eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
162 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت سردار دلها 🌹🌹🌹 کوهنوردی حاج قاسم: بعد از تو، لابلای فیلم و عکسهایت، به دنبالِ خاطره های روزهای بودنت، کنارِ دلتنگیهایمان، آهِ حسرت می‌کشیم... چرا تمام نمی‌شود، این دردِ بی درمان .... ' در این کوله پشتی غم آورده ام شهادت کجایی...؟ کم آورده ام ... شادی روح همه شهدا و رفتگان الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و َآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم وَ أَهلِکْ عَدُوَّهُمْ
ما را ببخش که حرفِ هر روزمان تکرار است؛ بی تو بودن در هر روزِ ما تکرار می‌شود!! و ما هر روز در تکرارِ با خطا و گناه، از تو می‌گریزیم ... ⚘خودتون را کسی نکنید جـز فاطمه(س)⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ ✍ عِشق بازی کُن با خُدا.. هِی بِگو، " خُداجآن مَن فَقیرِتم! " دَستِ دِراز شُده ی مَنو میخوایی رَد کُنی دورِت بِگردم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘سلام بر شما! که با آمدنت، مومنین سر از گریبان اندوه برمی آورند و عزتمند خواهند شد. بیا! ای عزت شیعه... 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِينَ الْمُسْتَضْعَفِينَ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌
هم روحتان در انتظار ارواحنا فداه باشد، هم نیروی جسمی‌تان در این راه حرکت بکند. هر قدمی که در راه استواری این اسلامی برمی‌دارید، یک‌قدم به حضرت مهدی عج‌الله‌تعالی‌فرجه نزدیک‌تر می‌شوید. ۶۰/۳/۲۹ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
#خطبه_فدکیه قسمت 20 ثمَّ قالَتْ عليهاالسلام: {بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ} {لَقَدْ جاءَكُم
قسمت 21 يجُذُّ الاَصْنامَ، وَ يَنْكُتُ الْهامَ، حَتّى انْهَزَمَ الْجَمْعُ وَ وَلَّوُا الدُّبُرَ 🌅و حَتّى تَفَرَّى اللَّيْلُ عَنْ صُبْحِهِ وَ اَسْفَرَ الْحَقُّ عَنْ مَحْضِهِ، وَ نَطَقَ زَعِيمُ الدِّينِ، وَ هَدَأَتْ فَوْرَةُ الْكُفْرِ، وَ خَرِسَتْ شَقاشِقُ الشَّياطِينِ، وَ طاحَ وَشِيظُ النِّفاقِ .وَ انْحَلَّتْ عُقَدُ الْكُفْرِ وَ الشِّقاقِ، وَ فُهْتُمْ بِكَلِمَةِ الْاِخْلاصِ، فى نَفَرٍ مِنَ الْبِيضِ الْخِماصِ. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ او بُت‏ها را خرد مى‏ كرد و سرهاى گردن كشان را به زمين می‏ افكند و جمع‌شان را پراكنده مى ‏ساخت تا بدان حد كه آنان پشت كرده از صحنه بُرون رفتند. 🌅 تا آن‏كه دامن شب شكافت و سپيده ‏ى صبح رخ بنمود و پرده از چهره‌ ى خالص حق برگرفته شد و رهبر دين به سخن ايستاد و آتش كفر به خاموشى رفت و سخنان بيهوده ‏ى شيطان فرو نشست و پست مردمانِ منافق نابود شدند. و گره هاى كفر و تفرقه از هم گسيخت و شما در ميان مردمانِ روسپيد تهى شكم [از عفت و پاكى] (اهل بیت علیهم السلام) ‏کلمه اخلاص [لاإله إلاّ اللّه‏] بر زبان رانديد. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ (21) He smashed the idols and he lowered the heads of the arrogant, until they were defeated and forced to flee, 🌅When night was cut off from day, And Truth shone forth; The leader of the religion spoke, The strutting of Satan was rendered dumbfounded. He removed the thorns of hypocrisy from the path, The knots of disbelief and schisms were untied, Your mouths uttered the words of pure faith and sincerity, saying: 'There is no deity but Allah '!
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_ويكم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت راوي ( سوم شخص ) محمد
_ امیرعلی امیرعلی_ بلی؟ _ بگو جونم امیرعلی_ 😂جونم؟ _ افرین. حالا اون کتابتو ببند گوش کن. امیرعلی_ خب؟ _ این قضیه دوست شهید چیه؟ منم دوست شهید میخوام امیرعلی_ ببین میگن هرکس بهتره یه دوست شهید داشته باشه تا باهاش حرف بزنه ، درد و دل بکنه و ازش طلب شفاعت بکنه . و اون رو الگو زندگی خودش قرار بده. _ چه خوب. خب من چجوری میتونم دوست شهید انتخاب کنم؟ امیرعلی_ شاید این جزو محدود چیزایی باشه که چهره توش دخیله. باید به عکس شهدا نگاه کنی و شهیدی که لبخندش، چهرش، تورو جذب کرد رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کنی. با گفتن این حرف امیرعلی ذهنم پر میکشه به سفر قم. عکسی که تو گوشی امیرعلی بود ، عکسی که با وجود اینکه هیچ اشنایی با شهدا نداشتم اما برام جذاب بود. _ اون اون.... اون عکسی که تو گوشیت بود، گفتی دوست شهیدمه. اون شهید. لبخندی میزنه و صفحه گوشیش رو بهم نشون میده عکس همون شهیده ، با همون جذابیتی که اون روز برام داشت. انگار خیلی وقته میشناسمش. _ اسمش؟ امیرعلی_ شهید احمد محمد مشلب _ گفتی کجاییه؟ امیرعلی_ لبنان. زندگینامه و عکساش رو برات میفرستم. نمیدونم چرا اما ناخوداگاه اشکام جاری میشن ، گیج شدم. بدون هیچ حرفی برمیگردم به اتاق خودم. گوشیم رو برمیدارم و نتم رو روشن میکنم. بی توجه به پیامایی که پشت سرهم سر و صدا ایجاد میکنن، میرم تو کاربری امیرعلی منتظر میشم. یه حس عجیبی دارم ، حسی که نمیتونم درکش کنم. اولین عکسش میاد ، اولین صفتی که به ذهنم میرسه زیباییشه و بعد خوشتیپی. ذهنم پر میکشه پیش خانوادش. چقدر سخته از عزیزت بگذری. عکسی خیلی توجهمو جلب میکنه. عکس یه خانوم جوون کنار همون شهید و نوشتش ؛ برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش. شدت اشکام بیشتر میشه، و عکس بعد ، عکس دختر کوچولوی نازی بغل همون شهید که زیرش نوشته بود ، حنین خواهر شهید مشلب. ای جانم. چقدر برای یه خواهر سخته که از برادرش بگذره. زندگینامش و وصیت نامش. نفر هفتم لبنان تو رشته انفورماتیک ، پولدارترین شهید مدافع حرم. فقط یک سال از من بزرگتر بوده. اشکام پشت سر هم جاری میشن . " خدایا عجب عشقی میخواد اینجوری گذشتن " . . . حدود سه روز از آشنایی من با شهید مشلب و مدافعان حرم میگذره ، که باعث تصمیمی شد که برای گرفتنش دو دل بودم. . . . مامان_ حانیه حاضرشدی؟ _ اره. " وای باید چادر بپوشم" چادر رو دوست داشتم چون یادگار خانوم فاطمه زهرا بود ، اما نمیدونستم جمعش کنم ، و میترسیدم همین باعث بی حرمتی و توهین بشه . چادرم رو بر میدارم و از اتاق بیرون میرم. قلبم تند تند به قفسه ی سینم میکوبه. قراره با مامان اینا بریم بهشت زهرا و من هم تصمیمم رو عملی کنم. . . . آروم آروم قدم میزنم، اما قلبم هنوزم بی قراره. استرس دارم ، بار دومیه که به اینجا میام. بی اختیار اشکام دوباره سرازیر میشه ، خیلی شدید و بی درنگ. به سمت مزار مدافعان حرم میرم ، کنار مزار یکی از شهدا میشینم و شروع میکنم به گفتن ، به عهد بستن. به درد و دل کردن ؛ " تو این مدت انقدر از شیرینی زندگی های مذهبی شنیدم که ارزش این عهد رو داره. خدایا ، امام زمان ، شهید مشلب ؛ میخوام همینجا ، کنار قبر همین شهید ، همین شهیدی که معلوم نیست چند نفر چشم به راه نگاه دربارش بودن ، همین شهید که نمیدونم با رفتنش شاید دختری بیوه و بچه ای یتیم شده باشه، از همینجا باهاتون عهد میبندم و قول میدم ، اگر همسرم ، یه روز تصمیم به جنگیدن توراه اهل بیت رو گرفت ، نه تنها مخالفت نکنم بلکه تشویقش هم بکنم. " حرفم که به اینجا میرسه خودم رو روی قبر شهید که با گل رز پوشیده شده بود میندازم و اشکام دونه دونه رو گل برگای رز میشینه ، " خدایا خودت کمکم کن." چندتا از گلای پر پر شده رو کنار میزنم و به اسم شهید میرسم ؛ شهید محمد کامران. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ برگرد و تنها يك بغل فرزند من باش ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ اين قسمت ، قسمت مورد علاقه منه ، به خیلی دلایل. که اصلی ترینش اینه که من به شخصه از دوستی با شهدا به خصوص این شهید به خیلی جاها رسیدم و از این شهید خیلی چیزا دیدم که باعث شده فوق العاااااده نسبت بهشون ارادت داشته باشم و عاشقانه دوستشون داشته باشم و اینکه این قسمت رو واقعا از ته دلم نوشتم و کاملا لحظه به لحظش رو درک کردم. 😔😊 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ممنون بابت همراهیتون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت حانيه ……………………………………………………………………………………………………………… روبه روی آینه وایمیستم ، میخوام با خودم رو راست باشم. _ عاشق شدم؟ _ نه _ قرار بود رو راست باشم _ اره _ عاشق کی؟ _ امیر امیر امیرحسین. _ نههههههههههههه _ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین. _ ای خدایا. خل شدم رفت. ******* مامان_حانیه جان بیا. _بله؟ مامان_ بيا بشين اينجا. كنار مامان روي مبل ميشينم. _ خب؟ مامان_ نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟ واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟ _ خب يعني چي چيه؟ مامان_ بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري. _ نهههههههههههههه😳؟؟؟؟؟؟؟ مامان_ عه. چرا داد میزنی؟ _ شما چی گفتید؟ مامان_ گفتم بیان دیگه _ چیییییی؟ مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه " وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم.....😔😔😔" . . امیرعلی_ سلام جوجه جان _ جوجه خودتی امیرعلی_ شنیدم که خبراییه. _ چه خبری؟ امیرعلی_ نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما. کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی. _حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو. امیرعلی_ اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش. نگاهی به ساعت انداخت. امیرعلی _ وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده. با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معتل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. 😂 . . . تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود ، برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ، بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم. امیرعلی_ اجازه هست ؟ _ بیا تو پسره. امیرعلی_ سلام دختره. _ مصدع اوقات نشو. امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت _ شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت. _ اوووووو. توام. حالا نه به باره نه به داره. با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه. دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا . مامان_ حانیه جان عزیزم. چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون . _ سلام. مامان امیرحسین _ سلام عروس گلم. با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم. اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........ به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین. از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم. همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه. تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد. _ وای شرمندم. عذر میخوام. امیرحسین _ نه بابا خواهش میکنم. یه دفعه صدای خنده جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. 😐 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 انقدر محو تو هستم كه نميداني تو همه ی عمر منو بود و نبودم شده ای 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت امیرحسین .........……………………………………………… روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی که مامان زحمتش رو کشیده بود رو برمیدارم. مامان_زنگ زدم بهشون _ به کی؟ مامان_ به مامان حانیه کاملا میدونستم حانیه کیه ولی ترجیح دادم بگم_ حانیه؟ مامان_ اها. یعنی نمیدونی که کی رو میگم. از دروغ متنفر بودم پس مجبور شدم بگم _ خانوم موسوی؟ مامان_ خب حالا ، خانوم موسوی _ خب؟ مامان _ قرار شد فردا بریم خاستگاری با شنیدن کلمه خاستگاری مقداری از شربت میپره تو گلوم و به سرفه میوفتم. بابا میزنه پشتم و یکم حالم بهتر میشه. مامان_ مادر جان اگه میدونستم انقدر مشتاقی که زودتر زنگ میزدم . اولش بیخیال مخالفت میشم اما بعدش خودمو به خاطر این فکر سرزنش میکنم سریع میگم _ مامان من مشتاق چیه؟ نباید زنگ میزدید. بابا_ چرا ؟ _ پدر من شما که مخالف ازدواج من با یه خانوم مذهبی بودید . بابا_ این که مذهبی نبود، مگه ندیدی حتی چادرم سرش نبود. _ مگه هرکی چادر سرش نباشه مذهبی نیست؟ چه ربطی داره پدر من ؟ مامان_ دیگه زنگ زدم. الانم فقط باید بگی چی ؟ _ چشم. دیگه چی میتونم بگم؟ حالا بماند كه از خدام بود و البته تو دلم غوغا " واي خدايا، من چم شده؟" مامان_ اميرحسين جان. مادر. خدايي دوسش نداري؟ سرمو پايين ميندازم. مامان_ واه تو که از خداته دیگه چرا بدخلقی میکنی _ ببخشید. شرمندم. . . . شكرلله حمدلله عفواًلله واقعا به نماز شب و سجده شكر احتياج داشتم. اينكه مونده بودم چجوري به مامان بگم كه از اين خانوم خوشم اومده و خودش پيشقدم شد، سجده شكر لازم بود. فقط خودمم نميدونم چرا يه دفعه اونجوري مخالفت كردم. كلا خوددرگيري دارم. 😐 سجاده رو جمع میکنم و دراز میکشم رو تخت. میخوام مرور کنم همه این چند وقت رو، از دربند تا اون شب مهمونی ، میخوام ببینم دقیقا کی دلم رو باختم؟ اما خودم هم این حس رو درک نمیکنم، منی که معیارم حجاب و چادر بود ، اما دوباره به خودم تشر میزنم ، مگه همه چی چادره ؟ این دختر، پاکی داشت که شاید تو خیلی از دخترای چادری نمیشد پیدا کرد . شاید همون روز اول تو دربند، یا نه شایدم مسجد با دیدن چادرش ، یا نه شایدم اون شب ، شایدم اصلا اون شب تو خونشون. نمیدونم نمیدونم نمیدونم وای خدایا. اصلا به من چه. 😐 بیا خل شدم رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تو آن تك بيت نابي كه غزل هايم به پايش سجده افتادند.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امیرالمؤمنین علیه‌الصلاةوالسلام: حال که زنده و برقرارید، پس عمل نیکو انجام دهید، زیرا پرونده‌ها گشوده، راه توبه آماده، و خدا فراریان را فرا میخواند و بدکاران، امیدِ بازگشت دارند. عمل کنید پیش از آنکه چراغ عمل خاموش و فرصت، پایان یافته، و اجل فرا رسیده و دَرِ توبه بسته و فرشتگان به آسمان پرواز کنند. 📚بخشی از خطبه ی ۲۳۷ نهج البلاغه ⚠️از کسانی نباش که بدون عمل به آخرت امید دارند 📚نهج البلاغه حکمت ١۵٠
✨﷽✨ 🌼راه بهشتی شدن تضمینی ✍این تعبیر در این روایت منحصر به فرد می‌باشد و در هیچ روایت دیگری چنین عتابی با این لحن شديد از پیامبر (ص) دیده نشده است: پیامبر اسلام (ص) در حديثي خاص چنین فرمودند: خاك بر سر کسیکه، خاك بر کسیکه، خاك بر کسیکه پدر و مادرش پيش او به پيرى رسند و او بهشتى نشود. 📚نهج الفصاحة ص: 503 از این روایت فهمیده می‌شود: بهترین فرصت‌ برای کسب بهشت، خدمت پدر و مادر می‌باشد. که رسیدن به بهشت را برای انسان تضمینی می‌کند، تا آنجا که اگر کسی پدر و مادر داشته باشد ولی نتواند به بهشت خدا راه یابد از بدبخت‌ترین انسان‌های روی زمین است. در واقع خدمت به والدین، کفاره گناهان بوده و رضایت قطعی خدا را به همراه دارد. در احوالات یکی از علما گفته شده که در مرگ مادر خود خیلی گریه می‌کرد، از اون پرسیدند چرا اینقدر گریه می‌کنی؟ گفت: من بیشتر به حال خودم گریه میکنم که چنین فرصت بزرگی برای کسب درجات معنوی و بهشتی را از دست دادم.
# در محضر قران خب رسیدیم به اخر هفته و مسابقه😍 🌹سئوالات این هفته از سلسله مباحث بخل 🌹 1⃣حدیثی از پیامبر مهربانی ها رسول اکرم (صل الله علیه و اله وسلم ) درباره بخل و تنگ نظری 2⃣سه مورد از اثار بخل به صورت خلاصه و چکیده دوستان تا ساعت 18 فردا (جمعه) می تونید پاسخ هاتون رو به ایدی زیر بفرستین😊 @gomnam444 منتظر جواب هاتون هستم😉 ❇️❇️❇️دوستان تاکید می کنم از مطالب کانال باشه ☺️😊🙃
هدایت شده از BBC ETAA
مهدی سین بزن برنده گوشی توعکسمون‌بشی 🐾🌿🥀 ایدیی ثبت نام @Samaneh132 لینک چلنمون @abl_chalesh_kadeh @abl_chalesh_kadeh۹۹
روح‌الله‌همیشه‌‌می‌گفت: «بیابراخودمون‌باقیات الصالحات‌جمع‌کنیم.🌴 یه‌کاری‌بکنیم‌که‌بعداز مرگمون‌هم‌اون‌دنیا به‌کارمون‌بیاد.»🌷 غبطه‌میخوردومی‌گفت: «خوش‌به‌حال‌پدر‌و‌مادر🙃 امام‌خمینی. ببین‌چه‌پسری‌ تربیت‌کردن‌که‌هنوزهم📝 براشون‌باقیات‌الصالحاته.» زینب‌به‌این‌فکرمیکردکه🤗 ‌حالاخود‌روح‌الله‌شهیدشده وباقیات‌الصالحات‌پدرو مادرشه‌وچقدرقشنگ‌به🌹 ‌چیزی‌که‌میخواست‌رسیده‌بود.
همه‌باهم‌در‌شب‌یلدا این‌دعاروبخونید... نمیخونید؟! ازماگفتن‌بود... نشرم‌نمیدید؟! دیگه‌جوابی‌ندارم😔😊 ❤️ ❤️ ❤️
بسم الله الرحمن الرحیم پویش سراسری دلنوشته ای به حاج قاسم دلنوشته های خود را در قالب تایپ به آیدی زیربفرستید @mahdiali88 برای شرکت در این پویش عضو کانال زیر بشید. https://eitaa.com/joinchat/901382199C1d3375cc92 مهلت ارسال آثار:30آذر ساعت 21 شب به بهترین آثار برگزیده جوایزی اهدا خواهد شد. نفر اول:50 هزار تومان نفر دوم:25هزار تومان نفر سوم:25هزار تومان در ضمن میتوانید سین بزنید و برنده شوید. برای دریافت بنر @mahdiali88
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
بسم الله الرحمن الرحیم پویش سراسری دلنوشته ای به حاج قاسم دلنوشته های خود را در قالب تایپ به آیدی زی
دوستان هر کسی خواست میتونه این بنر رو سین بزنه و بیشتر سین زد جایزه دیگری هم داره جهت ثبت نام به آیدی زیر مراجعه کنید. @mahdiali88 در ضمن تا 30 آذر مهلت سین زنی دارید.