#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_دهم
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی. خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن.
فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل درنستی با مامانت بیا اونجا.
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه و رفت و منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_ حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان. نه. من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام.
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم. تو بیا بعد شب دوباره میریم.
_ وای مامان از دست شماها. باشه. اه. بای
مامان _ خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن.
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت " حانیه سادات" برگشتم و نگاش کردم. ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.
اون دختره_ حانیه ای دیگه؟
_ اره
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.....
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ح_سادات_کاظمی
#قسمت_دهم
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
مسابقه پنجم🍃✨ امروز دوشنبه ۲۶\۸\۹۹ مسابقه پنجم امر به معروف برگزار میشود📚✏️ منبع سوالات این مسابقه
شروع مسابقه🍃
سوال 👇
مرحله اول امر به معروف و نهی از منکر را با ذکر مثال توضیح دهید ✨
جواب خود را تا ساعت بیست و چهار امشب به ای دی @yamahboob ارسال کنید✨🌹
با تشکر
تیم امر به معروف کانال تربیتی خادم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تماس از سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی
🌺 هر روز یک شهید بزرگوار رو خدمتتون معرفی میکنیم تا انشاالله با ۳۱۳ شهید آشنا شوید🌺
شهید آیت الله مدنی:
زمانی که سید برای تحصیل علم تصمیم به هجرت گرفت، اسلام و روحانیت روزگار سختی را میگذراندند، از یک سو رضاخان پهلوی در اوج قدرت و استبداد، فعالیت علمای اسلام را محدود ساخته بود و از سویی دیگر ظهور روشنفکران غربگرا و سرسپرده به فرهنگ بیگانه در ایران، عرصه تلاش برای تبلیغ احکام و ارزشهای اسلام را تنگتر کرده بود.
آیت الله مدنی چهار سال در محضر امام خمینی (ره) حضور یافت و از دروس فلسفه، عرفان و اخلاق ایشان بهره فراوان برد و همین درس نیز موجب گشت، امام (ره) را در مقام عمل بالاتر و برتر از مرز علم بداند و عشقش نسبت به ایشان فزون یابد.
منافقین روز ۲۰ شهریور ۱۳۶۰ او را مانند حضرت علی بن ابیطالب در محراب به شهادت رساندند. آیت الله مدنی همانند تمام نماز جمعه ها، بعد از خطبهها شروع به نماز خواندن کرد که در آن لحظه یکی از حضار و نمازگزاران به ایشان نزدیک شد. حجت الاسلام والمسلمین اترابی چهرگانی که این صحنه را شاهد بود در این باره میگوید:
«من در نماز جمعه بودم. شاید ده قدم با آیت الله مدنی فاصله داشتم ایشان پس از اتمام نمازهای جمعه، همیشه استحبابات نماز ظهر و عصر را هم میخواندند. وقتی که میخواستند شروع به نماز کنند، ناگهان یکی از افراد که به ظاهر قصد دادن وجوهات شرعیه به آیت الله مدنی را داشت، به ایشان نزدیک شد و در یک لحظه با انفجار خود آیت الله مدنی را به شهادت رسانید».
#صددرسازسبکزندگیپیامبر
۹۱.بر سر غذا از همه زودتر حاضر میشد و از همه دیرتر دست میکشید.
۹۲.تا گرسنه نمیشد غذا میل نمیکرد و قبل از سیر شدن منصرف میشد.
۹۳.معده اش هیچگاه دو غذا را در خود جمع نکرد.
۹۴.در غذا هرگز آروغ نزد.
۹۵.تا آنجا که امکان داشت تنها غذا نمیخورد.
۹۶.بعد از غذا دستها را میشست و روی خود میکشید.
۹۷.وقت آشامیدن سه جرعه آب مینوشید، اول آنها بسمالله و آخر آنها الحمدالله.
۹۸.از دوشیزگان پرده نشین باحیاتر بود.
۹۹.چون میخواست به منزل وارد شود سه بار اجازه میخواست.
۱۰۰.اوقات داخل منزل را به سه بخش تقسیم میکرد: بخشی برای خدا، بخشی برای خانواده و بخشی برای خودش بود و وقت خودش را نیز با مردم قسمت میکرد.
#پایان
#صبحتبخیرمولایمن
🌱🌹سلام بر تو
ای یگانه روزگار
و ای تنهاترینِ عالم؛
سلام بر تو
و بر روزی که
برای هدایت و محبّت
قیام خواهی کرد!
⚘ السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا اَلْإِمَامُ اَلْوَحیدُ و القَائِمُ الرَّشیدُ...⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
#لذت_بندگی ٢۵
#ترک_گناه ۲۵
#مبارزه_بانفس ۱۳
تمرینات روزانه
🌷السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا علیهماالسلام🌷
💫 بسم الله الرحمن الرحیم 💫
ببینید رفقا
👈زندگی روزمره ی ما همگی
"تمریناتی برای مبارزه با هوای نفس"
هست.👌👌
خداوند تبارک و تعالی در هر روز و
هر لحظه ما رو امتحان میکنه✔️
👈به این معنا که مدام
"زمینه های مبارزه با نفس رو برای ما فراهم میکنه".
و اینا همش "لطف خداست".
خدا میتونست هیچ زمینه مبارزه با نفسی رو برامون ایجاد نکنه❌
و اون موقع ما هیچ رشدی نمیکردیم.
⛔️⛔️
ولی خداوند متعال چون دوسمون داره
😍
بخاطر همین زمینه های مبارزه ی بانفس رو برامون فراهم میکنه👌
تا اینکه ما ها رشد کنیم✅
اما چون ما حواسمون نیست فکر میکنیم
که خداوند متعال از ما بدش میاد و مدام بهمون سختی میده😏
👌نه عزیزم. خدا دوستمون داره.
🔰از صبح که بیدار میشیم تمرینات شروع میشه!
👈مثلا موقع نماز صبح که میشه، عقل میگه بلند شو نمازتو بخون.
👈ادب مقابل خدا رو رعایت کن و زندگیت رو براه میشه و...
🔷✔️
❌اما هوای نفس میگه: بابا بگیربخواب.
حالا بعدش میخونی. تا طلوع آفتاب
وقت هست! 😈
❌❌❌
هر چه به طلوع نزدیک میشی عقل هم
هی میگه بابا بلند شو آفتاب زد! 😒
هوای نفس میگه ولش کن هنوز وقت هست.😈
همچین که آفتاب زد بیدار میشی میبینی
وقت نماز گذشته!
عقل میگه باشه طوری نیست. بلند شو
قضاش رو زود بخون. ممکنه فراموش کنی.✅
هوای نفس میگه حالا که آفتاب زد ولش
کن دیگه بعدا میخونی !😈
این یه نمونه درگیری عقل و هوای نفسه.
این دوتا صبح تا شب با هم درگیرن.
👆👆
✔️✅ به میزانی که ما به حرف عقلمون گوش بدیم عقل رشد میکنه
⛔️❌ و به میزانی که به هوای نفسمون گوش بدیم، اون قوی تر میشه.