رو پرسیده بود...
یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوندو دلم پرواز کرد برای
امیرعلی که برام امن ترینِ دنیا بود!
با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جداشدم...
با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم
بلافاصله تماس و وصل کردم:
-سلام.....!!!
صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودوپیش قدم شده بود برای سلام کردن!
-سلام...خوبی؟
- ممنون...شما چطوری؟!بهتری؟
امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم...
شرمنده!!
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم
-دشمنت شرمنده!
کمی مکث کردو ادامه داد
_میدونستم کلاسهات پشت سرهمه و دیر میای خونه
گفتم بزارم خستگیت دربره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم!
حالا...
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش
- شام نخوردم!
اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم!
- حالا چرا شام نخوردی؟!
حالت خوب نیست!؟
هنوزم...
_خوبم امیرعلی ...
گاهی ذهنم و مشغول میکنه ولی درکل حالم خیلی بهتره!!
-خب خدا رو شکر...چیکار میکردی؟
-اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم ..تو چیکار می کردی؟
- منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام
خوردم...
کاش یه چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصلا چیزی نخوردی
مامان گفت صبح
هم درست صبحانه نخوردی!
معده ات داغون میشه ها!!!
گرم شده بودم از دل نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود!!
- دلم چیزی نمی خواست ...
االانم اشتها نداشتم...
سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه:
-راستی یه چیزی محیا!
بیحال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی...
لوس گفتم:
_جونم؟!
صداش رگه های خنده داشت
-خاله لیلاتون زنگ زداحوالتو پرسید!
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم:
_خاله لیلام؟!...من که...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد
_آهاااان خاله لیلا!
به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید:
شیطون گفت:
_ بله خاله لیلا...
حسابی بنده خدا رو بردی تو شٌک ...
البته اون که جای خود داره من
باهمه دل نگرانیمم یه لحظه تعجب کردم!
-چراآخه؟!!
خب من خاله ندارم هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله!!
-قربون دل مهربونت خانوم ...
راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی
برخورد کنی....
با خودم می گفتم یه ذره تردید شایدم...
دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کردو شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکررر!
از سکوتش استفاده کردم
_شاید چی؟
آروم خندید
- هیچی ...
یکدفعه ای و بلند گفتم:
_راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته؟!
پرصدا خندید:
- آروم ترم بپرسی جواب میدم ها....
گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته!
آهان کشیده ای گفتم
-یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟!
با تعجب گفتم:
_ما رو؟ چرا آخه؟
-والا تو خودت و یه دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم!...
لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری!
-امیرعلی اذیت نکن دیگه!
از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود...
من هم با خودم فکر کردم چه دل
بزرگی داره خاله لیلا!
منی رو که فقط یک روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم
_چه خوب!
-شوخی کردم خانوم گل چرا دلخور میشی...
حالا میای!؟چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانومم
گذشته بی احترامی هم نمیشه!
حالا چی کار کنیم بریم یانه؟!
ذوق کردم...
عاشق مهمونی های بودم که خودمونی تعارفت می کردن ...
بازم فراموشم شد که مثلا
دلخور بودم!
-آخ جون عروسی...
آره میام چرا که نه؟!
-خوبه...
عمو اکبرم دعوتن!!
-چه عالی اینجوری دیگه من تنها نمی مونم خجالت بکشم...
باصدای پرخنده ای گفت:
_حسابی خواب و از سرت پروندم نه؟
لپهام رو باد کردم
_نه خب من در هر موقعیتی خوابم بیاد می خوابم...
خندید
_پس دیگه بخواب شبت بخیر
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_64
قبل قطع کردن تماس دل و به دریا زدم و گفتم:
_امیرعلی!
-جانم؟!
بی اختیار لبخند پر کرد صورتم رو... آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی می کرد رو گفتم:
– راستش یکم می ترسم....برام قرآن میخونی قبل اینکه قطع کنی...؟! البته اگه خسته ای... پرید وسط حرفم
- خسته نیستم....بخونم برات؟!
مثل بچه ها ذوق زده از مهربونیش گفتم:
_نه نه صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکرو خیال بکنم...!
امشب امیرعلی به همه حرفهای من می خندید!
-باشه
صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت:
_بخونم محیا خانوم!
صداش هنوزم ته مایه خنده داشت
- آره ممنون ...
فقط امیرعلی اگه یبار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم!!
باز صدام نزنی بیدارم کنی ها بدخواب بشم ...
خودت گوشی رو قطع کن ...
پیشاپیش شبت بخیر
با اخطار گفت:
_بخونم؟؟
چشمهام رو بستم
-آره بخون
صوت قشنگ قرآنش بلند شدو من آرامش می گرفتم از سوره های کوچیک قرآنی که امیر علی برام میخوند !
سوره توحیدش رو که تموم کرد چشمهام داشت گرم میشد...
آروم و با صدای پر از خوابی گفتم:
دوستت دارم!
مکث کرد و بعد چند ثانیه با بسم الله الرحمن الرحیم سوره بعدی رو شروع کرد به خوندن و من
پلکهام با آرامش عجیبی روی هم افتاد!
......
نگاهم رو روی خانومی که کل می کشید ثابت نگه داشتم و فاطمه خانوم که کنارم نشسته بود در
ادامه کل کشیدن اون خانوم همراه بقیه شروع کرد به دست زدن !همون موقع هم عروس با لباس
سفید و دامن پفیش وارد خونه شد!
اول از همه خاله لیال رفت سراغش عروس هم اصال مراعات صورت آرایش شده و موهاش رو
نکردو مثل بچه ها خزید بغل مامانش!...از همین دور هم برق اشک رو تو چشمهای هردوشون می
دیدم !یک لحظه دلم لرزید منم شب عروسیم از مامان جدا می شدم از بابا!حتی داداش دوقلوهایی
که عاصی بودم از دستشون!چه لحظه تلخی که همه خوشی شب عروسی رو زایل می کرد !
نمیدونم چرا من اشک جمع کردم توی چشمهام آخه یکی نبود بگه عروسی هم جای گریه است
...به خودم نهیب زدم تقصیر من چیه اینا وسط عروسیشون سکانس احساسی اجرا می کنن !
-عروس خوشگل شده نه؟
با صدای فاطمه خانوم که هنوز داشت دست میزد نگاه از جای خالی عروس و خاله لیلاگرفتم و به
عروس که حاال سرجای خودش محجوب و سربه زیر نشسته بود دوختم!
موهاش فر شده بود و رنگ اصلی خودش همون خرمایی تیره ! با یک آرایش مالیم!
-آره خیلی
گمونم این سوال و جواب رو همیشه همه با ورود عروس از هم میپرسیدن چون سر که چرخوندم
نگاه همه روی عروس بیچاره بود که نگاهش رو زیر انداخته بود و جرئت نمی کرد سر بلند کنه !
صدای دست و سوت و کل کشیدن هم که قطع نمیشد ...
اون وسط هم یکی از خانومها شروع کرد
شعر محلیی رو در وصف عروس خوندن و بقیه هم با دستاشون و ماشاالله ماشاالله گفتن همراهیش
کردن!
خیلی وقت بود عروسیی نرفته بودم که توی خونه برگزار بشه! همیشه تالاربود و صندلی هایی که
باید سیخ روش مینشستی با صدای بلند ضبط و آهنگهای تندش و غریبی کردن با افراد حاضر در
جلسه که هرکدوم با یک مدل مو و لباس بودن و با همه آشنا بودنت برات میشدن غریبه که مبادا با
احوال پرسی و روبوسی آرایششون بهم بریزه !...
برای همین امشب حسابی داشت بهم خوش می گذشت به خاطر جمعیت زیاد و خونه نقلی همه
دایره وار و پشت بهم نشسته بودیم روی زمین هیچکس هم نگران چروک شدن لباس مجلسی
اش نبود !
همه با هم روبوسی می کردن و با خنده رد رژهایی که روی صورتهاشون می موند رو پاک
...شربتم رو تو لیوان شیشه ای می خوردم و شیرینی ام رو توی ظرف چینی گل سرخی!
خبری از ظرف یکبار مصرف نبود و روی پیشونی هیچکس هم اخم نبود به خاطر این همه ظرفی که کثیف
میشد!
تازه با اینکه با همه غریبه بودم نوع برخوردو تعارف کردنشون جوری بود که انگار چندساله
میشناسمشون و من چه ذوقی کرده بودم به خاطر این همه محبت و دوستی اونم به صورت
یکجابین این همه غریبه!
-چیزی لازم ندارین ؟!
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_65
باصدای خاله لیلا صورت خندونم
رو که به جمعیت در حال شادی دوخته بودم
گرفتم و بدون حذف
کردن لبخندم به خاله لیلا دوختم
فاطمه خانوم به جای من جواب داد
- همه چی هست مرسی لیلا جان !
همون اول از برخورد فاطمه خانوم
و خاله لیلا حدس زده بودم باید از قبل باهم آشنا بوده باشن
وصمیمی!
-محیا خانوم غریبی که نمی کنی؟
با این همه صمیمیت مگه آدم غریبی میکرد؟!
لبخندم عمق گرفت
-نه اصلا!
-دوست داری باهم بریم جای محدثه؟
می دونستم محدثه دختر خاله لیلاست و عروس امشب ...
خیلی دوست داشتم ولی گفتم شاید
رسم ادب نباشه فاطمه خانوم رو تنها بزارم!
فاطمه خانوم هم که حواسش هم به صحبت ما بود هم از دست زدن دست نمی کشید گفت:دوست داری برو محیا جون چرامعطلی!
خوشحال تقریبا از جا پریدم
و دست تو دست خاله لیلا
از وسط جمعیت نسبتا زیادی که
نزدیک عروس و سفره عقد ساده اش نشسته بودن
با احتیاط که مبادا پای کسی رو لگد کنم رفتیم سمت عروس که حاال حواسش رو از آینه بختش گرفته بود و متوجه ما بود !
خاله لیلا با دیدن محدثه شروع کرد به قربون صدقه رفتن
-الهی قربون دختر خوشگلم برم که اینقدر ماه شده
محدثه هم لبخندی صورتش و پر کرد
- خدا نکنه مامان
خاله لیلا دستش رو پشتم گذاشت
-اینم محیا خانوم که برات تعریفش و کرده بودم
لبخندی روی لبهام نشست یعنی این قدر مهم بودم که خاله لیلا راجع به من بادخترش حرف هم زده
بود!
دستم رو جلو بردم
-سلام...تبریک میگم خوشبخت باشین
دسته گلش رو توی دستش جا به جا کرد
و بعد دست آزادش رو توی دستم گذاشت
-سلام ...ممنون...خیلی خوشحالم که اومدین
دستش رو فشار نرمی دادم که
خاله لیلا گفت :خاله دوست داری پهلوی محدثه بشین فعلا خبری از اقا دامادمون نیست
از بچگی عاشق این بودم کنار عروس بشینم و باهاش حرف بزنم!...
کلی از پیشنهاد خاله کیف کردم
ولی نگاه پر تردیدم رو به محدثه دوختم
-نمی خوام محدثه خانوم معذب بشن!
محدثه پف دامنش رو جمع کرد
-نه اصلا بفرمایید
من هم سرخوش روی صندلی داماد جاگرفتم ...
توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود!
-مامان خیلی از شما تعریف کردن...
خیلی دوست داشتم شما رو ببینم !
با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود
گرفتم همیشه دوست داشتم
مثل فیلمها از تو آینه بختم زیر چشمی امیر علی رو دید بزنم ولی خب
قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود
که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه
خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!..
با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه
الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده!
از فکرم خنده ام گرفت
ولی الان خندیدن اصلا درست نبود ...
سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند
مهربونی قایم کنم و به چشمهای آرایش شده محدثه نگاه کردم!
-خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا
به لحن صمیمی ام خندید
-راستش محیا خانوم ...
https://eitaa.com/khademngoo
17.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 #طبق_برنامه_یکشنبه_ها:
🔶#انیمیشن
📽 #انیمیشن_دیدنی از زندگی و شهادت امام موسی کاظم (ع)
🏴 شهادت امام هفتم امام موسی کاظم (ع) بر شما و تمام شیعیان تسلیت باد. 🏴
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بررسی برخی از خطقرمزها و نکات رهبرانقلاب که در مذاکرات برجام در دولت روحانی رعایت نشد!
شـ🌙ـب شد
دلها به فردا امیدوار شد
چشمها پر از خواب شد
همه میگویند که زندگی
سر بالایی و سرازیری دارد
اما من میگویم
زندگی هر چه که هست
جریان دارد
میگویم تا خدا هست
و خدایی میکند امید هست
فردا روشن است
🌙شبتون آروم در پناه خدا🌟
فردایتان روشن
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
یک روز بعد پایان کلاس و شرح مثنوی
استاد علامه جعفری فرمودند:
من خیلی فکر کردم و به این جمع بندی
رسیدهام که رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک
تکیه خلاصه میشود و آن "کوک چهارم" است
و جمع مریدان مثل من با چشمهانی گرد
پرسان بودند که کوک چهارم چیست!؟
و علامه که با آن لهجه شیرین در تمثیل
شرح میدهند که:
کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش میبرد
کفاش با نگاهی میگوید این کفش سه کوک
میخواهد و هر کوک مثلاً ده تومان
و خرج کفش میشود سی تومان
مشتری هم قبول میکند پول را میدهد
و میرود تا ساعتی دیگر برگردد
و سوار کفش تعمیر شده بشود
کفاش دست به کار میشود
کوک اول،، کوک دوم،، و در نهایت کوک سوم
و تمام ... اما ...
اما با یک نگاه عمیق در مییابد اگر چه
کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند
عمر کفش بیشتر میشود و کفش کفشتر
خواهد شد!
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمیشود
طلب اضافه کند
و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم
را بزند یا نزند
او میان نفع و اخلاق
میان دل و قاعده توافق مانده است
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده
اما اگر بزند به رسالت ۱۲۴ هزار پیامبر
تعظیم کرده
اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق
و قانون رفته اما اگر بزند صدای لبیک او
آسمان اخلاق را پر خواهد کرد
دنیا پر فرصت کوک چهارم است
و من و تو کفاشهای دو دل
✍ به نقل از بهمن حبشی
از شاگردان علامه جعفری
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز صبح یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
امروزمان را آغاز میکنیم
به نام خدایی که تسکین دهنده
دردها و آرامش دهنده قلبهاست
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🔹🔶🔹🔶🔹
🔶🔹🔶🔹
🔹🔶🔹
🔶🔹
🌼🍃 فَالِقُ الْإِصْبَاحِ وَجَعَلَ الَّیْلَ سَکَناً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ حُسْبَاناً ذَلِکَ تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ🍃🌼
🌸🍃(خداوند،) شکافنده سپیده دم است، و شب را مایهى آرامش قرار داد و خورشید و ماه را اسباب شمارش (ایّام). این است اندازهگیرى خداوند قدرتمند دانا🍃🌸
{سوره ی انعام ،آیه ۹۶ }
💠 نکته ها :
«اِصباح» هم به معناى صبح است، هم به معناى سپرى کردن شب و وارد صبح شدن، امّا در اینجا مراد، هنگام دمیدن سپیده صبح است.
در آیهى قبل، سه نشانه از قدرت خداوند در زمین مطرح شد، در این آیه نشانه هایى از قدرت الهى در آسمان ها آمده است. شب و روز دو نشانه از قدرت الهى است که به واسطه گردش منظّم خورشید و ماه پدید مىآیند.
شب، براى استراحت است و از کار و تلاش و سفر در شب، نکوهش شده است. (از اینکه در این آیه، شب عامل سکون و آرامش شمرده شده، معلوم مى شود صبح براى کار و تلاش است.)
امام رضا (ع) فرمود: ازدواج را در شب قرار دهید، چون شب و همسر، هر دو وسیلهى سکون و آرامش انسانند
💠 پیام آیه :
۱- پیدایش شب و روز، نیاز به قدرت و دانش دارد که این کار را با تقدیر و اندازه گیرى دقیق انجام دهد. «فالق الاصباح...تقدیر العزیز العلیم»
۲- خورشید و ماه، وسیله نظم و حسابرسى و برنامهریزى است. «حسباناً»
۳- برنامهریزى دقیق و اجراى کامل، نیاز به علم وقدرت دارد. «تقدیر العزیز العلیم»
۴- تفکّر در نظم دقیق کرات آسمانى، راه خداشناسى است. «انّى تؤفکون...فالق الاصباح...»
شاید از اینکه ماه و خورشید، وسیله حساب در این آیه شمرده شده، بتوان استفاده کرد که هم سال شمسى معتبر است، هم سال قمرى. و شاید رمز حساب و نظم دقیق یکپارچه باشد، نظیر »زید عدل« که زید را به تمامه عادل مى داند
#آیه_های_نور
💠خادم
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#ادمین_بانو
#صبحتبخیرمولایمن
🏝اینجا حوالی دلهای گرفتهی ما،
نرگسها آرام و معطر
سر از خاک برگرفتهاند...
روی بازوی خشک درختان،
پولکهای سبز جوانه،
رخ نمودهاند...
و روی قلب سرد و خستهی خاک،
امید به زنده شدن را
به روشنی میتوان دید...
اما چشمان من هنوز
به راه مانده است...
درست مثل تمام عمرم...
همیشه فکر میکنم شما
با بهار میآیید...
میشود امسال با بهار بیایید؟🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
#تست_روانشناسی
🤔شخصیت شناسی جدید از روی فرم انگشتان دست✋
😎ویژگی های ذاتی شما را آشکار میکند
✋🏻 شخصیتشناسی از روی بلندی انگشتان دست :
✋🏻 انگشتان مدل A
اگر انگشت حلقه شما از انگشت اشاره بلندتر است:به طور حتم شما ظاهری زیبا و اندامی متعادل دارید. شخصیت شما بسیار جذاب است. ریسکپذیر هستید و تصمیمات قاطعانه میگیرید. اگر احساس کنید از سوی دیگران رانده میشوید به شدت عصبانی خواهید شد. بهترین مشاغل برای شما نظامی یا مهندسی است. ذهنی منطقگرایی دارید و عاشق حل جدولید. نکته بسیار جالب در مورد شما اینکه از نظر علمی به اثبات رسیده کسانی که انگشت حلقه بلندتری از انگشت اشاره دارند پولدارترند !
✋🏻 انگشتان مدل B
انگشت اشاره بلندتر از انگشت حلقه است:افرادی که در این دسته قرار دارند کمی بیش از حد اعتماد به نفس دارند. از تنها بودن لذت میبرند و دوست ندارند کسی مزاحمشان باشد. معمولا در برقراری ارتباطات اجتماعی قدم اول را برنمیدارند
✋🏻 انگشتان مدل C
اگر انگشت اشاره و حلقه هم اندازه است:شما فردی بسیار دقیق و زرنگ هستید و با هر کسی به راحتی میجوشید. نسبت به همسرتان وفادارید و عشقتان را نصیب او میکنید. از نزاع متنفرید و به دنبال صلح و دوستی هستید
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🔆 متن شبهه:
در روایات آخرالزمان به مرگ سفید به عنوان نشانه ظهور اشاره شده است، این روایت را میتوانیم با ویروس کرونا تطبیق دهیم زیرا کرونا باعث سفید شدن ریه افراد میشود.؟
🔆 پاسخ شبهه:
1⃣ شیخ صدوق روایتی صحیح السند نقل کرده که در آن، وقوع یک جنگ بزرگ و یک طاعون همهگیر را که در آن پنج هفتم مردم جهان کشته میشوند، جزء نشانههای غیر حتمی ظهور بیان کرده است. عامل طاعون، باکتری یرسینیا پستیس است. این روایت ربطی به بیماری کرونا که عامل آن ویروسی است و تلفات اندکی داشته، ندارد.
2⃣ علایم غیرحتمی، با ظهور ارتباط شدیدی ندارند، زیرا ممکن است برخی از آنها اصلا واقع نشود، ولی ظهور تحقق یابد. و احتمال دارد برخی از نشانهها حادث شود، ولی ظهور توام و همزمان با آنها شکل نگیرد.
3⃣ در روایات بسیاری، به علائم غیر حتمی ظهور اشاره شده است. با توجّه به اینکه این روایات جنبه پیشگویی نسبت به حوادث آینده دارند، باید با دقت بیشتری به سند و مضمون آنها بنگریم. از جمله روایاتی که به بیان نشانههای غیر حتمی میپردازد، روایتی است که در آن امیرالمومنین(علیهالسلام) میفرماید: «پیش از آمدن قائم(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) چند اتفاق میافتد: مرگ سرخ، مرگ سفید، ملخ در فصلش و ملخ در غیر فصلش. ملخها مانند خون، سرخ رنگ خواهد بود. مرگ سرخ با شمشیر و مرگ سفید به وسیله طاعون میباشد.»
4⃣ اسناد مختلفی برای این روایت ذکر شده است که همه آنها دارای ضعف هستند. مثلا در سلسله رجال سند ابن ابی زینب نعمانی که از سایر اسناد کاملتر است، شخصی به نام «محمد بن حسان رازی» قرار دارد که توسّط نجاشی و ابن غضائری به شدت تضعیف شده است. معنای روایت هم مشخص است، دو اتّفاق در نزدیکی زمان ظهور(به صورت غیر حتمی) رخ خواهد داد: جنگ و بیماری طاعون.
5⃣ مشکل اصلی در تطبیق این نشانهها بر حوادث زمان ماست. مثلا در خونینترین جنگ تاریخ (جنگ جهانی دوم) حدود 60 میلیون نفر کشته شدند که از حدود 2 میلیارد نفر جمعیت آن موقع جهان، درصد بسیار ناچیزی است. یعنی از هر صد نفر، سه نفر کشته شدند. در این روایت، به بیماری طاعون تصریح شده است. بیماری کرونا، غیر از طاعون است. منشأ کرونا، ویروسی است که ریهها را درگیر میکند. اما طاعون بر اثر انتقال باکتری یرسینیا پستیس(Yersinia pestis) اتفاق میافتد.
✅ #عکس_نوشت نماز
🥀 از کجا بفهمم نمازم قبول شده یا نه؟
#آیت_الله_جوادی آملی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #آثار_نماز
🌕 میدونی خدا بعد هر #نماز چی بهت میگه؟ 🌕
🥀 طبق آیه #قرآن اگر خدا می خواست لب باز کند و بعد از یک کار خوب [مثلاً بعد از نماز] به تو یک چیزی بگوید، می دانی چه می گفت؟
🔹 میگفت: تو به من لطف کردی! به من احسان کردی! «هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ» (الرحمن ؛ آیه ۶0)
🥀 خدا می گوید: تو [با اطاعت دستور من در حقیقت] به من احسان کردی، حالا من به تو احسان میکنم! تو به اندازه خودت احسان کردی، من هم به اندازه خودم به تو احسان می کنم،
🔹 تو محدود هستی، ولی من نامحدود هستم؛ لذا نامحدود به تو احسان میکنم !
📚 #استاد_پناهیان ، چگونه مهربانی خدا را باور کنیم .
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
مداحی_آنلاین_حکایت_امام_حسین_و_جوان_عراقی_استاد_عالی.mp3
2.6M
♨️حکایت امام حسین(ع) و جوان عراقی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
⏺ استوری ویژه
🎦 کلیپ تصویری
📶 مداحیوسخنرانی
🔢 پادڪـسـت مـذهبی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_66
پریدم وسط حرفش ...
از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد
به خصوص اگر طرف مقابلم
یک دختر بود و هم سن و سال !
اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد !
-بی خیال خانوم گفتن و این حرفها
محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم !
لبخندی صورتش و پر کرد
-باشه...
راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد ...
من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت !
میدونستم از چی حرف می زنه
- حالا چی؟
خندید از سر ذوق
-نه اصال میبوسم دست و پاشون رو !
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!...
به دسته گلش خیره شد !
-شما چطوری جرئت کردین برین؟
-اوم...
خب راستش یکم قصه اش مفصله...
منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی...
خنده اش گرفت
-ولی؟؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم
-می دونی محدثه جون من عاشق امیر علی ام شوهرم و میگم !...
بعد از عقدمون فهمیدم میره
کمک عمو اکبرش ...
اکبرآقا رو میشناسی که؟
به نشونه آره سر تکون داد و من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم !
شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم
-خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم
تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی باهاش داشت ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت
بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر!
خندید
-پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد!
ولی فقط هم از سر عاشقی نبود !
شایدهم بود!
واقعا نمی دونستم !
خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم
_آره دیگه!
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندیدو گرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید
به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم !
جای عطیه خالی که همیشه میگفت زود پسرخاله میشی باهمه یکم خانوم باش !
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد !
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم
-خب من دیگه برم ...
خوشحال شدم
از آشناییت خوشبخت باشین
لبخند مهربونی زد
- ممنونم ...خیلی خوشحال شدم اومدین
-باعث افتخارم بود که دعوتم کردین!
مگه میشد نیام !
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده !
سریع عقب کشیدم
-من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش میگیره!
محدثه بازم با احتیاط خندیدو من دور شدم
و موقع روبه روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون
من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن
نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود !
پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم
همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش ...
همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم ...
کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و
منتظر خانومهاشون بودن
فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد
-آقاها اونجان !
به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم ...
امشب علی آقا هم اومده بود
تک پسر عمو اکبر که اونشب رفته بودیم خونشون نبود و نمیدونم کجا بود !
عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون
عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز!
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه...
عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود !
پیراهن و شلوار!..
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_67
علی آقا هم همین طور فقط این وسط
اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود
ولی با یک دوخت ساده !
لبخندی روی لبم نشوندم و
رو به همه سلام بلندی گفتم و
فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و
هر دو جواب شنیدیم...
فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت
و امیرعلی نزدیک من
با اون لبخند دوست داشتنیش!
-خوش گذشت ؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد میگفتم عالی بود !
ولی خب نمیشد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام
-خیلی خوب بود!
امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشمهام خونده بود...
وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش ...
سرش جلو اومد و نزدیک گوشم
-خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟؟!؟
چرا پاکش نکردی؟!
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد...
امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟! ...
رژم رنگ جیغی نبود که!...
قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم
وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم
مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانومها ازش استفاده کنم !...
من هم به حرفش عمل کردم...
ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده میداد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود
حتما اثری ازش روی لبهام نمونده!
-دلخور شدی؟!
سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود ...
هول کردم
-نه ...نه..!!
لبخند محوی روی صورتش نشست!
و کامل جلوم وایستاد و...
نه من کسی رو میدیدم نه کسی من
رو تو این تاریک روشنی کوچه!
دستمال دستش رو بالاآورد
–تمییزه!
با تعجب به چشمهاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم !
با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که
روی لبم مونده بود رو پاک کرد!
و من متوجه شدم منظورش تمیزیی دستمال کاغذی بوده!
از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمییزی و کثیفی دستمال!
امیر علی با لحن نوازشگونه ای گفت:
-خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!...
باید بگم من با استفاده شما از لوازم ارایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه
و اونم فقط سمت خانومها
یاهم فقط برای خودم!!
قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم...
این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت
دیگه؟!...!؟
یعنی قشنگ شدنم رو
فقط سهم خودش می دونست؟!
چی بهتر از این؟؟!
باحرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندونهام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشمهام بود خندون
شد!!
یک قدم به عقب رفت و باشیطنت ولی آروم گفت :
_حیف که نمیشه نه؟
ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندونهام خلاص شد ...
با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم!
چی نمیشد؟!
-امیرعلی محیا خانوم بریم؟؟؟
نگاه از امیرعلی گرفتم
و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد
-آره علی جان!
قدم برداشت سمت ماشین علی آقا!
چون عمو اکبر ماشین نداشت
و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی میترسه!
امشبم که امیرعلی نتونسته بود ،
ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود
باهم برگردیم!
تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیر علی بودم و گیج ...!!!
با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر
کردم و تعارف زدم بیان تو خونه
ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن!
در خونه که با صدای تیکی باز شد
و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دورشدن ماشین علی آقا
که در کمال تعجب دیدم امیر علی از ماشین پیاده شد.
–ببخش علی جان الان میام!!
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با
تعجب به امیر علی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم
-چیزی شده؟!
با نگاه خندونش جلو اومد
-نه
چادرم روی شونه هام سر خورد
-پس...؟؟
هنوز حرفم تموم نشده بودکه گفت:
نمیشد یه دل سیرخانوممونگاه کنم!
گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این حرفایِ دوست داشتنی رو می خواست ازجانب امیرعلی!
کنار گوشم با خنده گفت :
تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد میشد؟!!!
باز من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد...
-خب من دیگه برم!!
زبونم از کار افتاده بوداحساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و
آرامش گرفته بودم ازوجودش!!!
https://eitaa.com/khademngoo