هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خبر_فوری
🎥کشف پیکر مطهر اولین شهید در سال و قرن جدید
💠کاروانهای راهیان نور حاضر در طلائیه اولین زائران شهید تازه تفحص شده بودند .
🌹اینجا کانال خادمین شهداست👇
@khademinekoolebar_sb
#رویای_بیداری
قسمت چهارم:
لیلا خانم گفت: «آره، من چند بار بهش گفتم داداش جان بیا زابل. یه دختری هست، ببین. به قول حالایی ها با آیتم های توجوره . نجیبه، باحجابه ، با اصالته، همونیه که تو میخوای...
میگفت کی بیاد این همه راه رو. میگفتم من تورو میشناسم، میدونم چی میخوای، پاشو بیا. تا بالاخره اومدوزینب خانم روپسندیدبه عنوان همسرش!»
خیلی لحظه قشنگی بود. خیلی قشنگ بود. در زندگی ام هیچ وقت اندازه این لحظه خوشحال نشده بودم.
خواهرم، کبری پرسید: «تحصیلات شون چقدره؟»
لیلا خانم گفت: «ایشون بلافاصله بعد از دیپلم، رفتن سربازی. الانم چیزی نمونده سربازیشون تموم بشه. ان شاء الله قصد دارن ادامه تحصیل بدن. البته عمو در جریان هستن، پدرم دارن خونه میسازن. فعلا اوضاع مالی شون مساعد نیست. باید یه مدتی بگذره، داداشم بره سرکار تا بتونه از پس مخارج زندگی بربیاد.»
أقامصطفی گفت: «درسته در حال حاضر من نه درامدی دارم و نه پس اندازی...
_اما پیامبر اکرم (ص) فرمودند: هرکس از ترس فقر ازدواج نکنه ، نسبت به لطف خداوند بدگمان شده.»
پدرم گفت: «برشکاکش لعنت!»
لیلا خانم گفت: «اگه زينب خانم هم تمایل دارن، یک شب خدمت برسیم بیشتر صحبت کنیم.»
مادرم گفت: «اجازه بدین با برادرهاش مشورت کنیم، بهتون خبر میدیم.»
به خواهرم که کنارم نشسته بود گفتم: «کبری بگو زینب قبول داره!»
کبری سری جنباند و گفت: «چه عجولی دختر!» گفتم: «بگو من بدم میاد از ناز آوردن !»
گفت: «الان ساکت باش. هیچی نگو. دارن نگاه مون میکنن. خودت رو جدی نشون بده.»
من نمی توانستم چیزی را که در دلم بود، در چهره ام برعکس نشان دهم. گفتم: «شاید از دست مون بره!»
کبری با طعنه گفت: «کجا رو داره بره؟ ! نگران نباش. برمیگرده.»
شب خیلی خوبی بود. خیلی منتظر این لحظه بودم.
دست به دامن مامانم شدم. گفتم: «مامان بگو زینب قبول داره .»
مادرم چشم غره ای رفت: «من نمی فهمم تو به کی رفتی!»
هنگام خداحافظی، پسرعمویم گفت: «تا یکی دو هفته دیگه زينب خانم فکراشون رو بکنن، بعد جواب بدن .»
میخواستم بگویم من فکرهایم را کرده ام، تشریف بیاورید، که آبجیام گفت: «اگه حرف بزنی وای به حالت!»
مادرم گفت: «باشه ، خبر با ما.»
بیرون که آمدیم، به مادرم گفتم: «شما که میدونستین من همچین شرایطی رو، همچین شخصیت هایی رو میپسندم. من که بهتون گفته بودم با هرکسی حاضر نیستم ازدواج کنم، چرا جواب ندادین؟» مادرم گفت: «رسم اینه که باید یکی دو هفته بعد جواب بدیم...
گفتم: «ول کنین این حرفها رو. بدم میاد از رسم و رسومات.
شاید شما ناز آوردین، اونا پشیمون شدند. بعد چه کار کنیم؟»
مادرم با دلسوزی گفت: «تو الان بچه ای. نمی فهمی. یک سری چیزها بعدا تو زندگی ات تأثير میذاره.»
ده روز طول کشید تا ما جواب دادیم. برای من روزهای خیلی سختی بود. هر روز از مادرم می پرسیدم: زنگ نمی زنین؟» مادرم میگفت: «نه . اونا باید زنگ بزنن.»
پدرم هرسال محرم مراسم تعزیه برگزار می کرد و تاسوعا حلیم میداد. هر روز برای نماز صبح بیدارمان می کرد، ولی زیاد سخت نمی گرفت که مثلا حتما چادر بپوشیم یا آهنگ گوش نکنیم. از داماد خیلی حزب اللهی هم خوشش نمی آمد؛ اما درباره آقامصطفی چون من گفته بودم فامیلش با ما یکی است و از خون هم هستیم، نرم شده بود. گمانم روز دهم بود که لیلا خانم زنگ زد. مادرم در این ده روز بارها با من صحبت کرده بود. می خواست مرا منصرف کند، اما وقتی اشتیاقم را دید که به جای کاهش، افزایش می یابد...
سرانجام تسلیم شدن و با اکراه اجازه داد که بیایند. بعد از اینکه گوشی را گذاشت. گفت: «زینب ! برای بار آخرمیگم. به زندگی خواهرات نگاه کن. هرکدوم شون یه خونه به نام خودشون دارن. تورفاه زندگی میکنن. پدرت خان زاده است. این همه ملک و املاک داره. عجله نکن. برای تو خواستگارهای بهتری میاد.»
گفتم: «برای من ایمان و چشم پاکی مرد مهمه، نه دارایش!»
مادرم با تأسف گفت: «تو برای درک این چیزها هنوز خیلی جوونی»
شب بعد آقامصطفی و لیلا خانم آمدند؛ بدون گل، بدون شیرینی. من آن قدر در رؤیاهایم سیر می کردم که در جواب طعنه های دیگران گفتم: «این تشریفات مال بیگانه هاست. ما که فامیلیم!» .
خیلی دوست داشتم بروم پیش آنها بنشینم و در رقم خوردن سرنوشتم سهیم باشم، اما مادرم اجازه نداد.
شنیدم بعد از خوش و بش های معمول، لیلاخانم پرسید: «عمو شرایطتون رو بگین لطفا.»
#ادامه_دارد...
🌱لطفاکانال روبه دیگران نیزمعرفی کرده وازثواب آن بهره مندشوید..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
﷽
شهید بشارتی تعریف میکرد:
«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین میخندد. به من گفت:« میخواهی یقینت زیاد بشه؟»
با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟»
خندید و گفت: «چهقدر؟»
گفتم: «زیاد.»
گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف میزد و من را نصیحت میکرد و میگفت: «مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»
زمین مدام برایم حرف میزد.
سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
مرتضی میگفت:« من فکر میکردم انسان میتواند به خدا خیلی نزدیک شود،
اما نه تا این حد.»
🕊شهید والامقام حسینعلی عالی🕊
📍محل تولد: شهرستان زابل استان سیستان و بلوچستان
📍محلشهادت: شلمچه
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎥 #کلیپ | #خادمینشهدا
♦️حال و هوای خادمین یادمان شهدای والفجر ۸ در اروند
#راهیاننور
#مامقاومهستیم
#خادمینشهدا
#خادممثلِقاسم
#كَرامَتَنَا_الشَّهادَةُ
➖➖➖➖➖
🔻کـــمـــیـــتـــهمــرکــزیخــادمــیــنشــهــدا اســــتـــانســـیـــســـتـــانوبــلــوچـــســـتـــان
🆔 @khademinekoolebar_sb
🌐 zil.ink/KHADEMIN_SB
#رویای_بیداری
قسمت پنجم:
پدرم گفت: «برای دخترای دیگه ام که خیلی طلب کردیم، برای شما کمترطلب میکنیم. یخچال و ماشین لباسشویی و سرویس چوب با شما ،بقیه با ما!»
لیلا خانم خندید: «عمو شما که غریبه نیستین. میدونین پدرم بنایی دارن، زیر قرض و قسط هستن، مصطفى الان که نمی تونه، ان شاء الله بعدها می خره .»
پدرم سکوت کرد. لیلا خانم گفت: «مهریه چقدر مد نظرتونه ؟)
پدرم با قاطعیت گفت: «اندازه خواهراش! پونصد سکه تمام بهار آزادی. برای همه دخترام پونصدتا گذاشتم برای زینب هم پونصدتا.»
لیلا خانم و آقامصطفی به هم نگاه کردند و با ایما و اشاره کلماتی رد و بدل شد. لیلا خانم گفت: «زياده عمو مهریه دینی که به گردن مرد.»
پدرم گفت: «پنج تا دختر عروس کردم. همه شون پونصدتا بوده، ولی تا حالا نشده مطالبه کنن. مهریه شون زیاد بوده، اما به شوهرهاشون بخشیدن من نمیگم که این دخترم هم می بخشه، ولی نمیخوام کمتر از بقیه خواهرهاش باشه. تصمیم تون رو بگیرین.
روز بعد آقا مصطفی آمد. تنها بود. حتی لیلا خانم هم نیامده بود. مادرم با نگرانی پرسید: «پدر و مادرتون کی تشریف میارن ؟»
آقا مصطفی گفت: «درگیرن، میان انشاء لله !»
مادرم بیش از حد به رسم و رسوم اهمیت می داد و به شدت از سنت شکنی ها پرهیز می کرد.
زیرلب گفت: «خدا آخر و عاقبت مون رو بخیر کنه...
آقامصطفی به پدرم گفت: «عمو! اومدم با زینب خانم صحبت کنم.»
آقام با دل خوری گفت: «امروز جمعه است، خونه ماهم رفت و آمد زیاده، رسم هم نداریم. زابل که مثل مشهد نیست. نمیشه عموجان !»
آقامصطفی گفت: «از امام صادق روایت داریم که قبل از ازدواج باید پسر و دختر همدیگه رو ببینن و با هم صحبت کنن!» .
من درحالی که کمی دست پاچه شده بودم به مادرم گفتم: «خب راست میگه بنده خدا. شاید صحبت کردیم از هم خوشمون نیومد. شاید اعتقادات مون با هم جور نباشه!
مادرم گفت: «شما که از دیشب داری میگی این همون شرایطی رو داره که من می خوام !»
گفتم: «مامان اون از نظر ظاهری بود. تورو خدا اجازه بدین دیگه »
مادرم گفت: «توی پذیرایی صحبت کنین.
رفتیم داخل پذیرایی، هنوز ننشسته بودیم که پدرم آمد. روی پیراهن سفید و بلندی که به تن داشت، ژاکت شکلاتی رنگی پوشیده بود. پیژامه گشاد و راه راه اش از زانو به پایین دیده می شد. موهای سرش سفید یک دست بود، اما داخل ریش هایش هنوز چند تار سیاه دیده می شد. پدرم چون فرهنگی بود کمی از هم سن و سال های خودش متفاوت تر بود؛ در لباس پوشیدن، در آداب معاشرت، اما باز هم نمی توانست بعضی سنت های نو را تاب بیاورد، مثل همین صحبت کردن دختر و پسر قبل از ازدواج.
پذیرایی مان دو ورودی داشت، یکی به هال مان باز می شد و یکی به اتاق دیگر. پدرم درها را باز کرد و پرده ها را بالا زد. از ارتعاش صدایش فهمیدم کمی عصبی و کج خلق است. گفت: «ما رسم نداریم دختر و پسر این جوری با هم صحبت کنن. من هم خوشم نمیاد. به خاطر اصرار شما قبول کردم. در و پنجره ها باید باز باشه.»
این رفتار پدرم برای اقامصطفی خیلی جای تعجب داشت. با فاصله نشستیم. آقا مصطفی گفت:
حتما متوجه دلیل نیومدن پدر و مادرم شدین. اونها مخالف اند. حتی هرسه تا خواهرهام هم مخالف اند. به خاطر اینکه من نه کار دارم نه مسکن و نه پول. شما چند سال اول زندگی مون رو شاید خیلی سختی بکشین. ولی من قول میدم که بیکار نمونم. هر جور شده نون حلال درمیارم .»
گفتم: «چند وقت پیش مشهد بودم. رفتم حرم دعا کردم. برای تنها چیزی که دعا نکردم مادیات بود. گرچه باید دعا می کردم، ولی دعا نکردم. از امام رضا خواستم همسر مؤمنی نصیبم کنه. برای من ایمان مرد و چشم پاکی اش می ارزه به تمام ثروت دنیا. چشم پاکی شما برای من خیلی اهمیت داره. خیلی برای من مهمه که شما همیشه همین جور چشم پاک بمونین.»
آقامصطفی کمی سرخ شد. چند دانه عرق از پیشانی اش جوشید...
#ادامه_دارد..
لطفاکانال رودیگران هم معرفی کرده وازثواب آن بهره مندشوید..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت ششم:
_ گفت: «برای من هم نجابت و حجاب شما خیلی با ارزشه.» مکثی کرد.
سپس ادامه داد: «گمونم عمو و زن عموهم مثل پدر و مادر من، زیاد راغب به این ازدواج نیستن.»
گفتم: «راستش، پدرم به خاطر اینکه شما فاميل هستین کوتاه اومدن، اما مادرم سعی داره من رو منصرف کنه، میگه صبر کن سربازی آقا مصطفی تموم بشه و بره سرکار. عجله نکن.»
گفت: «البته مادرتون درست میگن ولی...» حرفش را نیمه تمام گذاشت...
اواخر آبان ماه بود. خش خش برگ های پاییزی همراه سوزی سرد از پنجره های باز به درون می آمد. چند لحظه مکث کرد. دستمالی از جیبش درآورد و عرق های پیشانی اش را پاک کرد و ادامه داد: «ولی از روزی که شما رو دیدم، آروم و قرار ندارم.»
گفتم: «من انتخابم رو کردم. درست یا غلطش رو نمیدونم. از بچگی سعی کردم خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرم.»
پرسید: «مثلا چه تصمیمی؟» گفتم: «تصمیم هایی که فکر میکردم درسته؛ مثلا چهارم دبستان بودم که تصمیم گرفتم چادر سر کنم. خانواده ام مخالف بودند، مخصوصا مامانم میگفت توهنوز بچه ای دختر، نمی تونی چادر سر کنی، اما من سمج بودم. گریه میکردم که چادر بخرين. قبول نمی کردند. مادرم به خیال خودش من رو فرستاد دنبال نخود سیاه. گفت که بروتوی پستو، توصندوقچه چوبی، لابه لای لباس ها رو بگرد. یه چادر مشکی هست. بردار، سرت کن.
فکر می کرد من این کار رو نمیکنم. رفتم و چادر رو برداشتم. قدیمی بود و سنگین. گلهای درشتی هم داشت. سرم کردم. دیدم هم چروکه هم بلند. شستمش. اتوکشیدم. دادمش به آبجی ام و گفتم برام کوتاه کن. هیچکس فکرنمیکرد که من این چادر رو سرم کنم. سرم که میکردم، می افتاد. هم سر بود و هم سنگین. اونها به من می خندیدن. میگفتن کسی که مجبورت نکرده، برای چی سرت میکنی؟
میگفتم خوشم نمیاد بدون چادر برم مدرسه، سرم می کردم، می رفتم مدرسه. بچه های مدرسه مسخره ام میکردن. توی مسیر هر کسی می دید مسخره ام میکرد. بلد نبودم. چادر سنگین بود. از پایین جمع میکردم، از بالا می افتاد. از بالا جمع می کردم، از پایین ول میشد. خواهرم چادر رو قایم میکرد، می رفتم پیدا می کردم. چادر سر کردن چیزی بود که خودم تصمیم گرفته بودم. هرچه مخالفت کردند، نتونستن از من بگیرند.»
آقامصطفی لبخند معناداری زد و گفت: «تعبير جالبی بود. این ازدواج هم گمونم همین طوره. باید با سنگینی اش، سُریش ، کوتاهی و بلندیش کنار بیان .»
چیزی نگفتم. پرسید: «شما موسیقی گوش میکنین؟ »
گفتم: «خانواده ما مشکلی با موسیقی ندارن، گوش میکنن، اما من علاقه ای ندارم. من معمولا کاست های حاج آقای کافی رو گوش می کنم و از نظر ایشون رقص و موسیقی حرامه !»
گفت: «نظرتون درباره مهریه چیه؟ به نظر من مهریه نباید زیاد باشه.
گفتم: «پدرومادرم کنار نمیان. همین جوری هم شما توی خانواده ما، بین دوستان و آشنایان ما مخالف زیاد دارین.
ولی سعی کنین برای مهریه زیاد پاپیچ نشین. تا حالا هیچ کدوم از خواهرهام نگرفتن. من نمیگم کی داده کی گرفته، چون از لحاظ شرعی درست نیست، ولی من کسی نیستم که بخوام این مهریه رو از همسرم کامل بگیرم . شما قبول کنین. در این باره حرفی نزنین.
چون پدرم تا حالا خیلی کوتاه اومدن. از اینکه پدر و مادرتون نیومدن، از اینکه شغل ندارین، مسکن ندارین، اگه تو این مورد هم بخواین چونه بزنین ممکنه پشیمون بشن. ولی من شاید بخشی یا همه اش رو به شما ببخشم.»
آقامصطفی شرایطش را روی برگه کوچکی نوشته بود. یکی یکی می خواند و سؤال میکرد؛ درباره ولایت مداری، اعتقاد به رهبری و..و من پاسخ میدادم. آخرش پرسید: «شما چرا سؤال هاتون رو ننوشتین؟»
گفتم: «نمی دونستم قراره صحبت کنیم.»
بعد از صحبت کردن پی بردیم که نقاط مشترک زیادی داریم. آقا مصطفی هم خوش صحبت بود و هم جسور.
آن قدر جسارت داشت که وقتی دید کسی برایش نمی آید خواستگاری، خودش آمده بود و من این جسارتش را تحسین می کردم.
مراحل بعدی خواستگاری ما مثل خواستگاری های معمولی نبود که همه جمع باشند و شیرینی و دسته گل بیاورند. خودش تنهایی می آمد.
این تنهایی آمدن هایش،سنت شکنیهایش، برای من جالب توجه و برای دیگران عجیب بود.
مدام من را به خاطر انتخابم سرزنش می کردند، مخصوصا برادرهایم. یک روز برادر بزرگم داشت با پدرم صحبت میکرد. خیلی هم عصبانی بود. می گفت: «ما تا حالا رسم نداشتیم که پسری تنهایی بیاد خواستگاری ! هنوز دهنش بوی شیر میده، پا شده این همه راه اومده زابل که به من زن بدین! پدر و مادرش کجا هستن؟ بزرگتر نداره؟ کسی رو نداره؟»
از روز اولی که من آقامصطفی را قبول کردم از طرف هم سن ها، دوست ها، آشناها و بعضی افراد خانواده یک سری جنگ اعصاب داشتم.
قبول کردن یک پسر خیلی مؤمن از نظر آنها کار ناپسندی بود. دیده بودم روحانیان چقدر غریب اند. اگر کسی با روحانی ازدواج می کرد، همه مسخره اش می کردند. می گفتند: «چه زندگی سختی داشته باشی بین این همه فرد شماروحانی قبول کردی!
#ادامه_دارد..
✅اقتصاد دانشبنیان یعنی چه؟
یعنی اینکه دانش و فنّاوری پیشرفته نقشآفرینیِ فراوان و کاملی داشته باشد در همهی عرصههای تولید. «همهی عرصههای تولید» که عرض میکنیم، یعنی حتّی انتخاب آن کار تولیدی؛ چون لزومی ندارد که انسان همهی کارهای تولیدی را انجام بدهد. انتخاب آن کار تولیدی هم [باید] برخاسته از نگاه دانشی و بینشی و علمی باشد؛ این معنای اقتصاد دانشبنیان است که در همهی عرصههای اقتصاد دخالت داشته باشد
#سخنان_رهبری
#خادمین_شهدا
#شهدا
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
مقاممعظمرهبــری:✨
"اگر این شهدایی که شلمچه،
یادگـار آنها و این بیابانهای خونین،
حامـل نشانه های آنهاست، نبودند؛
امروز دراین کشور از استقلال ملـی،
از شـرفملت، از اسلامـ و از هیچایرانی،
نشـانبرجستهای نبود!!
#شلمچه♥️
#روایت_نور🌟
#خادمین_شهدا
#شهدا
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت هفتم:
_به من چنین حرف هایی می زدند: «بین این همه خواستگاری که داشتی این بنده خدا رو قبول کردی ؟ نه شغلی، نه خانه ای !»
برایشان قابل قبول نبود که برای من دین و ایمان آقامصطفی مهم است.
چه طور می توانستم به کسی که اعتقادی به دین ندارد از دین بگویم؟ میگفتم تواصلا قرآن می خوانی که برایت یک آیه از قرآن بیارم؟ تو پیغمبر را می شناسی که من یک روایت از پیغمبر برایت بیارم؟
همان روزها روایتی شنیده بودم که خیلی روی من تأثير گذاشته بود.
شنیده بودم در زمان حضرت محمد(ص) ، کسی خواستگار دخترش را به خاطر اینکه پول و مال و منال نداشته، قبول نکرده است با اینکه او فرد مؤمنی بوده و دخترش را به کسی داده که ثروت زیادی داشته است.
وقتی پیغمبر فهمیده بودند، آن مرد را نکوهش کرده بودند که چرا شما اجازه ندادی این فرد مؤمن با دخترت ازدواج کند؟
من از اول تفاوت هایی با بقیه داشتم؛ زیاد مطالعه می کردم، معنی قرآن را می خواندم، از شش سالگی هم روزه می گرفتم ،هم نماز می خواندم، دوست نداشتم روزه ی کله گنجشگی بگیرم، اما خانواده ام اجازه نمی دادند روزی کامل بگیرم.
زابل گرم بود و اذان ظهر که می شد به زور روزه ام را باز می کردند. بعضی وقت ها هم تا بعدازظهر مقاومت می کردم. بعدازظهر که بی جان میشدم، میرفتم یک چیزی می خوردم. دوازده ساله بودم که به پدرم گفتم: «می خوام برم کلاس قرآن !»
آن موقع خانه مان جای پرتی بود و تا کلاس قرآن خیلی راه بود. مادرم مخالف بود، اما پدرم رضایت داد.
مادرم میگفت: «توظلم میکنی به این دختر، سرظهر توی این گرمای ۴۵ درجه، توی این منطقه پرت ، سگ هست، حیوون های وحشی دیگه هست، اجازه نده بره .»
پدرم میگفت: «هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.»
در مسیر، نهرهای آب زلالی بود و تا رسیدن به کلاس چند بار مقنعه ام را خیس می کردم. از اول برای رسیدن
به خواسته هایم سختی هایش را تحمل می کردم....
روزهای انتظار سرد و طولانی گذشت. بالاخره خدمت آقا مصطفی تمام شد و دوباره آمد زابل.
گفت می خواهد با من صحبت کند. این بار برای پدر و مادرم کمی عادی شده بود. در اتاق پذیرایی، روبه روی هم نشستیم.
پرسیدم: «کسی رو نداشتین همراه تون بیاد؟ خاله ای ؟ دایی ای؟ عمویی؟»
آقامصطفی گفت: «اگه به دایی ایرج گفته بودم، صددرصد همراهی می کرد، چون دقیقا اعتقادات مون شبیه همه.
ان شاء الله کم کم با ایشون آشنا میشید. اما پدر و مادرم هنوز با ازدواج من موافق نیستن، میگن توتک پسری. ما برای توخیلی آرزوها داریم. دوست داریم بری دانشگاه، درس بخونی، بعد بری سرکار. تا سی سالگی وقت داری ، اما اگه زود ازدواج کنی، دیگه نمیتونی درس بخونی. فرصت هات رو از دست میدی.»
ساکت شد. نگاهش دور بود. انگار یک جور احساس سردرگمی و اندوه آزارش میداد. شاید از اینکه مانع رسیدن پدر و مادرش به آرزوهایشان شده بود، با خودش کنار نمی آمد.
گفتم: «پدر و مادرها همیشه خیر و صلاح فرزندان شون رو می خوان.»
گفت: «درسته، اما بعضی از بچه ها نمی خوان که از تجربه های والدینشون سود ببرن. می خوان خودشون تجربه کنند.»
خندید: «به قول مادرم وقتی که سرت خورد به سنگ می فهمی که ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم .»
پرسیدم: «پدرتون کارمندن، نه؟»
گفت: «آره، هم پدرم هم مادرم، هردوشون کارمند استانداری هستن. دوست دارن من هم کارمند بشم، اما من از کارمندی بدم میاد. دوست دارم برای خودم کار کنم.»
چشم انداز آینده در برابرم تار و مه آلود به نظر می رسید. از خودم پرسیدم آیا این سماجت ها ارزشمند خواهد بود؟ دوست داشتم مادرشوهرم مرا می پسندید. در میهمانی ها کنار هم می نشستیم و با هم دوست بودیم. پرسیدم: «مادرتون هیچی درباره من نپرسید؟»
گفت: «اتفاقا وقتی داشتم می اومدم مادرم پرسید حالا این زینب خانم چه شکلی هست؟ قدش چقدره؟
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz