#تلنگر
#مؤمن_باشیم
#امام_خامنه_ای :
ماها اسیر مادّهایم؛ نگاه ما، چشم ما فقط مظاهر و نشانههای مادّه را مشاهده میکند؛ برای همین هم هست که به اینها دل میبندیم، زیباییهای مادّی ما را به خود جذب میکند، چشم ما بیش از این را نمیبیند وقتی در محیط مادّی گرفتار میشود.
اگر معنویّت را افزایش دادیم، #صفای_قلب را بالا بردیم، تقرّب الیالله را جدّی گرفتیم، برای #خدا کار کردن را تمرین کردیم و پیش رفتیم، آن روح زلالی که در شما پیش میآید، موجب میشود که چشمها باز بشود به مناظر زیباتری، والاتری، عالیتری از آنچه از این زیباییها و مطلوبهای دنیوی در دنیا ما مشاهده میکنیم.
اگر زین خاکدان پست روزی بَر پری، بینی
که گردونها و گیتیها است مُلک آنجهانی را
منظور از این «مُلکِ آنجهانی» فقط بهشت نیست، فقط قیامت نیست؛ در همین دنیا هم هستند و بودند افرادی که با چشم حقیقتبین، با چشم معنوینگر حقایقی را در این دنیا دیدند و زندگی خوشی را گذراندند با نگاه به آن مناظر معنوی و الهی و نعمتهای برتر خداوندی؛ به این چیزهایی هم که ماها به آنها پابندیم، غالباً بیاعتنا بودند، توجّه نداشتند. ۹۷/۳/۳۰
@khademinekoolebar
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #طنز_در_جبهه
#حسین_ملات
قسمت دوم؛ تشییع جنازه
@khademinekoolebar
#طنز_در_جبهه
الاغ و گوجه فرنگی/ روایتی شیرین از #جعفر_صادقیان
تابستان 62 با تعدادی از نیروهای تیپ زرهی سپاه اصفهان درشمال مریوان بودیم. محل استقرارمان بین تنگه ای قرار داشت که فاصله کمی با دریاچه مریوان (زریوار) داشت. روستایی هم در یک کیلوتری ما واقع بود که سکنه آن به دلیل قرار گرفتن زیر گلوله مستقیم توپخانه دشمن، خانه و زندگی خود را رها کرده و رفته بودند.
در آن منطقه بدون اینکه نیروهای دشمن خبر داشته باشند ، بین صخره ها کمین گرفته بوذیم و نقل و انتقالات آن ها را زیر نظر داشتیم.
شهر #پنجوین عراق هم فاصله چندانی با ما نداشت و در شب، روشنایی چراغ های شهر را می دیدیم. گاه و بیگاه حرکت گروه های کوچک و بزرگ خانواده های رانده شده و فراری را به داخل خاک ایران زیر نظر داشتیم .
به ما گفته بودند کاری به تردد این دسته ها که زن و بچه همراه داشتند نداشته باشیم، اما ورود و تعداد آنها را به پست های بعدی اطلاع میدهیم که بازرسی شوند.
این زیر نظر داشتن و اطلاع دادن به این علت بود که عوامل نفوذی و جاسوسان دشمن را قبل از هرگونه ضربه و خرابکاری شناسایی و دستگیر کنند. بسیار هم تاکید شده بود که تحت هیچ شرایطی به #دشمن نزدیک نشویم تا از وجود ما در بین آن صخره ها آگاه نشوند.
یک روز صبح در بین صخره ها موضع گرفته بودم و با دوربین در حال دید زدن بودم که تکان های محسوس چیزی در میان علفزار انبوهی نظرم را جلب کرد.
فاصله حدود پانصد متر بود. شیشه های دوربین را تمیز کردم و دوباره نگاه کردم. ارتفاع علف ها بلند بود و هرچه تلاش کردم نتوانستم جسمی را که تکان میخورد کامل ببینم. فقط حرکت قسمت بالای آن را می دیدم که قابل تشبیه به چیزی نبود.
ابتدا خیال کردم #دیده_بان یا از نیروهای #دشمن است که برای #استراق_سمع و #جاسوسی آمده است، اما حرکت و تکان های هماهنگی که انجام می داد، از این حدس دورم کرد.
سر وصدای ورود یک گروه بزرگ رانده شده، باعث شد ازآن منحرف شوم و اقدام به بررسی و گزارش ورود آنها کنم .
از گروه رانده شد که فارغ شدم، دوباره حرکت آن جسم به خاطرم آمد و با دوربین چشم به آن دوختم . باز هم همان رفت و آمد یکنواخت و حرکات هماهنگ بود. تا عصر چندین بار نگاه کردم و بالاخره طاقت نیاوردم و موضوع را با #اسماعیل_گل_شیرازی که فرمانده قسمتی از واحد بود، درمیان گذاشتم اما او جدی نگرفت و با دادن هشدارهای مجدد، تاکید کرد که به آن نزدیک نشوم.
با وجود اینکه هشدارهای لازم را از اسماعیل شنیده بودم، اما کنجکاوی فهمیدن آن شیء و تکان های هماهنگش دست از سرم برنمی داشت وهر لحظه بیشتر تحریک میشدم که خودم را به آن بوته زار برسانم و موضوع را کشف کنم. با همین تحریک و گمان دست به گریبان تا اینکه هوا تاریک شد.
شام را با بچه ها در سنگر خوردم و با برداشتن دوتا نارنجک بدون اینکه جلب توجه کنم از سنگر بیرون آمدم. تصمیم خودم را گرفته بودم که آن شب هر طور شده پی به موضوع ببرم.
به همان سینه کش رفتم و درحالی که در یک دستم نارنجک و در دست دیگرم کلت بود، آرام شروع به حرکت سینه خیز به سوی علفزار کردم. ترس و تاریکی و دشمن، دست به دست هم داده بود و هرچه جلوتر می رفتم التهابم را بیشتر می کرد.
بالاخره به کنار علف ها رسیدم و با خواباندن یک طرف صورتم روی علف های خیس و خنک زمین و با رفع خستگی، دوباره به حرکتم ادامه دادم.
با شنیدن صداهایی خفه که با صدای دو سه ضربه اصابت شلاق همراه بود، از حرکت ماندم. حواسم را بیشتر جمع کردم. مقداری دیگر که جلو رفتم، دوباره همان صدا و ضربات #شلاق را شنیدم. صدا، صدایی شبیه به خرناس یک حیوان بود، اما صدای شلاق را نمیتوانستم حدس بزنم مربوط به چیست.
فکر و خیال های متفاوتی به ذهنم می رسید. اگر #اسیر است و درحال بازجویی هستند، پس چرا ناله نمی کند؟ اگر دهانش را بسته اند، پس چرا صدای بازجویان به گوش نمیرسد؟
بالاخره با همین خیالات به سینه خیز رفتن ادامه دادم تا اینکه خرناس ها و ضربات شلاق را به وضوح از پشت یک لایه علف می شنیدم.
لوله کلتم را آهسته بین علف ها قرار دادم و خیلی آرام مقداری از آنها را عقب زده که یکباره هیکل گنده و سیاهی که روی زمین خوابیده بود،باخرناس بلندی از زمین بلند شد و درست بالای سرم ایستاد.
اول فکر کردم خرس است و قصد شلیک به آن را داشتم که با دیدن چهارپایش که روی زمین قرار داشت، فکرم به قاطر و اسب و الاغ رفت. با این نیت میخواستم از جا برخیزم که یک مرتبه ترس دیگری به جانم چنگ انداخت.
با خودم گفتم نکند کفتار باشد و امانم ندهد. با این حدس، یواش یواش از حالت به رو خوابیده بیرون آمدم وبا یک نیم چرخش، سینه و صورتم را بالا آوردم و شروع به برانداز او کردم. خوب که نگاه کردم، بی اختیار خنده ام گرفت. چون، هم حیوان را شناختم و هم علت ضربه های شلاق را فهمیدم.
حیوان کذایی الاغ بود و صدای ضربه های شلاق هم از اصابت دمش به بدن و پاهایش برای فراری دادن حشرات بود. خودم را از زیر دست و پایش بیرون کشیدم و مشغول دست کشیدن به سر و گوشش شدم.
در تاریک روشن شب، محوطه ای دو سه متری را دیدم که علف هایش با رفت و آمد وخوابیدن الاغ کاملا خوابیده بود.ارتفاع علف های پامال نشده تا سینه ام می رسید.
همانطور نشسته چند قدم جلو رفتم و از بین علف های پامال نشده نگاه کردم که چشمانم باز ماند.
در فاصله نزدیکی از آن محل که شیب زیادی داشت و تا #منطقه_مرزی ادامه پیدا می کرد، نفراتی در حال رفت و آمد بودند و تعدادی #خودروی_نظامی در بین آنها دیده می شد. مقداری دیگر که #سینه_خیز جلو رفتم نجواهای گنگی هم به زبان های عربی و کردی شنیدهم.
دلم میخواست نزدیک تر شوم و بیشتر اطلاعات کسب کنم، اما ترسیدم که متوجه حضورم شوند و کار بیخ پیدا کند. تا جایی که چشمانم در تاریکی تشخیص می داد، تعداد نفرات و ماشین ها سنگر ها را شناسایی و در دفترچه کوچکی یادداشت کردم و آماده بازگشت شدم.
ابتدا قصدم این بود که الاغ را به طریقی از آن جا فراری بدهم ، اما بعد پشیمان شدم و تصمیم گرفتم کاری با او نداشته باشم. دستی به سر و گردن او کشیدم و به صورت خمیده برگشتم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای سم ها و اصابت بدنش به علف هارا در پشت سرم شنیدم. سر که به عقب چرخاندم او را دیدم دنبالم در حرکت است . لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم .
فکر می کردم به جای خودش باز می گردد، اما تا کنار سنگر دنبالم آمد و در میان نگاه ها و خندیدن متعجب بچه ها کنارم ایستاد. موضوع را از سیر تا پیاز برای #گل_شیرازی و بچه ها که نگران غیبتم شده بودند تعریف کردم و #اطلاعات بدست آمده را دادم. اطلاعات خیلی کارساز شد.
و اما الاغ لخت و بی پالان بود. پتویی روی گرده اش می انداختیم و گاه و بی گاه با آن بار کشی میکردیم. تا اینکه در گشت شبانه ای که یک شب در داخل روستا داشتیم، در حیاط خانه ای پالان و افساری دیدیم و با گذاشتن آن بر پشتش رسما خرش کردیم .
آن الاغ به قول بچه ها، همیشه کنار سنگر ما پارک بود و هر وقت احتیاج به بارکشی بود، از آن استفاده می شد. . .
@khademinekoolebar
برخی رویدادهای مهم دهم تیرماه در #دفاع_مقدس
• اجرای عملیات ایذایی ظفر ۴ در منطقه عملیاتی فکه توسط ارتش جمهوری اسلامی (۱۳۶۴ ه.ش)
• آزادسازی مهران (۱۳۶۵ ه.ش)
• بازپسگیری ماووت توسط نیروهای عراقی (۱۳۶۷ ه.ش)
• شهادت شهیده نسرین افضل (استان فارس، شهرستان شیراز) (۱۳۶۱ ه.ش)
• شهادت شهید محمد جمشیدی آرانی (استان اصفهان، شهرستان آران) (۱۳۶۳ ه.ش)
• شهادت شهید مهدی عاصی تهرانی فرمانده مهندسی رزمی جهاد سازندگی استان تهران (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید حسین قنبری نیاکی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید علی اصغر صفرخانی فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) گردان ویژه شهادت (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید حسین سحرخیز (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید علی عرب نصرتآبادی (استان کرمان، شهرستان زرند، روستای شاه جهانآباد) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید هدایت آزاد شهابى (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید سید احمد کریمیان (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید علی حاجبی قائممقام ستاد لشکر ۴۱ ثارالله (استان هرمزگان، شهرستان رودان) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید علی یادگاری (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید حسین ارشدی (استان گیلان، شهرستان فومن، دهستان گشت) (۱۳۶۵ ه.ش)
• شهادت شهید جلیل محدثیفر فرمانده گردان یاسین تیپ ۲۱ امام رضا (ع) (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۶ ه.ش)
• شهادت شهید قاسم محمدی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۶ ه.ش)
@khademinekoolebar